خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

مرا خدای تو کافیست!

باورم شده بود بیدل شدن را... بیقراری را... نگاه های سرگردان را... باورم شده بود امسال بهار کنار تو شکوفه می زند درخت کوچک دلم... نهال نورسیدۀ این عشق... و من این موهبت الهی را با هیچ چیز در این دنیای فانی عوض نخواهم کرد... تویی تمام وجودم... عشقم... زندگانی ام... 
باورم شده بود که بی عشق نتوان نفس کشیدن را... آسودن را... آرام نشستن در مقابل چشمانت را... آری من امسال بهار را پیوند زیبای زمستان و بهار و دل و شکوفه و نسیم و گل و تولد را با تو به تماشا می نشینم...
تویی که نگاهت حیات؛لبخندت هوا برای ریه هایم؛چشمانت نفس و عمر منست...
مبهوت اینهمه عشق... اینهمه راز نگاه ها... اینهمه دل... اینهمه بودن...
انگار تازه درک میکنم حسادت حسودان کینه به جان را... که جانشان به بی عشقی و بخل بسته است...
که نمی توانند ببیند لبخندهایمان را... عشقمان را...
اما چه باک؟!... بگذار تا دلشان بخواهد حسادت کنند... خدا خودش شاهد است و قضاوت میکند...
چه باک؟! وقتی به قول خودت، من تو را دارم و تو مرا... و ما خدا را!
و همین برای تمام عمر و جان و زندگی مان بس است
من امسال تولدم بزرگترین هدیه ام را از خدا گرفته ام... خدا تو را به من هدیه داد...
تو را وقتی با اشک رو به چشمانم آرام میگویی:تو کجا بودی اینهمه سال... من چگونه ده سال و اندی بی تو سر کرده ام؟؟؟
و من بغض کنان سر در آغوشت فرو میکنم و نفس میکشم خدایمان را

پی نوشت دل: بهار نوید تازگیست و طراوت؛ بیایید به جشن بنشینیم تازگی دلهایمان را... ورنه طبیعت همیشه تازه است...

بهارتان سرشار از عطر گلهای عشق و نورزتان فرخنده... سالی پُر از برکت و نشاط و مهم تر از همه تندرستی را برایتان آرزومند هستم


پی نوشت خودشیفتگی: تولدم مباااااااااااااارک:)))))))))))


عجیب نوشت: دویستمین پُست!!!

بهارِ عاشق!

بهار عاشق بود و زمین معشوق .عشق بی تابی می آورد و بهار بی تاب بود.زمین اما آرام و سنگین و صبور.
زمین هر روز رازی از عشق به بهار می داد و می گفت: این راز را با هیچ کس درمیان نگذار.نه با نسیم و نه با پرنده و نه با درخت.راز ها را که برملا کنی ، بر باد می رود و راز بر باد رفته ، رسوایی است.
هر دانه رازی بود و هر جوانه رازی.هر قطره باران و هر دانه برف، رازی.
و رازها بی قرار برملاشدن بودند و بهار بی قرار برملا کردن.
زمین اما می گفت: هیچ مگو، که خموشی رمز عاشقی است و عاشقی سینه ای فراخ می خواهد.به فراخی عشق.زمین می گفت: دم برنیاور تا این سنگ سیاه الماس شود و این خاک تلخ، شکوفه گیلاس.
زمین می گفت: ...
***
1.بر من ببخشایید سکوتم را... این روزها من دل داده ام به حرفهایِ دل نظرآهاریِ عزیز... انگار دارد حرفهای دل بهارانۀ مرا می نویسد...
2.این مدت به نتایج خوبی رسیدم... فهمیدم کیا دوست واقعی ان کیا دوستِ... من تشنۀ تبریکشون نبودم و نیستم... اما انتظار داشتم لاقل یه آیکون لبخند خشک و خالی هم شده بذارن... اینهمه مریم،مریم گفتانشون فقط از روی ریا و دورویی بوده؟؟؟

زمستان دارد می رود!!!

  1. زمستان سرد، زمستان سوز، زمستان سنگین و سالخورده و سخت. 
    و بهار در همه زمستان صبوری آموخت و صبر و سکوت.
    و چه روزها گذشت و چه هفته ها و چه ماه ها. چه ثانیه ها،سرد و چه ساعت ها، سخت.بی آنکه کسی از بهار بگوید و بی آنکه کسی از بهار بداند.
    رازها در دل بهار بالیدند و بارور شدند و بالا آمدند، و بهار چنان پر شد و چنان لبریز که پوستش ترک برداشت و قلبش هزار پاره شد.
    و زمین می گفت: عاشقی این است که از شدت سرشاری سرریز شوی و از شدت ذوق، هزار پاره.عشق آتش است و دل آتشگاه.اما عاشقی آن وقتی است که دل آتشفشان شود.
    زمین می گفت: رازهای کوچک و عاشقی های ناچیز را ارزش آن نیست که افشا شود.راز باید عظیم باشد و عاشقی مهیب . و پرده از عاشقی آن زمانی باید برداشت که جهان حیرت کند.
    و بهار پرده از عاشقی برداشت، آن هنگام که رازش عظیم گشت و عشقش مهیب.
    و جهان حیرت کرد.
    عرفان نظرآهاری

  2. پ.ن: دلتنگ روزهای بهاری ام... پس بهار کی می آید؟؟؟ 


    پی نویس مهربانی:خوشبختے یعنے خداوند آنقدرعزیزت کند که وجودت آرام بخش دیگران باشد. 

    من بیقرار لبخندت بودم!

    اینکه یک روز جمعۀ دلگیر باشد... و تو دلتنگ روزهای بارانی باشی...

    اینکه سردردهای وحشی باز هم بعد از هفته ها به سراغت بیاید و تو ... کاسۀ چشمانت مهمان اشک و رگهای خونی باشد...

    اینکه بغض های لعنتیِ رسوب شدۀ ته گلویت دمار از روزگارت در بیاورد و تو فقط در بحبوهه بحران سخت نگاه ها لبخند بزنی...

    و میدانی آنکه الان بیقرار حضورش هستی... او هم آنطرف فاصله ها با بغض و دلتنگی توی گوشی ات میخواند:مریمم، عجیب دلتنگ چشمانت شده ام... و اینجاست که اشکهایت جاری میشود...

    سکوتت اذیتش میکند و او هم منتظر پاسخی از تو نفس عمیق میکشد و وقتی نفس های ممتدت را می شنود می فهمد داری گریه میکنی... 

    تماسش را قطع میکند و ... دقایقی بعد دیدن چهره اش توی مآنیتور ایفون چنان مبهوتت میکند که تو بجای زدن شاسی فقط خیره بشوی توی نگاهش... 

    و زنگ بعدی که تو را از جا بپراند و تو با خودت میگویی اینهمه فاصله را چگونه فقط در عرض یک ربع طی کرده؟؟؟!!!...

    این بیقراریهای الکی و دلتنگی های از سر دوری را با تمام دنیا عوض نمیکنم...


    پی نوشت خنده: این روزها که فکر میکنی هوا نسبتا گرم شده و با لباس بهاری میری بیرون نتیجه اش میشه یه سرماخوردگی وحشتناک که روزهای قشنگت رو کسالت بار میکنه. و همراه همسر عزیز که به پزشک مراجعه میکنی و پزشک گرام نیز برایت آمپول تجویز میکند و تو منتظر میشوی که با همسر بروی آمپولهاااااااا را تزریق کنی؛ در کمال بهت و ناباوری می بینی که ایشان فرمان ماشینشان را به سوی خانۀ خودشان کج میکند و تو هر چقدر میپرسی پس آمپولها... فقط با شیطنت نگاهت میکند و تو کمی میترسی... به خانۀ آنها که میرسی و مادرش را که صدا میزند و او با لبخند دعوتت میکند توی آتاق خوابشان و بعد از شستن دستهایش، آمپول به دست می بینی اش تازه می فهمی که مادر همسر عزیزت پرستار بوده و تو الان خبردار میشوی... بماند که چقدر از خجالت "لوس شدن" و "آخ و اوخ" و "وای و ووی" و "آروم مامان جان درد داره" سرخ میشوی

    ترک عادت موجب نشاط است!!!

    همیشه از اینکه ازدواج کنم و از شیطنت ها و بازیگوشی های خونۀ بابا دور بشم ترس داشتم؛ از سر به سر گذاشتن ها... از خنده های از ته دل... از حرص داداش ها رو در آوردن...

    همیشه می ترسیدم از اینکه وقتی برم خونه پدریِ آقای همسر باید مث این عصا قورت داده ها مودب و متین بشینم و آروم بخندم، در حد یه لبخند حتی، کم حرف بزنم، و... از این حرفا... خیلی سر این موضوع ها استرس داشتم... مامان و ایضاً بابا همیشه تاکید می کردن مریم متین باش. خانوم باش. مودب باش. اونجا از این شیطنت ها و شلوغ بازیا خبری نیس. و من ترس تمام وجودم رو میگرفت که مگه میشه مثلا سر سفره قاشق کسی رو کش نرفت... مگه میشه مثلا در نمکدون رو شل نکرد... (عجب شیطون بلایی بودم خبر نداشتم:))) خلاصه با خودم فکر میکردم نهایت یکی دوساعت مودب و آروم میشینم و بعدش که ژن شیطنتم خواست شروع کنه به فعالیت از آقای همسر بخوام که مثلا من باید برم خونه کار مهم دارم...

    تا اینکه...

    همین مدت که من وارد یه خانوادۀ جدید شدم و برای اولین بار همراه آقای همسر رفتم خونشون، دیدم واااااااااای اینا که از من شیطون ترن... اما من باز جوانب امر رو می سنجیدم و سعی میکردم مودب باشم... و در واقع معذب هم بودم... اما کم کم که بیشتر رفتم و اومدم فهمیدم که خانواده ها عیناً شبیه هم هستیم... اخلاقاً و فکراً... ولی هنوز اون ترس وجود داشت...

    و باز تا اینکه...

    اول باید بگم که بنده یه برادر شوهر ناناز و خوشگل و کوچولو دارم که نُه سالشه... بله درست متوجه شدین...9سال... خیلی شیرین و نازه... و من کلی باهاش دوست شدم... و یه فوتبالیست و در عین حال استقلالیِ دو آتیشه هم هست...

    دیشب من برای شام همراه همسری رفتم خونۀ اونا... بابا و مامانش داشتن خونه تکونی میکردن... خیلی هم خسته بودن... شام رو که میل نمودیم، آقا محمد(همان برادر شوهر مذکور) گفت الا و بلا باید با من گل کوچیک بازی کنین...

    مامان و بابا خسته و بی حوصله از محمد خواستن که بذاره برای بعد...

    که یهو محمد گفت:زنداداش تو بیا بازی...

    گفتن این حرف همان و اصرار و خنده های همسری و بابا و مامانش همان...

    که وقتی به خودم اومدم دیدم یازده تا گل خوردم و فقط اونم از روی شانس و با کمک پدری تونستم یه دونه گل بزنم

    تصور کنین،یه تازه عروس مثلا مودب و متین و عصا قورت داده داره وسط هال خونۀ پدریِ آقای همسر دنبال توپ میدوئه...

    وقتی برای مامان اینای خودم تعریف میکردم؛ نمی دونستن بخندن یا گریه کنن که بنده بعد از ازدواج هنوز هم که هنوزه همون شیطون بلا و بازیگوشی هستم که بودم...

    انگار این عادت ترک نمیشه... چه بسا ترک عادت موجب مرض است...