خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

زنده ام هنوز...

همیشه از اتفاق های یهویی متنفر بوده ام...

حتی اگر مسبب خوشحالی ام بوده اند...

و حالا اتفاقهای یهویی اینروزها به مرز جنون رسانده مرا...

اینروزها تلخ میگذرد... تلخ و سرد و آرام

کلید می اندازم و در را باز نکرده بغض میکنم.کفش های بابا هنوز توی جاکفشی منتظر صاحبش لم داده... جا کلیدی مامان هنوز میهمان کلیدهایش است... وارد خانه میشوم, دلم میخواهد مامان را صدا بزنم و جواب بدهد جونم مریم,من تو آشپزخونه ام

دلم میخواهد نرسیده به آشپزخانه بابا ناگهان جلو م سبز شود و من بترسم و بعد بغلم کند و بگوید نترس دخترم, منم بابا

دلم دارد میترکد,باور اینهمه دوری برایم سخت است, دارم دق میکنم نبودنشان را

هر دختری بعد از ازدواجش خانه امیدش خانه پدری اش است و حالا من خانه امیدم خالی شده است... و این یعنی غربت و غریبی توی زادگاه خودت

------------------------------

١.میدونم پراکنده گویی کردم,دست خودم نیست ببخشین

٢.نوشتم تا بدونین هنوز زنده ام

٣.یتیمی درد بی درمان یتیمی