خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

عشق، اُمید، زندگی توی اتاق مریم!!!

زندگی یعنی تو و چشمانت

زندگی یعنی مرا "مریم" صدا کنی!

زندگی همین دم و بازدم توست. 

ادامه مطلب ...

قرار نبود کسی جز خودمان روی دلهایمان تاثیر کند.

سلام

اما تنها به قسمت نیمه ابریِ ناخودآگاه بی قراریت. اگر هنوز...

امان از نقطه چین هایی که غوغا می کنند.

قرار نبود آن وقت های تو به این زودیها جایشان را عوض کنند. راستی خوبی؟

قرار بود همه تا آخر توی آسمان خودشان با ستاره خودشان بازی کنند.

قرار نبود اگر کسی خیالش از وفاداریِ دیگری راحت شد، گنجشکهای بی پناه حس او را با تیروکمان عادت نشانه بگیرد.

قرار نبود عشق هم مثل گیلاس و بوسه و عیدی اوّلش قشنگ باشد.

قرار نبود کسی سختش باشد بگوید دوستت دارم

قرار نبود کسی به هوای شکستن دل دیگری بماند.قرار بود هر کس به هوای شکستن دل خودش بماند (به کدام هوا مانده ای تا بحال؟)

قرار نبود بین عشق وقفه بیفتد.

قرار نبود عاشقیِ یک قرن در میان پشت تبّرک چند خاطره مخمل گذشته تکرار شود.

قرار نبود کسی دیر کند،تاخیر کند.

قرار نبود دیوانه ای برای شکستن دیوانگی طلبِ زنجیر کند.

قرار نبود عشق کسی را از دیگری سیر کند.

قرار نبود ماشین زمان طفل بی گناه دامانِ دو عاشق معصوم را زیر کند.

قرار نبود کسی جز خودمان روی دلهایمان تاثیر کند.

قرار نبود انتخابمان ما بین آسمان فردا و تردیدِ زمین گیر کند.

قرار نبود هر کس برای ستارۀ خودش لباس گرم بخرد.

قرار نبود هر کس سرش گرم شد دلش را هم گرم کند غافل از آن دیگری با سردی او و گرمی او با گرمای دیگری از هر چه گرمی است دلسرد شود.

قرار نبود هر چه قرار نیست باشد.

قرار بود با هم بر سر هر چه قرار است قرار بگذاریم.

قرار تنها بر بی قراری بود برای برقراری، چرا که با، با هم نبودن بر سر قرار و به دست آوردن قرار پرواز بی قراری برابر با به هم ریختن همه قرارهاست و قرار بی قراری اگر به هم ریخت دیگر هیچ ساعتی برای تداعی هیچ قراری از جایش تکان نخواهد خورد.

«نامه سیزدهم از کتاب نامه هایی که پاره کردمِ مریم حیدرزاده»


پی نوشت مریم بزرگمهر: باز حجم تنهاییِ دل انگیز (تو چه میدانی شاید هم دلگیر) اتاقِ من و کتابی که همدم لحظه های بی او شده و مریمی که انگار از زبان دلِ من سخن گفته است

نه دلگیرم... نه دلتنگم... نه غمگین... نه حتی گریان... حس غریب عاشقانه زیستن دارم... چقدر از اینکه از او دورم آرامم.. اصن عشق همین دوریست... مگر نه اینکه دوری و دوستی؟؟؟... بگذار دور باشم از تو ای او... شاید کمی قرار یابد این دل بیقرار از دوری ات


پی نوشت عذرخواهی:ببخشید مرا اگر برای مخاطب خاصم نوشته ام و شاید بی ربط باشد این پست!!! اما دوست دارم دلِ جامانده از قافلۀ عشق را دلداری دهید و مژده بازگشت یار از سفرم دهید حتی بهـ...


پی نوشت رویا:خارپشتی شده ام... که تیغهایش دنیای امنی برایش ساخته اما... حسرت نوازشی عاشقانه تا ابد بر دلش مانده!

صبح شد با جگر سوخته بیدار شدیم!


شاگرد: استاد، چکار کنم که خواب امام زمان رو ببینم؟

پیر مغان : شب یک غذای شور بخور.آب نخور و بخواب.

شاگرد دستور پیر رو اجرا کرد و برگشت.

شاگرد: استاد دائم خواب آب میدیدم! خواب دیدم بر لب چاهی دارم آب مینوشم.کنار لوله آبی در حال خوردن آب هستم! در ساحل رودخانه ای مشغول...گفت اینا رو خواب دیدم!

پیر مغان فرمود: تشنه آب بودی خواب آب دیدی؛ تشنه امام زمان بشو تا خواب امام زمان ببینی!


دست ما نیست به چشم تو گرفتار شدیم

همه اش کار خودت بود خریدار شدیم

خواب دیدیم که تو آمده ای اما حیف
صبح شد با جگر سوخته بیدار شدیم

ذره ای شانه ما بار غمت را نکشید
گرچه یک عمر به روی دل تو بار شدیم

حیف از عمر گرانمایه که خرج تو نشد
شرمسار تو از این جمعه بسیار شدیم

واقعا جای سوال است که از بهر ظهور
ما چه کردیم که اینگونه طلبکار شدیم

لحظه لحظه به خدا جای شهیدان خالی است
حیف جامانده از آن غافله یار شدیم

آرزو هست ببینیم به این زودیها
زائر نیمه شب صحن علمدار شدیم


پی نوشت فیس: الان وبلاگ من جز وبلاگهای برتر در اومده من باید خیلی ذوق کنم؟ اینجوری~~~>

یا به قول مامانم مث یه دختر خانوم اصیل و خانواده دار و با شخصیت بشینم سر جام و زیاد حرف نزنم؟ اینجوری~~>

یا اینکه خودمو بگیرم و با هیچکی حرف نزم و منتظر باشم ملت بهم تبریک بگن؟ اینجوری~~>

یا اینکه شیطونی کنم و همه رو خبردار کنم؟ اینجوری~~>

یا در باورم نگُنجه و نفهمم آخه چجوری وبلاگ من جزء وبلاگای برتر شده؟ نکنه دوربین مخفیه!!! اینجوری~~>

خودمم نمیدونم الان باید چه حسی داشته باشم! اینم مدرکش~~> وبلاگ برتر من!

آنکه چشم انتظار جمعه است

1.حضرت امیر در نامه ای به عثمان بن حنیف انصاری والی بصره که در مهمانی ای شرکت کرده بود که نیازمندان و تنگ دستان در آن جایی نداشتند نوشت:«گمان نمی کردم که تو در چنین ضیافتی شرکت کنی... بدان که پیشوای شما بسنده کرده است از دنیای خود به دو جامۀ فرسوده و دو قرص نان خوردنی. بدانید که شما چنین نتوانید کرد. لیکن مرا یاری کنید به پارسایی و در پارسایی کوشیدن و پاکدامنی و درستی ورزیدن. که به خدا از دنیای شما زری نیندوختم، و از غنیمت های آن ذخیرت ننمودم، و بر جامۀ کهنه ام کهنه ای نیفزودم... . و اگر میخواستم میدانستم از عسل پالوده و مغز گندم و بافتۀ ابریشم چگونه استفاده کنم. لیکن هرگز هوای من بر من چیره نگشت و حرص مرا به گزیدن خوراکی ها نخواهد کشید زیرا ممکن است در حجاز یا یمامه کسی حسرت گردۀ نانی برد یا هرگز شکمی سیر نخورده و من سیر بخوابم و پیرامونم شکمهایی باشد از گرسنگی به پشت دوخته و جگرهایی سوخته... آیا به این بسنده کنم که مرا امیرالمومنین گویند و در ناخشنودی های روزگار شریک آنان نباشم؟ یا در سختی زندگی نمونه ای برایشان نشوم؟»


2.از قرار معلوم فردا روز سرنوشت سازیه... به خودم قول داده بودم در مقولۀ انتخابات و سیاست نه حرفی بزنم نه وارد بحثی بشم؛ اما به قول بابام نمیشه آدم خودشو دور نگه داره. بالاخره فردا باید بریم و انتخاب کنیم چهارسال آینده مملکتمون رو. مملکتی که ... بگذریم. اما شمایی که میری برای انتخاب نکنه اون یه دونه انتخابت باعث بشه که مدیون یه مملکت یه ملت بشی... نکنه فردا روز -قیامت- شرمنده شهدا بشیم و بهمون بگن این همون ایرانی بود که سپردیم دستتون؟؟؟ که به گند کشیدینش؟؟؟ هر چند الانم... باز بهتره بگذریم. مخلص کلام اینکه اگه حتی یه درصد فقط یه درصد احتمال میدین هیچکدوم از نامزدای انتخاباتی صلاحیت ادارۀ کشورت رو ندارن نری رای بدی بهتره... این تو و این آیندۀ کشوری که من و هفتاد و خورده ای میلیون من دیگر در آن زندگی میکنیم...شما را به خدا درست انتخاب کن!


3. یه جایی خوندم حس سی امین روز اسفند سال کبیسه بهم دست داده... هر چهار سال یکبار دیده میشوم


4. چهارمی را میخواهم بنویسم ناخودآگاه آهـــــ می کشم... مجری خبری برای هیجان آغاز خبرهایش با صدای رسا و بلند گفت:«همه چشم انتظار جمعه هستند» و من چقدر دلم گرفت وقتی می بینم که در بحبوحه انتخابات در هیاهوی تبلیغات در اضطراب روزهای آخر... فراموش کرده ایم آنکه چشم انتظار جمعه هاس یکی دیگر است... دوباره آهــــ


5. و دانلود و گوش دادن به این آهنگ فوق العاده زیبای سالار عقیلیِ عزیز~~~> وطـــــنم

شکستند هر دو باهم

باورم نمیشود... باورم نمیشود... باورم نمیشود!!!

من و فراموشی روز ولادتتان آقا؟؟؟

من و سر به هواییِ این روزهای پرمشغله آقا

شما و دست با کرامتتان

دستان پر ز تمنای دلم و دامن پر ز مهر شما آقا

در باورم نمیگنجد این کنیزکتان فراموش کرده باشد که امشب شب ولادتتان باشد

همین دوساعت مانده به اذان مغرب کسی یادم بندازد و منـــ...

من باشم و غروب روز ولادتِ پارسال که روزها را پیچیدم لای لحاف سفید دلم تا باز به این روز برسم

باورم نمیشود که تو مهربان ارباب دل... دستان دلم را بگیری و برسانی بر در خانه ات

دستان دل حقیری چون من که راه را بیراه رفته بود... که دل داشت از دیار مِهر شما بیرون میرفت

اما باز شما بودید و آقاییتان...

میخواستم کجا بروم؟؟؟... مرا چه به سیاست؟؟؟ مرا چه به تبلیغات؟؟؟ 

این روزهای کشدار لعنتی... این روزهای آخر... آقا ببخش مرا در میان روزمرگی ها گم کرده بودم شما را؟؟؟

آقا باورم نمیشود که نفهمیدم کی رجب به پایان رسیده کی هنگامه عید شعبان رسیده؟؟؟

آهـ از این سهل انگاری... آهــ...

کجا میخواستم بروم؟؟؟ سر از میخانۀ حسین درآوردم...

رو به سوی ناکجاآباد بود به گمانم... گم کرده بودم راه را و می اندیشیدم بهترین راه را دارم میروم...

داشتم میرفتم به آنجایی که نباید... دلم را در مقابل خانۀ ارباب جا گذاشته بودم... با خودم گفتم میروم دلم را برمیدارم و ...

رسیدم به کوی یار... مداح میخواند:

دلم هواتو کرده. منو ببر به کربلا . حسین 

یاد چشاتو کرده منو بخر تروخدا . حسین 

اگه تورو نبینم دق میکنم . من میمیرم. 

وقتی دارم میمیرم سراغتو هی میگیرم...

پاهایم لرزید... دلم شکست... بغض گلوگیرم شد... چادر به چهره کشیدم... هق هق گریه ام میان صدای هلهله و دست حاضرین گم شد...

آقا اسیر روضه هاتم... آقا همیشه غلام سیاتم

چشمانم به نم نشست... و شکستند... هر دو باهم

دلم و بغض گلویم


پی نوشت سقا: دستانِ تو ستون جهانند آقا... نگذار بر سرمان آوار شود جهانی که به گوشۀ چشمان اربابمان می چرخد... میلادِ تو برکت هستی است یا حضرت سقا... بیا و حاجات دل کویری ام را از مشک آب پرُکرمت سیراب گردان یا باب الحوائج