خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

نمایشگاهِ دل در شکوفه باران تولدِ ماه

اینجا اگر مجازیست چه باک، ادمهایش اما واقعی اند...

وجودشان مایه عشق است و ماه و نور...

اینجا اگر مجازیست دلهایمان که مجازی نیست...

دل میدهیم به شوق یکدیگر و شکوفه میشویم در هوای هم...

اینجا اگر مجازیست... نگاهِ بی نظیر تو اما دنیاییست واقعی و با شکوه

مادرم همیشه میگوید:خوبی ها را به یاد بسپار و ...ها را به باد

و همیشه قدرددان خوبی ها باش به مهربانی

و من اگر هستم به وجود نازنینانی چون شما اینجا ماندگارم...

که اگر چه دوستان دنیای مجازیِ من هستین اما به واقع گاهی نزدیک تر از دوستان واقعی به دلم بوده اید...

میخواستیم شبی حتی شده به لحظه ای و دمی کنار هم باشیم و گل بگوییم و گل بشنویم...

بهانه میخواستم... آنقدر قوی که بشود همه مان دور هم جمع شویم و به جرق جرق آتش عشق دلهامان گوش بسپاریم...

و چه بهانه ای دلپذیرتر از تولد یک ستارۀ زیبا و درخشان که خودش ماه کامل است...

این شد که ایدۀ دستخطهای زیبایتان به ذهنم آمد برای تبریک و شادباش این تولد مبارک...

بیشتر از این وقت زیبایتان را نمیگیرم... دعوتید به نمایشگاه خط دوستان این سرا...

فقط قبل از همه چیز:سهبای جان ببخش قصور و کوتاهی ام را...تولدت مبارک بانو! 

ادامه مطلب ...

تولدی از جنس مهربانی و لبخند

دل من خانه ایست

پنجره ای دارد

که رو به تو باز میشود

شب ها لب پنجره می نشینم

و به تو خیره میشوم که فرشته ها

سبد سبد یاس و اطلسی

می پاشند روی چارقدت

و دل من می لرزد که اگر یاسی را بردارم

فقط به خاطر اینکه

لای دفتر کاهی دلم بگذارم

فقط بخاطر اینکه دستان

عطر وجودت را بدهد

فقط بخاطر اینکه روز را تا دیدار مجددت تاب بیاورم...

دل آزرده می شوی؟؟؟

اگر من با دل خسته ام... ساده مث اسم کوچکم... فقط آرام نجوا کنم: تولدت مبارک عمۀ خوبی ها

***

من از نگاهت سیب میچینم و از چشمانت دل می برم... تو در کدامین سمت دل من قرار گرفته ای که هر روزم به دور از تو بیقراریست و شبهایم تار... تو طفل دیرپای عشقی و امید روزهای تنهاییِ من

هلینا:بابایی من ملیم رو دوس ندالم

باباش:چرا هلی جانم؟؟

هلینا:آخه ملیم سرشو گذاشت توی بقل تو...

باباش:خب مریم هم دخملیِ منه هلی

هلینا:نه... نه... نه... من دخمل توام

باباش:باشه مریم خواهری منه

هلینا:نه... نه... نه من خواهل توام

باباش:باشه قربون اون چشات... تو همۀ زندگیِ منی

درست مث عمه مریمش حسوده... همه رو چی رو فقط برای خودش میخواد

تولدت مبارک عشق یکی یه دونۀ مریم

آفتابگردانهایی که هنوز به بار ننشسته اند!

وقتی یاد تو و نام تو به میان می آید

ناتوان تر از آنم که چشم در چشم واژه ها بدوزم و...

از تو و مهربانی هایت بنویسم

و این از حقارت واژه های من و بلندی مهربانی چشمان شماست

میدانم بقچۀ دلت سراسر برکت است و نور

و قصور واژه های اندک فرهنگ لغت دل من را به بزرگواری خودش می بخشد

چ بگویم دیگر؟؟؟

جز اینکه شرمسارم از اینهمه بزرگواری شما و حقارتِ منـ...

و اینکه وقتی آخرین بار نوشتی

...آفتابگردان هایم به بار نمی رسند.
تا بارور شدن آفتابگردانم
                            فعلا....

من هنوز مبهوت آن آفتابگردان هایی هستم که تا به امروز به بار ننشسته اند

کاش لاقل یک امروز را که مهر به نیمه می رسد و زادروز توست بیایی تا دلمان آرام شود


تولدت مبارک دایی فردادم

یه نماد عشق!!!


هر چقدر دنبال واژه ها بگردم و بخوام بذارمشون کنار هم تا از تو بگم

نه... من تواناییش رو ندارم

از تو گفتن سخته

از چشمات

از دستای همیشه روشنت

از قلب مهربونت

از تو که تموم داراییی منی توی این دنیا (شاید خودت خبر نداشته باشی)

از تو که ملاکی... الگویی.... طرحی برای دلمی

هر چقدر بخوام از تو بگم بازم واژه کم میارم

تو همۀ آدمای قصه های زندگی منی...

وقتی بابا نبوده تو بابا بودی برام

وقتی مامان غیبت داشته تو مامان بودی برام

وقتی دوستام تنهام گذاشتن دوست و رفیق بودی برام

وقتی روزی هیچکی رو توی این دنیا نداشته ام تو شدی همه کَسم

اگه بگم برام یه نماد عشقی

یه برکتِ مجسم

یه هدیۀ زیبای خدا... دروغ نگفتم

زندگی بارها ازم پُشت کرده و دنیا بر وفق مرادم نبوده... اما تو بودی که خدا رو بهم نشون دادی

تو بودی گفتی تا خدا هست غم نیست

تو بودی که گفتی عروسک داداشی تا خدا رو داری ترس به دلت راه نده

و... تو هستی که میشه وقتی به چشمای قشنگت زُل زد خدا رو دید

بابای مهربون هلینا... فرزند ارشد بزرگمهرا... نازنینِ دلِ مریم... و داداش مهدیِ گُلم

تولدت مبارک

من دوباره عمه شده ام!!!

دقیق یادمه بیست آذر 89 بود... وقتی شنیدم که خانومِ داداشم به سلامتی فارغ شده اونقدر ذوق زده شده بودم که به همۀ فامیل زنگ میزدم و میگفتم: من عمه شده ام و قطع میکردم بدون هیچ توضیح اضافه ای!!! اوناییکه خبر داشتن که خب زنگ میزدن و تبریک میگفتن و اوناییکه خبر نداشتن هم با تلفنهای من با خبر شدن... خیلی خوشحال بودم... خیلی خیلی هیجان داشتم... هر چند بابای نی نی (داداشم) بخاطر یه حملۀ ناگهانی قلبی قبل از به دنیا اومدن هلی بیمارستان بستری بود اما خب به دنیا اومدن اون وروجک از غم این حادثه کم میکرد... و پاقدمش خوب بود که داداش حالش رو به بهبودی رفت... یادمه اونوختا هی زنگ میزدم به داداش و هی زنگ میزدم به خانومش... هی میگفتم یه نیشکون بگیرین از نی نی تا من صداشو بشنوم؛

خیلی حس قشنگیه عمه شدن... حالا من امروز به واقع این حس رو دوباره تجربه کردم... باورم نمیشد اینقدر ذوق زده بشم... که با شنیدن خبر توی لبخند زدنام اشک شوق بریزم... که مو بر تنم سیغ بشه... که درست حال اونوختای به دنیا اومدن هلینا بهم دست بده... که خدا رو سجده کنم برای اهدای این فرشتۀ قشنگ به زمینیا

کاش میشد اون حس رو با واژه ها منتقل کرد... افسوس و صد افسوس

امروز سیزده خرداد سالِ نود و دو در بحبوحه مناظره های انتخاباتی فرشته ای به مهربانی مادرش و بامعرفتی پدرش پا بر زمین گذاشت تا به همۀ زمینی ها ثابت کند خدا هنوز از ما ناامید نشده است... لمس بودنت مبارک آقا مانی اسحاقی

پلک جهان می پرید
دلش گواهی میداد
اتفاقی می افتد
اتفاقی می افتد

و...

فرشته ای از آسمان فرود آمد

بابک عزیز و مهربان دوست داشتنی

قدم نو رسیده مبارک