خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

خودتان عنوانش را بگویید

 هرگز نمیدانستم روزی در گاه به گاه زندگی جایی فراموش خواهم کرد که نباید تصمیم گرفت به خشم...

آنقدر دل داده بودم به غبار روی شیشه که یادم رفته بود باران را...

نم اشک روی گونۀ آدمی دلشکسته را...

یادم رفته بود نصیحت های همیشۀ مادر را... تشویش های نگاه پدر را...

که نباید ... بگذریم

آنشب... خانۀ پدریِ آقای همسری... دونفری... حرف از خنده های از ته دل... به باریکه راهی کشید که نباید

دلها به آنی به حرفی و به آهی شکست...

حرفی که از روی مزاح زده شد... تبدیل شد به یک دعوایی که مجبورم کرد به ترک خانه... آنهم ساعت 11:30 دقیقه شب!!!

استارت که زدم... اشکهایم جاری شد... در میانۀ راه... کنار خیابان پیرزنی ژنده پوش با دوعصا در دست و یک کیسۀ برنج رنگ و رو رفته روی زمین کنار پایش توجهم را جلب کرد اما قبل از تصمیم پایم روی ترمز فشرده شد...

شیشه را کشیدم پایین: سلام مادر! کجا میرین؟ برسونمتون!

به زحمت جلو آمد؛ آرام سوار شد:جلو بانک ملی پیاده میشم بیزحمت

دمی سکوت کرد و نفس عمیقی کشید شروع کرد به حرف زدن: میرم دور همین میدون؛همون گوشه کنارا میشینم رو زمین و چادر میکشم رو سرم و گدایی میکنم.از صدتومن بگیر تا هزار تومن بهم صدقه میدن... راضی ام... شکر... خداجون خودش هوامو داره... همینکه هست انگار همه چی دارم... قدر زندگی رو میدونم... با این فقر... با این پاها... با این دردا... قدر میدونم زندگی رو... قدر میدونم بودن خدا جون رو... شکر که هست... زندگی پیچیده نیست... سخت نیست... ما سختش میکنیم... ما سخت میگذریم... زندگی روده... جریان داره... این ماییم که هی حسرت میخوریم... هی سر کوچکترین چیزا یقۀ خدا رو میگیریم که چرا اینجور شد و اونجور نشد؟!!!!!!!!!... چرا وقتی به یه نعمتی و به یه ثروتی میرسیم نمیگیم خدا چرا من؟!!!!... چرا توی این دو روزۀ عمر دل همدیگه رو می شکنیم؟ مگه چقدر قراره عمر کنیم؟ کی از مُردن خودش خبر داره؟!...

رسیدیم جلوی بانک ملی

کمی جلوتر من پیاده میشم مادر... ببخش حلال کن... سرتو درد آوردم

هنوز هم هر چقدر فکر میکنم نمی فههم من کی ترمز کردم؟! کی او پیاده شد؟! کی دوباره راه افتادم؟! از آنشب هر لحظه از خودم سئوال میکنم چرا برنگشتم؟! چرا قیافه اش را دقت نکردم؟! چرا آنقدر حیرت زده شده بودم که هنوز هم هنوز است از آن بُهت و حیرت در نیامده ام!!!

سر چارراه ترافیک بود... صدای بوق بوق ماشین عروس و چشمک زدن چراغ ماشین های اطرافشان باعث شد هواسم از آن پیرزن پرت شود... نه او آدم نبود... میدانم فرشته ای بود از جانب خدای همیشه همراهم... که بیدارم کند از خواب غفلت... تلنگر بزند به این دل دیوانه ام...

در بین ماشین های دیگر میرفتم و به ماشین عروس نزدیک شدم... فیلمبردار داشت فیلم میگرفت... داماد خیلی ذوق زده بود... و بدون تعارف و خجالتی برای عروس بوس فرستاد و عروس هم شرمزده سرش را پایین گرفت

نمیدام داماد چه به عروس گفت که عروس سرش را گرفت بالا و به قهقهه خندید

یاد جشن نامزدی خودمان افتادم... کلا یک هفته بود که همدیگر را می شناختیم و هنوز از هم شرم داشتیم... آنقدر که فیلمبردار کلافه شده بود از اینهمه سکوتمان در ماشین... حتی یادم است از آقای همسری خواسته بودم بوق نزند که زیاد جلب توجه نکنیم... در میان سکوت به ناگه دست پُرحرارتش را روی دستم گذاشت و گفت:من فدای اینهمه شرم و حیا، بهت قول میدم  خوشبختت کنم مریمم!

هواسم که جمع شد خودم را جلوی شیرینی فروشی دیدم... پیاده شدم... دو عدد بستنی گیلاسیِ سنتی خریدم و تا خانه شتافتم... هنوز کنار در ایستاده بود... از ماشین پیاده شدم... حلقه های اشک خیلی بدجنسانه نمی گذاشتند مهربانی چشمهایش و زیبایی و جذبۀ صورت مردانه اش را ببینم... رو به رویش ایستادم... آغوشش را برویم گشود