خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

قلب من در شهر چشمان شما جا مانده است...

حب الحسین رشته تحصیلی شماست

دانشسرای عشق و جنون شهر کربلاست


در رشته حسین شناسی موفقید

موضوع بخث سینه زدن پای روضه هاست


تا روز حشر مدرکتان را نمی دهند

برگ قبولی همه در پوشه خداست


پایین کارنامه هر کس نوشته است

این مهر سرخ مهر شهنشاه کربلاست...


سکانس اول:شب اول محرم... هیئت... چشمهای به نم نشسته... بوی معطر و بهشتی گلاب... یا حسین حسین گفتنها... ابتدا از سر نیاز... و لحظاتی بعد از سر عشق و شور و دلدادگی... از سر ناز... و دستهایی که تا آسمان نیاز می شوند... ثانیه هایی بعد با ناز بر سینه ها (آستان مقدس حضرتش) فرود می آیند.


پی نویس عذرخواهی: مرا ببخشایید بر این نبودن... عذرم را پذیرا باشید بر این سکوت... بر این بیقراری دل... بر این بغض های نابهنگام... تا پایان گرفتن این انزوا خاموش خواهم بود... شاید به جای من لیالی ِ عزیزم که این شبها مهمان سرای واقعی و مجازی من شده است بنگارد.


پی نویس امانت:تا مرگ این سکوت،پایان گرفتن این انزوا،تا به بار نشستن گل های مریم... هوای لیالی ام را داشته باشید...اگر عمری بود باز خواهم گشت...

لیالیِ مریم را به شما و شما را به خدا سپرده ام

همه بردند از خاطر مرا:(


تو مثل چشم دریا عاشقی و پاک و بارانی

و من یک تکه از دریا ولی غمناک و طوفانی

به یاد چشمهای تو تفأل میزنم امشب

ببینم میروی از اینجا یا که می مانی

تو را جان همانی که جدایت کرد از چشمم

همین امشب بیا در کلبه سردم به مهمانی

عجب روز قشنگی بود روز آشنماییمان

چه شد حالا که از آن انتخاب خود پشیمانی

همه بردند از خاطر مرا، من ماندم و چشمت

تو هم رفتی و یادت رفت نام من به آسانی

چه زود از یاد بردی آن قرار روز اول را

همان که قول دادی این پریشان را نرنجانی

اگـــرچه رفته ای و باردیگر بر نمی گردی

و من دیوانه ات هستم خودت هم خوب می دانی

تمام شمعدانی ها برایت اشک می ریزند

دلت آمد دل گل های باغم را بلرزانی؟؟؟

و عادت درد سنگینی ست وقتی اوج می گیرد

به من عادت نکردی طعم حرفم را نمی دانی

تماشا می کنم این قصه را زیبای من اما

خدا را خوش نمی آمد این دل را بسوزانی

اینروزها من... آشفته ام،حیرانم،آواره ام، هیچ نمیدانم، هیچ ندارم جز یک دل نیم سوخته، اینروزها من غمگین نیستم فقط کمی دلتنگم، اینروزهای من طعم یک بستنی سنتی در هوای سرد و بارانی دارد شاید پیشنهادش در ابتدا کمی خنده دار بیاید اما وقتی طعمش با نگاهی عسلی رنگ عجین می شود...میشود بهترین بستنی سنتی دنیا...


+سلام به همۀ دوستای عزیز و مهربان دنیای مجازی

+یک تلنگر هم کافی بود برای اینکه بشکنم، به هر حال ممنونم از مشتت

+مهربانم! شرمنده ام که هیچ وقت مهربانی هایت را منتشر نکردم اما تا دلت بخواهد گلایه ها را پست کردم و غریبه ها لایک زدند کاش می توانستم صدایت را بنویسم

+نصیحت پدرانه

خاطرۀ یه روز بارونی


یه وختایی تو زندگی و لحظاتش هست که تو دلت میخواد "خودت" باشی؛ همون خودِ کودک بازیگوش درونت... مث وختایی که دلت میخواد از رو بلندی بپری و فارغ از شکستن دست و پا بشی... یا وختایی که دلت میخواد با اون all stara های آبی رنگت رو جدولای کنار خیابون راه بری و یا یه مسیر طولانیی رو بدویی و از عوارض بعدیش که ممکنه دامنتو بگیره هیچ واهمه ای نداشته باشی تا آخر دنیا... یا وختایی که بارون میاد بری زیر بارون و خیس محبتاش بشی... دستاتو از هم باز کنی و چنتا نفس عمیق و هوا و عطر بارون رو با ولع خاص بکشونی تو ریه هات... پشت پنجره اتاقم وایستادم و دارم نم نم بارونو نگاه می کنم... انگار داره صدام میکنه...و من بیقرار رفتن زیر بارون میشم... یه تقه به در میخوره و مامان میاد توو اتاقم... بدون هیچ مقدمه و حرفی میگه:باشه برو اما اگه سرما خوردی خودت جواب باباتو باید بدی... منم از ذوق گونه شو می بوسم و بی هیچ معطلی لباس میپوشم و از خونه میزنم بیرون... مردم از ترس خیس شدن تقریباً دارن میدوئن... و با بهت به من نگاه می کنن... اما من بی خیال تموم نگاه ها و حرفا خودمو میدم دست بارون... از خیس شدن و حتی سرماخوردگی وحشتناک بعدش هیچ واهمه ای ندارم... من فقط نم نم بارون میخواستم که بهش رسیدم... باز مث هر وقتِ آوارگیم زیر بارون، چشم که باز می کنم خودمو جلو خونه مامانی میبینم... یه تک زنگ و کلید میندازم و درو باز می کنم... حیاط رو که رد می کنم... اروم میرم توی خونه... صدای مهربونشو می شنوم که داره تلفنی حرف میزنه... شَکَم به مامان میره... لباسامو عوض میکنم و میرم سمتش... منو که می بینه از حیرت و تعجب چن لحظه ای سکوت می کنه و به من خیره میشه... تازه می فهمم چقدر دلم براش تنگ شده... مامان از اونطرف خط داره صداش میزنه که بالاخره به خودش میاد و میگه: جانم شیرین جان!... میخواد بگه دخترت اینجاس که اشاره می کنم فعلا چیزی نگه... یه خُرده دیگه حرف میزنه و گوشی رو میذاره سرجاش... میرم کنارش و با خجالتی میگم:سلام عرض شد مامانی جونم... جوابمو نمیده و دستاشو از هم باز میکنه و میگه:مگه بارون تو رو بکشونه خونۀ من گل نازم... و من مث یه قطره تو اقیانوس پر مهر آغوشش گم میشم... صدای ضربان مرتب قلبش برام از هر آهنگی توو دنیا قشنگتره... چنتا نفس عمیق می کشم و با بغض میگم:بازم بوی بهشت میاد مامانی... میخنده و میگه:بهشت کجا بود مریمی؟!از این عطر خارجکیا زدم... و من آروم با خنده از آغوشش بیرون میام و میگم:حسابی سر حالین مامانی آ؛چی شده؟! دایی اومده دیدنتون یا با مامان حرف زدین... میگه هیچی کدوم نن جون.گل مریمم رو دیدم آروم گرفتم... بعد دست میبره زیر چونه امو میگه:باز که داری نگاه میدزدی دختری.چی شد؟؟؟... بغض مهمون گلوم میشه... دستای لرزونشو میگرم تو دستام و میگم:چیزی نیست.فقطــ... روزگار باهام نمیسازه مامانی... با نگاه مهربونش حیات و نفس رو تزریق میکنه تو رگام و میگه:یه روزی یه دختری ازدواج می کنه و اسم شوهرش روزگاره؛این آقا روزگار کمی بدعنق و بد اخلاق و بلانسبت شما رفتارش سگیه؛دختره یه روز خسته و دلشکسته از رفتار شوهرش میره خونه باباش و بهش میگه بابا روزگار با من نمیسازه؛باباش میگه خب تو با روزگار بساز دخترم؛حالا قضیه توئه مریمی... اگه روزگار باهات نمیسازه سعی کن تو باهاش بسازی و به راهش بیاری... حرفش مث آب رو آتیش دل بیقرارمو قرار و آرامش میده؛ بغض توو گلومو قورت میدم و به آرامش و یقینی که قراره فردا و فرداها نصیبم بشه فکر میکنم...


1-یه وقتایی حس آخرین بسکویت مونده توو بسته ساقه طلایی رو دارم!... شکسته و تنها

2-همیشه در ریاضیات ضعیف بودم سالهاس دارم حساب می کنم چگونه من بعلاوۀ تو شد فقط من...

3-انگشتت رو هر جای نقشه خواستی بذار دیگه فرقی نمی کنه... تنهایی ِ من عمیق ترین جای جهان است؛و انگشتان تو هیچوقت به عمق فاجعه پی نخواهند برد

4- فرهنگ لغت هلینا~~~>جدیده