-
چشمهای تو
شنبه 28 بهمنماه سال 1391 18:52
من در آنسوی ابعاد زمان برای چشمهای تو می سرایم که شبی نجیب شراره نگاهت تمام هجوم تنهایی ام را به یغما برد و نجابت صدایت آنقدر سرخ بود که شقایق مجال شکفتن نداشت به اصالت سیب سوگند که ناب ترین طرح زلال باران تویی مهربان فرینازم تولدت مبارک
-
شرمنده از خدا رو به آفتاب
شنبه 30 دیماه سال 1391 19:53
آفتابگردان راهش را بلد است... او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید کاری ندارد. او همه زندگی اش را وقف نور می کند. گل آفتابگردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا... ما همه گل آفتابگردانیم و اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی دیگر آفتابگردان نیست آفتابگردان کاشف معدن صبح است.و با سیاهی نسبت ندارد اینها را گل...
-
دلــ♥ــ تنــــگم را...
دوشنبه 25 دیماه سال 1391 09:57
لبــ ــاس هــــایمـــ کــ ــه تنگــــ می شد ✜ می بخشــــــیدمـــ بـــهـــ اینــ و آنـــ ✜ ولی دلــ♥ــ تنــــگم را ، حـــ ـــالا ✜ چـــه کسی می خـــ ـــواهـــد !؟ ✜
-
شب تولد تو و دستان تهی من
سهشنبه 19 دیماه سال 1391 18:44
میدانم که میدانی که دستانم خالیست اما تا دلت بخواهددلم پر است... پر است از مهربانی های بی مرز تو پر است از نگاه نادیده ات پر است از عشق پاکت... چقدر دلم میخوست امشب را کنار تو بودم شاید میتوانستم در کنار نگاه مهربانت به ان آرامشی که از دستانم رفته برسم آری داشتم میگفتم دستانم تهی است هیچ ندارم و نتوانم بگویم جز اینکه:...
-
جوانی ام پر خاطراتم پر!!!
چهارشنبه 6 دیماه سال 1391 11:11
کلاغ پـَر...؟؟ نه کلاغ را بگذاریم برای آخر ... نگاهت پـَر ...... خاطراتت هم پـَر صدایت ؛پـَـــر کلاغ پـَر..!؟؟ نه کلاغ را بگذاریم برای آخـــر ... جوانی ام پـَر خاطراتم پــَر من هم ... پــَـــــر حالا تو مانده ای و کلاغ ؛ که هیــــــــــــچ وقت به خانه ش نرسید پی تفکر نوشت :بیچاره چوب کبریت کوچک ...آتش از سرش شروع شد...
-
آخر پاییز
پنجشنبه 30 آذرماه سال 1391 18:05
آخر پاییز شد... همه دم میزنن از شب بلندش از یلدایش از ... دم میزنن از شمردن جوجه های آخر پاییز اما تو بشمار تعداد دلهایی را که به دست آورده ای بشمار تعداد لبخندهایی که بر لب دوستانت نشانده ای بشمار تعداد اشک هایی که از سر شوق ریختی آری پاییز هم رفت... فصل زردی بود اما... تو چقدر سبز بودی؟؟؟ بی خیال جوجه ها را هم...
-
تولد شکوفه های بهاری توو یه روز سرد پاییزی
شنبه 18 آذرماه سال 1391 09:19
روز تولد تو ستاره ها آبی میشن پرنده ها شعر می خونن با گلا هم بازی می شن روز تولد تو زمین پراز شادی می شه ستاره ها نور می پاشن رودخونه مهتابی می شه روزتولد تو میام کنارت می شینم از گلشن پاک چشات سبد سبد گل می چینم روز تولد تو پرنده ها جون می گیرن از قفس آزاد می شن و با نگات آروم می گیرن روزتولد تو درختچه ها گل می کنن...
-
رحمی نما!!!
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 13:00
تمـام لحظہها را بایـد بہ نمـاز آیات بیاستـم؛عمرےست کہ هر ثانیہ "تو" در حال ِ خسوفی ...همہاش خسوف...همہاش خسوف، بی روے تو چہقـدر میشود دوام آورد؟ . . رحمی اے ماه پی نوشت شرمندگی :فدای مهربونیای همه تون... دلم تنگ شده براتون... بخدا که خاک زیر پاتونم اما چیکار کنم که دستم از همه جا کوتاهه؟!... جبران می...
-
تقصیر من چه بود که برادر نداشتمـــ...
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1391 12:45
روضه خوان نیستم شعر هم نمی دانم اگر خواندید و دلتان شکست و اشکی گریخت از دیدگانتان این بنده ی سراپا تقصیر را هم از دعای خیرتان فراموش نفرمایید ظهر عاشورا و خواهری که دنبال برادر از کنار تن های بی سر عبور می کند و ناگه از جسم چاک چاکی فریاد می آید:خواهرم بیا برادرت منم و زینب وحشت زده با برادر سخن می گوید آبی که تر...
-
قلب من در شهر چشمان شما جا مانده است...
پنجشنبه 25 آبانماه سال 1391 16:29
حب ال حسین رشته تحصیلی شماست دانشسرای عشق و جنون شهر کربلاست در رشته حسین شناسی موفقید موضوع بخث سینه زدن پای روضه هاست تا روز حشر مدرکتان را نمی دهند برگ قبولی همه در پوشه خداست پایین کارنامه هر کس نوشته است این مهر سرخ مهر شهنشاه کربلاست... سکانس اول :شب اول محرم... هیئت... چشمهای به نم نشسته... بوی معطر و بهشتی...
-
همه بردند از خاطر مرا:(
یکشنبه 14 آبانماه سال 1391 23:31
تو مثل چشم دریا عاشقی و پاک و بارانی و من یک تکه از دریا ولی غمناک و طوفانی به یاد چشمهای تو تفأل میزنم امشب ببینم میروی از اینجا یا که می مانی تو را جان همانی که جدایت کرد از چشمم همین امشب بیا در کلبه سردم به مهمانی عجب روز قشنگی بود روز آشنماییمان چه شد حالا که از آن انتخاب خود پشیمانی همه بردند از خاطر مرا ، من...
-
خاطرۀ یه روز بارونی
جمعه 5 آبانماه سال 1391 12:47
یه وختایی تو زندگی و لحظاتش هست که تو دلت میخواد "خودت" باشی؛ همون خودِ کودک بازیگوش درونت... مث وختایی که دلت میخواد از رو بلندی بپری و فارغ از شکستن دست و پا بشی... یا وختایی که دلت میخواد با اون all stara های آبی رنگت رو جدولای کنار خیابون راه بری و یا یه مسیر طولانیی رو بدویی و از عوارض بعدیش که ممکنه...
-
قاصدک!!!
شنبه 29 مهرماه سال 1391 22:54
صدای تنهایی ام تمام فضا را پر کرده... گاه از سر دلتنگی صفحه های آلبوم عکسهایم را گریزی میزنم و گاه سراغ دفتر خاطراتم می روم... و لحظه ای دیگر میان دشت خیالی ام خود را میان پروانگی های چشمانش می یابم... و لحظه ای دیگر دوباره گوشه اتاقم چمپاته زده ام و زانوه هایم را در آغوش گرفته ام و پیشانی ام را بروی زانوهایم گذاشته...
-
من را به خاک سپرده اند امروز
سهشنبه 25 مهرماه سال 1391 15:36
بخدا که من فقیرم و واژه ندارم و نمیدانم، مگر میشود از عشق نوشت آنهم از قلم سیاه دل من... مگر میشود از جنون نوشت... شرط جنون عاشقیست و شرط عاشقی رسوایی است... در عشق باید رسوا شد... باید مجنون باشی...لیلا شدن که کاری ندارد... اما مجنون شدن تو را به اوج می کشاند... امروز من عاشق شدم... میزبان بودم... مهمان شدم... امروز...
-
آشفتگی از نوع عاشقانه اش
شنبه 22 مهرماه سال 1391 23:26
می روم و می آیم و زیر لب می خوانمش!ظرف نباتمان خالی ست ایستاده ام جلوے آینہ و دو دستم را گذاشتہ ام روے سرم طوریکہ موهایم کشیده شده اند عقب! . . یک وقتهایی در زندگی آدم هست کہ گره بہ دست هیچکس باز نمی شود آنقدر خراب می شود حال دل کہ فقط باید بسپارے اش بہ دست ضامنش آدم گاهی یک دردهایی می افتد بہ جانش کہ بہ آب و آتش هم...
-
باران بی چتر... چتر بی دست... دست بی یار
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 00:42
آن شب باران می بارید… باران که می بارد به تو مشتاق تر می شوم… و از همین شوق بی چتر آمدم… ولی آمدم… و تو نمی دانی که جه بارانی بود، چون نیامدی… و باران می بارید… آن شب تب کردم و تو هیچ نکردی… باران می بارید… و بالاخره دیشب مردم و حتی تو تب هم نکردی… میدانی؟!... زندگی اتفاق غریبی است… عرصه جولان آدم ها… که مدام در...
-
در هفتمین قابـــــــــ...
جمعه 14 مهرماه سال 1391 13:11
فرشته تولد لبخند زد و گفت: وقتی زمین هزار و سیصد و پنجاه بار به دور خورشید چرخید و ستاره های آسمان هفتمین ماه سال را آذین بستند پانزدهمین روز نوبت مهربانی آمده بود. در آن روز خداوند به زمینیان فرشته ای را عطا کرد که نگاهش سرشار از احساس و لطافت بوده و هست در آنروز آسمان ابری نبود اما باران می بارید چرا که فرشته ها...
-
دلم پر می کشد پشت دیوار
شنبه 8 مهرماه سال 1391 23:49
دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت. نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید. اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد. کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد. شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم. شاید هم پنجره اش...
-
تو را دیدم...تو را با قامتى زیبا
جمعه 7 مهرماه سال 1391 00:14
شبى تنها میان این همه رؤیا تو را دیدم... تو را با قامتى زیبا میان دشتى از گلها کنارت بحر آبى رنگ و دستانت پر از گلبوته هاى نور پر از گلبرگ یاس و سوسن و مریم و من سر تا به پا حیرت دلم سنگین از این غمها از این دنیا که ناگه آهویى رعنا در آغوش تو شد آرام صدایى از دل دریا چنین مى خواند: به قربان پناه گرمت اى مولا! تمام...
-
خوابم نمی برد قلم و دفترم کجاســــــت؟!
سهشنبه 4 مهرماه سال 1391 00:35
خوابم نمی برد قلم و دفترم کجاســــــت؟! عکست که بود یکسره بالا سرم کجاســــــت؟! امشب هوای هوای نوا بر سرم زده ولــــی اندیشــــــه های ناب ِ تو در باورم کجاســــــت؟! وقتی که دست های تو را ترک می کنم بغـــض ِ فرو خـــورده ی درد آورم کجاســــــت؟! در عقد های تو با دست های او سهم ِ منی که با تو چو یک پیکرم...
-
بزن باران...
پنجشنبه 30 شهریورماه سال 1391 23:20
بزن باران...کمی آرام ...که پاییز همصدایم شد... که دلتنگی و تنهایی رفیق باوفایم شد... ببار باران بزن بر شیشه ی قلبم...بکوب این شیشه را بشکن... که درد کمتری دارد،اگر با دست تو باشد، ببار باران درخت و برگ خوابیدن، اقاقی، یاس وحشی،کوچه ها روزهاست خشکیدن! ببار باران جماعت عشق را کشتن، کلاغ ها بوته ی سبز وفا را بی صدا...
-
مترسک عاشق شد
یکشنبه 26 شهریورماه سال 1391 00:29
مترسک چشمان خدا بود توی مزرعه... دستانش همیشه هم عرض شانه هایش بود... مترسک فقط یک آرزو داشت... او دلش میخواست عاشق شود... با خودش میگفت:« کاش میشد دستانم را به سوی آسمان قنوت بگیرم تا شاید خد آرزویم را براورده کند.»... کلاغها و گنجشکها مسخره اش میکردند... شده بود مضحکه دست آنها... اما در میان آنهمه گنجشک یکی کوچکتر...
-
گمشده من
پنجشنبه 23 شهریورماه سال 1391 11:53
آرامش تو دریا را به ساحل می کشاند آسمان را به ماه، به خورشید می رساند آرامش تو ای جاری در لحظه هایم گمشدۀ تاریخی من است آرام باش چون تمام اقیانوس ها تنها با یاد تو آرام می شوند مهربانم گیاهان را بنگر به خاطر نگاه تو از خاک تا افلاک می روند پرندگان را نگاه کن از لب های تو بوسه می چینند کلمات تو که دل آسمانی ات را تفسیر...
-
کمی هم خنده...
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1391 23:16
یارو:قد 2 متر و نیم وزن 140 بازوش دور کمر من فاقد هرگونه چربی تو تلوزیون اومده میگه توصیه من به جوانا اینه که از مکملها استفاده نکنند. خودت آخه با نون و پنیر اینجوری شدی:| *************************************** قایقی خواهم ساخت, خواهم انداخت به آب .... ! قایقم سوراخ خواهد شد ... دست به شنا خواهم زد ... خسته خواهم شد...
-
نفرین ابد بر تو...
شنبه 18 شهریورماه سال 1391 12:33
نفرین ابد بر تو که آن ساقی چشمت دردی کش خمخانه تزویر و ریا بود پرورده مریم هم اگر چشم تو میدید عیسای دگر میشد وغافل زخدا بود نفرین ابد بر تو که از پیکر عمرم نیمی که روان داشت جدا کردی و رفتی نفرین ابد بر تو که این شمع سحر را در رهگذر باد رها کردی و رفتی نفرین به ستایشگرت از روز ازل باد کاین گونه تو را غره به زیبایی...
-
بهانه
سهشنبه 14 شهریورماه سال 1391 00:19
من بهاری ام با نگاه مهربان تو بی خیال... هر چه باد بی خیال رنگهای برگها بی خیال هر چه برگ زرد بی خیال برف و تگرگ تا تو با منی، آسمان پرنده هدیه می دهد آسمان نگاه خنده هدیه می دهد با درخت ها بگو برگها بهانه اند بادها شعرهای عاشقانه اند روزگار با بهانه، با نگاه عاشقانه اش تو را به یاد مردمان می آورد با درخت ها بگو بی...
-
70.تصمیم با مشورت آسمان
پنجشنبه 9 شهریورماه سال 1391 17:44
روز بود یا شب؟... باران می امد انگار!... یا شاید چیزی شبیه برف... با دلشوره ای که به روزهای ابری نمی خورد... چیزی شبیه دغدغه های آخر زمستان... چند شنبه بود خوب نمی دانم... با غمی که چشمهایم را تیره کرده بود.. نه دستهایم یارای نوشتن داشت نه واژه هایم روان بود... چرا؟ هیچ نمیدانم این نقش بیرنگ را چه کس برایم ترسیم کرده...
-
طناب
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1391 17:45
داستان درباره یک کوهنورد است که میخواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سالها آماده سازی ماجرا جویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود میخواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود شب شده بود و همه جای کوه تاریک تاریک بود و مرد هیچ جا را نمیدید همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را...
-
آرزوی بر باد رفته ام... (رمز همان)
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1391 17:42
-
پارانویا
جمعه 3 شهریورماه سال 1391 00:23
از زیر سنگ هم شده پیدایم کن! دارم کم کم این فیلم را باور میکنم و این سیاهی لشگر عظیم عجیب خوب بازی می کنند در خیابان ها کافه ها کوچه ها هی جا عوض میکنند و همینکه سر برگردانم صحنه بعدی را آماده کرده اند از لابه لای صحنه های نمایش بیرونم بکش برفی بر پیراهنم نشانده اند که آب نمی شود... از کلماتی چون خورشید هم استفاده...