خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

یلدا و دل دردمند پاییز


دیدی آخرش پاییز آنقدر غصه ما را خورد که مجبور شد دل به سردی زمستان بدهد؟؟؟

که کمرش خم شد... موهایش سپید شد... غم بر دلش چیره شد؟؟؟

ابهت پاییز را ندیدی مگر... عاشق آذر شده بود... اما غرورش نمیگذاشت سخن از دل دردمندش بر زبان بیاورد

چقدر زود گذشت... از آن درددل پاییزی... روی نیمکت پارک... اعتراف پاییز و برگهای رقصان و ... بغض مانده در گلو

باورم نمیشود مهر از خیابان های شهر دلم رخت بر بسته باشد... 

آبان جایش را بگیرد... برفهای آبان را یادم نرفته هنوز... ذوق دیدنش و آن چایی داغ کنار پنجره... 

چشم بر هم زدنی آبان هم رفت... 

آذر آمد با ناز و خرامان و کرشمۀ باد در نگاهش... 

چقدر مغرور بود... همۀ لحظه هایش به سردیِ باد گذشت... و همۀ شبهایش به ظلمت گیسوی یار... 

انگار نه انگار پاییز هم دل دارد... پاییز هم عاشق شده است... 

لحظه به لحظه اش به درد گذشت و اشک... 

به بغض گذشت و به دل... 

به ماه گذشت و به باران... 

گفتم باران... 

از تو هم گله دارم باران... پاییز امسال را کم لطفی کردی عزیزِ جانم... 

دیر باریدی و کم... 

در انتظار ناز بودی یا نیاز؟؟؟... 

چند رکعت نماز باران باید میخواندیم تا تو می آمدی... 

نبودی باران... کم بودی... کجا بودی غم بر دلم چیره شد... 

پاییز هم پیر شد و آخرش از غم دوری ات مُرد... 

تو خواهرش بودی باران... کاش می آمدی و میخواندی دردهایش را... 

حالا که شب یلدای چشمانش رسید آمدی که چه؟؟؟... داغ دل را تازه کنی یا ... بگذریم...

همۀ این حرفها... آن دانه های خونین دلِ انار... آن هندوانۀ سربستۀ دل... آن پستۀ خندان لبهای یار... فقط و فقط برای یک دقیقه بیشتر با هم بودنمان است... بیایید به خوشی بگذرانیم این بودنها را... قدر بدانیم این لبخندها را... شاید فردایی... آهــــــــــــ


پی نوشت حرف دل:مادر میگوید یلدا که بیاید باید به فکر هفت سین باشیم... زود میاید... زود میگذرد... مث پاییز... و این دل خزان زده که هنوز توی روزهای پاییز غرق شده...

پی نوشت تو: کاش می شد برای ِ یک شب هم که شده هندوانه باشم همان قسمتش که سهم ِ توست !

پی نوشت نبودنت: نازنین خواهرم! دوباره داغ دل مـــرا تــازه میـکند!شب یــــــــــلدایی ک نیستیمی بینی،یـــک دقیقه چه بــر ســر مردم آورده،مــن چــه مـیـکـشم از هــزاران هــزار دقـیـقـه نبودن!بـی تـفـاوتـی نیـسـت،حسـی بــه هـیـچ شـب یــلْـدایی نـدارم دیــگـر


بیایید یلدا را به هم تبریک نگوییم... آخر زینب چله نشین است این شبها!

چند جفت دستکش؟؟؟

این عکس مرا کُشت... نفس گرفت از ریه هایم... نابودم کرد... این عکس...

قرارم بود پروژۀ پایان نامه ام کودکان خیابانی باشد اما بنا به دلایلی (مشاوره) منتفی شد و همینطوری موضوعی را سر هم کردم و پایان نامه ام ارائه و دفاع شد و نمرۀ A گرفت و رفت پی کارش...

آنقدر دلم میخواست برای کودکان خیابانی پروژه بنویسم که قرار گذاشته بودم بر تحقیق میدانی... با خودم گفتم میروم و چند ماهی را با انها زندگی میکنم... با انها غذا میخورم... با آنها گل میفروشم... مهم تر از همه با آنها نفس میکشم... اما نشد که بشود... نه بابا راضی بود نه مشاوره... میگفت کارشناسی ارزشش را ندارد اینگونه خودت را به آبو آتیش بزنی... اما او نمیدانست نه برای پروژه ام... نه برای نمره... نه برای رقابت... بلکه برای دل کوچک کودکانی که این حقشان نبود... الان آنها باید توی کلاس درس به جای شاخه های گل مداد در دستشان بود... اما چه سود... چه فایده... به قول مقداد خدا به داد مسئولان در روز محشر برسد... پُرم از بغض و اشک و فریاد...

گیرم که هزاران هزار جفت دستکش و کفش هم برایشان بافتیم و خریدیم... لباس نمی خواهند؟؟؟... غذا نمی خورند؟؟؟... مدرسه نباید بروند؟؟؟... تو چه میدانی شاید استعدادهایشان اگر شکوفا شود... اگر قد بکشند... آیندۀ کشورمان را بسازند

کاش کسی جوابگو باشد...


پی نوشت بدرقه: زهرای عزیزم عازم سرزمین دل است... سرزمین عشق و وفا... خوشا به حالش... کاش در میان قنوت سبز دستانش در بهشتی ترین خیابان دنیا ما را هم به یاد بیاورد... سفرت بی خطر عزیزدل


پی نوشت حساب:این پیامک دیشب دلم را زیر و رو کرد:

ای کاش... وقتی خدا در کافه محشر بگوید چه داشتی؟

حسین <ع> سر بلند کندو بگوید: حساب شد... مهمان من است...

دیر آمده ای ری را! باد آمد و همۀ رویاها را با خود بُرد


دارم هی پا به پای نرفتن صبوری میکنم

صبوری میکنم تا تمام کلمات عاقل شوند

صبوری می کنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود

صبوری میکنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه، تا سراغ همسایه

صبوری مکنم تا مَدار، مُدارا، مرگـــ...

تا مرگ خسته از دق الباب نوبتم

آهسته زیر لب... چیزی، حرفی، سخنی بگوید

مثلاً "وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت"...

هِه مرا نمی شناسد مرگ

یا کودک است هنوز یا شاعران ساکتند

حالا برو ای مرگ، ای برادر، ای بیم سادۀ آشنا

تا دوباره باز آیی

من هم دوباره عاشق خواهم شد!...

سید علی صالحی:کتاب دیر آمده ای ری را! باد آمد و همۀ رویاها را با خود بُرد



پی نوشت عکس: من هر سال توی درست کردن تُرشی به مامان کمک میکنمـ... امسال اما به دلایلی نتونستم همراه باشم... مامان هم متعجب هی می پرسید چرا امسال اینجوری شدم... منم برا اینکه نگران نشه و هی پیگیری نکنه و خیالش راحت باشه گفتم:"چشم مامان، اما امسال تصمیم گرفتم خودم تنهایی ترشی درست کنم"؛ برا همین مجبور شدم یه چی سر هم کنم بگم اینم مال منه، ده تایی پرتغال کوچیک توی یخچال مونده بود که از بس ترش بود هیشکی نمی رفت سراغش، منم زد به کله ام و بر داشتم حلقه حلقه شون کردم و اندختم توی شیشه ایی که در تصویر مشاهده می نمایید و بعدش هم سرکه ریختم روش... همینجور الکی الکی شد یه ترشیِ خیلی بامزه و فانتزی


پی نوشت دل: گاهی دلمـ تفریح ناسالم میخواهد؛ مث فکر کردن به "تو"...

کسی آیا هست پرواز بلد باشد؟؟؟

این روزها سخت مشغولم

بابابزرگ میگفت
رد پای عشق را دنبال کنی
میرسی آخر دنیا - نوک کوه قاف
به شهری که همه آدمهایش خوشبختند
رد پای عشق را دنبال میکنم
اما انگار آخرش به آسمان رسیده
خوب شد بابابزرگ دیگر نیست
تا ببیند
شهر خوشبختی را به آسمان برده اند
و دیگر هیچ جای زمین هیچ آدم خوشبختی نیست
حتی نوک کوه قاف
این روزها سخت مشغولم

دنبال کسی میگردم که پرواز بلد باشد . . .


پی نوشت مهربانی ِ خدا: عسل نشان لبخند خداست بر زمین... زنبورها کام از گل می گیرند تا خدا لبخندش را به زمینی ها تقدیم کند... و این لبخند عسل شود در میان کندوهایشان... القصه دیشب بدجور دلم هوای عسل کرده بود... از آن عسل های ناب و و حشی کوهستان... از آن عسل های طلایی رنگ و بکر و دست نخورده... اما مدتها بود که بابا بخاطر حساسیت و از آنطرف علاقۀ من به عسل، از خریدن آن خودداری میکرد... دیشب آنقدر با فکر و خیال خوابیدم که شب خواب عسل و زنبور و کندو دیدم... اما عجیب تر آنکه صبح زود سر سفرۀ صبحانه یک ظرف عسل ناب داشت به من چشمک میزد... حالا صبح به این زودی عسل از کجا آمده بود... سئوالی بود که مامان هم به سفارش بابا بی پاسخش گذاشت

تولدی از جنس مهربانی و لبخند

دل من خانه ایست

پنجره ای دارد

که رو به تو باز میشود

شب ها لب پنجره می نشینم

و به تو خیره میشوم که فرشته ها

سبد سبد یاس و اطلسی

می پاشند روی چارقدت

و دل من می لرزد که اگر یاسی را بردارم

فقط به خاطر اینکه

لای دفتر کاهی دلم بگذارم

فقط بخاطر اینکه دستان

عطر وجودت را بدهد

فقط بخاطر اینکه روز را تا دیدار مجددت تاب بیاورم...

دل آزرده می شوی؟؟؟

اگر من با دل خسته ام... ساده مث اسم کوچکم... فقط آرام نجوا کنم: تولدت مبارک عمۀ خوبی ها

***

من از نگاهت سیب میچینم و از چشمانت دل می برم... تو در کدامین سمت دل من قرار گرفته ای که هر روزم به دور از تو بیقراریست و شبهایم تار... تو طفل دیرپای عشقی و امید روزهای تنهاییِ من

هلینا:بابایی من ملیم رو دوس ندالم

باباش:چرا هلی جانم؟؟

هلینا:آخه ملیم سرشو گذاشت توی بقل تو...

باباش:خب مریم هم دخملیِ منه هلی

هلینا:نه... نه... نه... من دخمل توام

باباش:باشه مریم خواهری منه

هلینا:نه... نه... نه من خواهل توام

باباش:باشه قربون اون چشات... تو همۀ زندگیِ منی

درست مث عمه مریمش حسوده... همه رو چی رو فقط برای خودش میخواد

تولدت مبارک عشق یکی یه دونۀ مریم