خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

یه روز بارونی زیبا

در دلم هر شب حیاطت آب و جـارو می‏کنم

چشم‏هایم را که می‏بندم، تو را بـــو می‏کنم

خواب دیدم روی صحن تو طــلاکاری شدم

ضامنم می‏گردی و احســاس آهـــو می‏کنم

مثل آن دست میــــان ظرف سقــــاخانه‏ات

دست‏هــای خواهشم را پیش تو رو می‏کنم

خواب دیـــدم روی آبی‏های نقش گنبــــدت

با دو رکعـــت، دانه دل را پرستـــو می‏کنم

آسمـــان پای پیـــاده روی دستم می‏رســـد

زیر لب با گریه وقتی صحبت از او می‏کنم

کیستی ای آشنــــایم ای تمــاشـــای غریب

با تو تنها با تو تنها با تو من خــو می‏کنم


 

پی نوشت:بالاخره دل از سکوت سرد و غم انگیز اتاقم میکَنم و از خونه میزنم بیرون ... به مقصد بی نهایت... یه جایی که نمیدونم کجاس؟

آروم آروم قدم میزنمو با خودم فکر می کنم 

بارون شروع می کنه به باریدن... آفتاب هست اما بارون میباره ... سرمو بلند میکنم و به مردم شهرم که با تعجب از دیدن یه دختر دیوونه بارونی از کنارم رد میشن خیره میشم. همه شون با یه هراسی باورنکردنی از خیسی باران قدماشونو تند می کنن و رد میشن

من اما آروم و آهسته به قدمهام ادامه میدم و میرم جلو... باید بیشتر فکر کنم... باید تو روزمرگی هایم پیدا کنم و ببینم کجاس اون مریم ... اما... اما من که گم نشدم... من خودمم... همین مریمی که همه می بینن... شما می بینین... من مریمم... با تمام دردام... با تمام غصه هام ... با تمام دغدغه های یک مریم... یه مریم با یه دل ساده و یه جفت کفش برای رفتن... اما کجا؟... دارم کم کم آرامش از دست رفته ام رو به دست میارم ؛ اصلا انگار بارون همۀ دردا و غصه هامو با خودش شست و برد؛ انگار دیگه اون مریم اول هفته ای نیستم، کمی فقط کمی آروم شدم، انگار دنبال یه آرزویی بودم و با اینکه برآورده نشده اما باز آرومم، میدونم این آرامشم برای چیه؟ هدیۀ خدا به صبر من... اینکه مراقب بودم این مدت حریمی از بین نره و حرمت کسی نشکنه... اینکه نکنه حرفی بزنم و رفتاری داشته باشم که دل کسی بشکنه و حالا خدا برای آرامش دلم و پاداش صبوریم برای گریه های این مدتم یه هدیه بهم داده



عازم سفر هستم یه سفر ملکوتی و آسمونی سفر به قطعه ای از بهشت آقا امام رضا طلبیدن ودارم میرم مشهد، هنوز این دلم آروم نشده یعنی به اون آرامشی که باید نرسیده، دارم میرم دخیل ببندم به ضریح آقا و ازش بخوام این بغض تو گلومو قبل از اینکه رسوب کنه به خنده و شادی تبدیل کنه، از آقا میخوام که بهم کمک کنه و صبورتر بشم،که مراقب باشم جایی حرفی رفتاری ازم سر نزنه حتی ندانسته دلی رو بشکنم، خلاصه طبق عادات همۀ اونایی که میرن سفر،از همه تون حلالیت می طلبم و میخوام که دعاهاتونو بدرقه راهم کنین

برای همه تون دعا می کنم اگه لایق باشمـــ... 


پی شرمندگی نوشت:اگر تو خواهری باشی که همین یکی دوساعت پیش فهمیده ای که تولد برادرت همین فرداست چقدر شرمندۀ دستان تهی ات می شوی؟چقدر از اینکه دلت در هوای کوی یار مثل کبوتر جلد حرمش می پرد و نمی توانی واژه های حقیرت را کنار هم بگذاری و تقدیم کنی آنچه که لایق اوست خجل می شوی؟ اکنون این منم... خواهر کوچکش با دستانی پر از تهی و دلی به واقع سربه زیر گرفته و خجلـــ...

چه می توانم بگویم برادر بهاری ام جز اینکه :

برادر عزیزتر از جانم

وقتی به دنیا آمدی خداوند با تمام عظمتش به زمین لبخند زد

و بهار را به یمن حضورت به ما بخشید

مهربانم تولدت مبارک

میدانم که بزرگواری ات به حد ترانه ای زیبا در دهانها می چرخد و مرا به همین ترانه خواهی بخشید!!!

بعد از رفتنت!

شاید یه روزی برگردی!  

شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانیـــ... 

تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردمـــ... 

تمام شب را...  

برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم!

پس از یک جستجوی نقره ای  

در کوچه های آبی احساس  

تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردمــ...  

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی:

( دلم حیران و سرگردان چشمهاییست رویایی ،و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردمــ...!)
همین بود اخرین حرفت.....
و من بعد از عبور تلخ و غمگین نگاهت،  

حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غرور  

ساکت و نارنجیِِِ خورشید،وا کردم.
نمی دانم چرا رفتی؟  

نمی دانم چرا ؟  

شاید خطا کردمــ...!  

و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی!!!! ؟!  

نمی دانم چرا؟  

تا کی؟  

برای چه؟
ولی رفتیـــ.... و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید....  

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت..... 

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد...
و بعد از رفتنت گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربونی دانه بر میداشت!!  

تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد...

و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود ؛دیگر دف نمی کوبید...

وبعد از رفتنت انگار کسی حس کرد که من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت!!!
ناگهان کسی حس کرد که... من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد.... 

و بعد از رفتنت سد بغض شکست .کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد!!!!!
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد؟ ؟؟؟
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت: تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو

در راه انتخاب او خطا کردم،  

و من در حالتی مابین اشک و تردید وحسرتـــ...  

کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است!!!

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دلـــ... 

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر...  

نمی دانم چرا؟؟؟؟

شاید به رسم و عادت و پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایش دعا کردم!


پی مریمی نوشت:هر که در این بزم وفادارتر است؛ جام جفا بیشترش می دهند


تفکر عمیق نوشت:روزی که از یه دختر بچه کتک خوردم

ناژ!!!!


 ثانیه ها چه بی دریغ در گذرند و من هنوز به سپیدی کاغذ روبرویم خیره مانده ام!

می دانم نمی توانم آنچه که لایق مهربانی توست را بر دل قلم جاری کنم و بر سطح سپیدی کاغذ بنگارمش!

بگو دستانت از تبار کدام باران است که وقتی زخمه بر ساز می زنی چشمان تمام شیداهای عالم مهمان نم اشک می شود!

بگو دلت با کدام آیۀ سورۀ مهربانی آشناست که آنسان قلندرت را به آغوش میگیری و پنجه بر سیم هایش می کشی تمام غمها از دل رها می شوند

بگو چشمانت از کدامین نسل آفتاب است که وقتی قاب کوچک رها در مقابلش قرار می گیرد تمام زیبایی های جهان منتظر می ایستند تا در دل رهایت جای بگیرند

بگو مهربانی ات را از کدام گل به ارث برده که همیشه اخم های کودکانۀ مرا لبخند میزنی

بگو... از قلندرت که همراز همیشۀ لحظه هایت بوده است

بگو... از شیدایت که همدم تنهایی دلت بوده است

بگو... از رهایت بگو که همنشین مهربانی چشمانت بوده است

بگو ...چگونه دنیا را زیسته ای که پریانی از جنس آه و نگاه، پریان پرده نشین پرواز، از چشمهای شیرینت تلخی صداها را رصد می کنند

همیشه دوست داشته ام بیقرار برق نگاه رهای تو باشم.

یک بیقراری از جنس جاودانگی و از جنس ابدیتــــــ.........

مهربانم! دیشب که قرآن را زمزمه میکردم به یک مکاشفه ای عظیم رسیدم آه... فهمیدم که تو در آفرینش از تبار سوره ی یاسینی، نسلت به باران می رسد،فهمیدم که تو زادۀ لحظه های شورانگیز مناجاتی

حالا دیگر قبله نمای دلم را به هر سو بگردانم تقلای جهت مهربانی تو را دارد.

و من به خودم می بالم کسی دایی مهربانم شده که حال درختان بلوط را همیشه می پرسد... قدم زدن در باغ های پاییزی لذت چشمان اوست... برادرزاده باران است ...، او حتی شبدرهای بی خویشاوند را هم از یاد نمی برد ...و به مردمان بی شعر هم سر میزند


پی نوشت1:دایی فرداد مهربانم! وقتی نام تو و یاد تو به میان می آید نمی توانم چشم در چشم واژه ها بدوزم و این از حقارت واژه های من و بلندی مهربانی شماست؛میدانم که بقچۀ دل مهربانت سراسر برکت است و قصور واژه های اندک فرهنگ لغت دلم را به بزرگواری خودش می بخشد چ بگویم دیگر؟... جز اینکه شرمسارم از اینهمه بزرگواری شما و حقارت منـ...


پی نوشت2: شیدا دو تار ، قلندر تار و رها دوربین نامهایست که دایی فردادم برای آنها انتخاب کرده است


پی نوشت3:تمام پست هاتونو که خووندم نمیدونم چرا این پست عجیب به دلم نشست حتی وقتی رفتم و پستهای بعد رو که خووندم باز مثل اینکه دلمو اونجا جا گذاشته باشم رفتم سراغش و دوباره و سه باره خووندمش،یه طورایی به خووندنش آروم شدم،البته الان دیگه این پسر کوچولو برای خودش مردی شده ها!

آجرک الله یا بقیة الله



حرفی نداشت چشم ترم جز رثای تو
جاریست بین هر غزلم رد پای تو

هر سال فاطمیه دلم شور می زند
در کوچه های غربت و اشک و عزای تو

بگذار ما به جای تو خون گریه می کنیم
دیگر توان گریه نمانده برای تو

دیدم چقدر قلب تو بی صبر می شود
با شکوه های بی کسی مرتضای تو

اینقدر رو گرفتنت از من برای چیست
حالا دگر غریبه شده آشنای تو؟!

بانو کمی به حال حسینت نظاره کن
حرفی بزن که دق نکند مجتبای تو

برخیز و با نگاه ترت یا علی بگو
جان می دهد به قلب شکسته صدای تو

دیدم تو را که آرزوی مرگ می کنی
بانو بس است! کشته علی را دعای تو


پی نوشت درد:

بابا و حسیـن
و زینب
زانو بغل گرفته اند،
ذکر مصیبت مےخواند
حسـن اما ...!
بی خود از زهر نگویید،
جگرِ حسـن را
صدایِ سیلی
پاره پاره کرد!



پی گله نوشت:میدونم نه اینجا جای گله است نه زمان زمان درددل، اما چ کنم که درد تا اعماق قلبم را سوزانده و آرامش را گرفته از این روزهایم؛ روز دوشنیه چهارده فروردین یه دوست عزیزی [که خودش نمیدونه چقدر برام عزیز و محترمه...] بعد از چهارده روز به صورت خصوصی کامنت تبریک عید و تولد گذاشت، چقدر از بودنش و حضورش خوشحال شدم؛ اما چ عیدی ... چ تولدی!... چ تبریکی!... بعد از گفتن کلی حرف و طعنه و نیش و کنایه ... آخرشم نوشت تبریک تولد منو می پذیری؟ اینا هیچ کدوم دلمو به درد نیاورد، اصلا همۀ اینا به کنار... وقی نوشته بود تظاهر به مذهب می کنم تا اعماق قلبم رو آتیش زد و دلم رو شکست، وقتی اسمشو دیدم کلی خوشحال شدم اما وقتی متن نامه شو خووندم ...به اینجاش که رسیدم: "که میدونی گروه خونی من با تو و نوع بعضی از نوشته هات و گاه عاشق شدنت و گاه تظاهرت به مذهب و اینکه کیو دوست داری و اینکه و ... ممکنه یکی  نباشه"
این دومین باره که اینجوری دلمو می شکونه و اشکمو درآورده گریه ام گرفته بود و باز جای شکرش باقیه که هیشکی خونه نبود ... حالا میخوام شما به من بگین تظاهر به مذهب یعنی چی؟! من کی تظاهر به مذهبی بودن کردم؟! مگه من همیشه نمی گم که منِ نالایق چایریز و کفش جفت کُن هیئتمون هستم؟ مگه من همیشه نمی گم خاک زیر پای گریه کنای بچه های هیئتمون هستم؟ مگه من همیشه نمیگم که من کنیزِ روسیاه و نالایق درگاه اهل بیت هستم بلکه م خاک زیر پای کنیزای اهل بیتم؟!من کی تظاهر کردم که مذهبی ام؟!تظار به مذهب یعنی ظاهراً خودتو مذهبی نشون دادی و در باطنــ... ای داد برمن... ای وای بر من... چی بگم که چقدر راحت دل می شکونن، چقدر راحت اشک به چشم میارن، چی بگم دیگه ... نه ... بهتره بگم دستت درد نکنه که باعث شدی دلم بشکنه و بخدام نزدیکتر بشم ... مدتها بود اینجوری با خدا درددل نکرده بود ... ممنونم ازت... و هیچ ناراحتی تو دلم نسبت به تو ندارمــ

اشک عاشق


قطره دلش دریا می خواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.

هر بار خدا می گفت : "از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا شدن نیست"

قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت. قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هربار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.

تا روزی که خدا گفت : "امروز روز توست. روز دریا شدن"

خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما ...

روزی قطره به خدا گفت : "از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگ تر هم هست؟"

خدا گفت : "هست"

قطره گفت : "پس من آن را می خواهم. بزرگترین را. بی نهایت را"

 

ღ☆ஜ***ღ☆ஜ

 

خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : "اینجا بی نهایت است"

آدم عاشق بود. دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه ی عشقش را توی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت : "حالا تو بی نهایتی، زیرا که عکس من در اشک عاشق است"
پی تشکر نوشت:از پدر عزیز و مهربانم نهایت سپاس و تشکر را دارم که این چند روز مرا و اذیت های مرا تحمل کرد و به آنچه گفتم جامه عمل پوشاند امید که همیشه سایۀ مهربانش بر سرمان مستدام باد؛ و از این دور نزدیک دستان پر مهرش را بوسه می زنم و می گویم:
بابا جونم بخدا خاک پاتم


پی تشکری دیگر نوشت: از همه دوستای وبلاگیم که من و بابا رو در این امر خداپسندانه یاری دادند سپاسگزارم امید که در شادیها و زیاد نمودن کامنتها جبران نمایم

پی مریمی نوشت:کاشــ... ایکاشـ... درک می کردی وقتی گفتمت دوستت دارم ، وقتی فریاد زدم میخواهم کنارت باشم و یار و همسفرت، اما تو همه چیز را به شوخی گرفتی و به من خندیدی کاشـ... می دانستی که با تو بودن کنار تو ماندن آرزوی دل تنهای منست

پی دلشورگی نوشت:وقتی دلت شور تنهایی قطره را می زند یک جایی شور دلتنگی آب آرامت می کند.