همیشه از اتفاق های یهویی متنفر بوده ام...
حتی اگر مسبب خوشحالی ام بوده اند...
و حالا اتفاقهای یهویی اینروزها به مرز جنون رسانده مرا...
اینروزها تلخ میگذرد... تلخ و سرد و آرام
کلید می اندازم و در را باز نکرده بغض میکنم.کفش های بابا هنوز توی جاکفشی منتظر صاحبش لم داده... جا کلیدی مامان هنوز میهمان کلیدهایش است... وارد خانه میشوم, دلم میخواهد مامان را صدا بزنم و جواب بدهد جونم مریم,من تو آشپزخونه ام
دلم میخواهد نرسیده به آشپزخانه بابا ناگهان جلو م سبز شود و من بترسم و بعد بغلم کند و بگوید نترس دخترم, منم بابا
دلم دارد میترکد,باور اینهمه دوری برایم سخت است, دارم دق میکنم نبودنشان را
هر دختری بعد از ازدواجش خانه امیدش خانه پدری اش است و حالا من خانه امیدم خالی شده است... و این یعنی غربت و غریبی توی زادگاه خودت
------------------------------
١.میدونم پراکنده گویی کردم,دست خودم نیست ببخشین
٢.نوشتم تا بدونین هنوز زنده ام
٣.یتیمی درد بی درمان یتیمی