خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

یک روز برفی در پاییز!!!

دیشب با دلم قرار گذاشته بودم که ضریح چشمانت را زیارت کنمـ...

دقایقی از نیمه گذشته بود که دلم بیقرار به طرف پنجره ام کشاند...

من به دنبال طرحی از نگاهت آسمان را می کاویدم و سرخی ابرهایش برای دلم پیغام داشت...

که قرار است فردا به جای باران... برف بیاید... انگار باران اینروزها از دل زرد و شکستۀ پاییز قهر کرده است...

دقایقی چند پشت پنجرۀ نیمه باز اتاقم منتظر حضورت بودم... اما

اشک که روی گونه هایم سُر خورد و سرمای پاییزی را به رُخم کشاند فهمیدم که نمی آیی...

و من بیهوده منتظر بودنت هستم... آرام و سر به زیر به آغوش بستر خزیدم و چشمانم مهمان خواب شد

صبح که برای نماز برخاستمـ... آسمان دعوت دلم را اجابت گفته بود... شهر کوچک و زیبای من سراسر سفید پوش شده بود

آنقدر از دیدن برفها ذوق زده شدم که بعد از نماز خوابم نبرد... اما باز بودنِ پنجرۀ اتاقم دیشب کار دستم داد و وجودم مهمان سرماخوردگی وحشتناکی شده اس... برای همین هذیان میگویم...

دلم نیامد باز شما را از دیدن این برف نابهنگام محروم کنم... هر چند همچین نا بهنگام نبود... چرا که هواشناسی قول برف را در مناطق غربی کشور داده بود

این شما و این یک روز برفیِ پُر از تب و هذیان  ادامه مطلب ...

نگاهی پُر از شبنم...

روی چهارپایه داشتم شیشه های پنجرۀ پذیرایی رو دستمال می کشیدم که تلفن خونه زنگ خورد... گوشی توی جیب لباس کارم (!) بود، نگاه کردم دیدم مامانیمه؛با ذوق و کمی هم متانت جواب دادم: جونم مامانی گلم!... با کمی حیرت جواب داد: تویی مریمی؟؟؟ باز اشتباه گرفتم؟؟؟... [لازم به ذکره که بگم شماره های توی گوشی خونه اش رو طوری سیو کردیم که مثلا شماره یک مبایل داییه، شماره چهار هم خونۀ ماس، اما بعضی وقتا به خاطر ضعف بیناییش شماره ها رو جابه جا می بینه] با مهربانی گفتم: چ اشتباه دوست داشتنی ای!... آروم گفت: خوبی؟ مامان برنگشته؟... گفتم: من خوبم و مامان هم هنوز در سفر مجردی با دوستاشه... خندید و گفت:چون مامان نیست گناه داره به مامانی سر بزنی؟؟؟ ... خجالت زده گفتم: خُ ببخشین،به محض اینکه کارم راه بیفته میام دست بوسیتون... مهربون گفت:خوش اومدی ننه!منتظرم.... کارا رو انجام دادم،خونه رو مرتب کردم.غذای باباینا رو گذاشتم گرم شه،به بابا هم خبر دادم میرم خونه مامانی...

خواستم ماشین بردارم که دیدم هوا بارونیه و لذت یه پیاده روی بارونی رو هم به خودم هدیه کردم...

وقتی رسیدم مامانی توی آشپزخونه داشت دمنوش گل گاوزبان و چنتا گیاه داروییه دیگه رو آماده میکرد...

لباسام خیس خیس شده بودن... رفتم توی آشپزخونه و از پشت بغلش کردم و ریه هامو پر از عطر گلهای بهشتی کردم...

بعد از بوسه و سلام و احوالپرسی مامانیم با اخم گفت: تو باز بی چتر رفتی زیر بارون... سرما میخوری دختر

گونۀ مهربون و چروکیده اش رو بوسیدم و گفتم:خودتون خوب میدونین من عاشق بارونم... هیشکی هم جلودارم نیس

با مهربونی گفت:برو بشین رو صندلی تا بیام مواتو سشوار بکشم...

برای اینکه رو پا نایسته و خسته نشه من رو زمین نشستم و مامانی رو صندلی...

بعدش آروم و مهربون موامو با دستای پیر و لرزونش سشوار کشید...

میدونم خسته شده بود اما هی لبخند میزد و از قدیما میگفت...کارش که تموم شد با همدیگه رفتیم و دمنوش نوش جان کردیم

بعدش هم رفتیم و گلای توی حیاطش رو نگاه کردیم... گلایی پُر از مهمونی ِ نگاه و شبنم...

شما هم دعوتید به این نگاهـ....


وای امان از دل زینب


بالم شکسته از پرم چیزی نگویم

از کوچ پر درد سرم چیزی نگویم

طوفانِ سخت، باغمان را زیر و رو کرد

از لاله های پرپرم چیزی نگویم

وقت وداع آخرت عالم بهم ریخت

از شیون اهل حرم چیزی نگویم

آتش گرفتن گرچه رسم و سنت ماست

از چادر شعله ورم چیزی نگویم

بگذار سربسته بماند روضه هایم

از ماجرای معجرم چیزی نگویم

آن صحنه های سهمگین یادم نرفته

افتادن از روی زمین یادم نرفته

از نعل اسب و بوریا چیزی نگویم

از آن غروب پربلا چیزی نگویم

در عصر عاشورا النگوهایم گم شد

از غارت خلخال ها چیزی نگویم

گفتم به تو انگشترت را در بیاور

از ساربان بی حیا چیزی نگویم

در کوچه های کوفه ناموست زمین خورد

اصلا شبیه مجتبی چیزی نگویم

شاگردهایم سنگ بارانم نمودند

از چهره های آشنا چیزی نگویم

بی آبروها چادرم را پس ندادن

از این به بعد روضه را چیزی نگویم

حتما خبر داری مرا بازار بردند

آنهم منی که بیشتر چیزی نگویم

از درد پهلم لحظه ای خوابم نبرده

از گریه هایم تا سحر چیزی نگویم

دیدم ملعون تر از شامی یزید است

از جملۀ باشد به بعد چیزی نگویم

هدیه ای از دل غمگین زینب!

حیرانمـ... دلتنگ و غریب افتاده در گوشۀ دل این دنیای نامرد...

مانده ام چگونه قلم بچرخانمـ تا کمی آرام گیرد این دل...

انگار هنوز حسینیۀ دل من باورش نشده محرم را...

باورش نشده بیقراری دل خواهر را...

باورش نشده قد و قامت عباس را...

باورش نشده " و فدینا بذبح عظیم..." را

آواره و دلتنگ گوشه به گوشه هیئت را میچرخم...

و باز هم هنوز باورم نمیشود من مقام دارترین آدم روی زمینمـ...

واژۀ زیبای "خادم الحسین" بروی چادرم شوق را در دلم زنده میکند...

و هر شب دل میدهم به روضۀ دل عمۀ سادات...

چقدر شوق تاسوعا دارم... شوق شب عاشورا...

و دلتنگ نماز ظهر عاشورا...

بعد از نماز شهر من علاوه بر سیاهی که پوشیده اس...

در سوگ عزیزدل فاطمه بر سرش گِل هم میمالد...

یاد سال قبل در دلم زنده میشود...

آن وسط شور و عزای سالار شهیدان گاهی کسی که چهره اش بر اثر گِل ناشناس بود از هوش میرفت...

و او را کشان کشان می آوردند کنار پیاده رو . مسئول امداد رسیدگی میکرد...

ظهر عاشورا... 

برادرانی که از هوش میرفتند... 

دوربینی که در دستان من شیدایی میکرد... 

و لرزشی که در دل زینبیِ من می نشست... 

هر دو برادرم میانۀ میدان بودند... 

هرگاه کسی را بیهوش و بی حال به کناری میکشیدند من هروله کنان میدویدم... 

وقتی میدیدم نه حسینم است نه مهدی ام... آرام میشدم... 

دوباره دوربین و شیدایی... 

لحظات آخر پسرکی هم قد و قامت حسینم را از زیر دست و پا بیرون کشیدند... 

دل در سینه ام فرو ریخت... 

تمام توانم در پاهای بی رمقم جمع شد و دویدم سمت آن پسرک... 

نمیدانم چرا سرش نیز خونین بود... 

نشستم کنارش... 

چشمانش بسته بود و صورتش نقاب گِل گرفته بود و درست نمیتوانستم بشناسمش... 

کمی که حالش جا آمد به سختی نشست... 

دور گردنش شال سبز رنگی بود که بوی سیب را با فاصله هم میتوانستی حس کنی... 

من که خیالم راحت شده بود برخاستم... 

صدایم زد: خواهرم!... 

آهسته برگشتم... 

لبخند آذین لبهایش شد... 

سنش به بیست هم نمی رسید... 

شال را از گردنش باز کرد... 

بو کرد و بوسید... . 

گرفت به طرف بالا... 

من ایستاده بودم و او هنوز نشسته بود... 

با همان لبخندش گفت: متبرک کربلاست برای شما!!!.... 

مبهوت بودم از اینهمه دل... از اینهمه شیدایی... از اینهمه جنون... از اینمه لیلا شدن... 

من دلم آن شال را میخواست و اکنون در دستان من داشت اشک میریخت برای دل شکستۀ حسین... 

هنوز هم مبهوتم و دستانم میلرزد بعد از یک سال... 

شال گل آلود بود... هنوز هم هست... 

من هدیه ام را از سالار دل زینب گرفتمـ...


پی نوشت مخاطب دل: من زینب دل کربلایی توام!... و تو عباس دل شیداییِ من... اما! من دل زینب ندارم برادرم!... زینب یک سال و نیمـ بعد از برادرش رفت!من اما بی تو، بگو ثانیه ای نفس...

لحظه های پس از باران

همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی *** که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

آه میکشم از ته دل... و آرام آرام دل میدهم به واژه واژۀ چشمانم تا شاید بتوانم از حال این روزهایم بگویم

روزهایی که التهابشان تمام وجودم را در برگرفته و من هنوز مبهوت آن روز بارانی ام

آسمان با رعد و برقش مرا صدا میزد... انگار میدانست روزها منتظر بارانم

روزهاس دلم ابری شده اما منتظر آسمانم تا برای باریدن به آسمان اقتدا کند

حالا که میبارید مرا به سوی خود میخواند... دقایقی بعد من بودم و بارانی که قطره قطره روی شانه هایم می نشست!

و گوشهایم که بهترین سمفونی دنیا را به خود می شنید... صدای باران

تمام لحظه های بارانی را قدم زدم... 

تمام لحظه های بارانی را عاشق شدم... 

تمام لحظه های بارانی را اشک ریختم... 

تمام لحظه های بارانی را سبک شدم... 

و لحظه به لحظۀ باران را لمس کردم

انگار مریم دیگری شده بودم... انگار مریمی که سالهاس می شناسید را برده بودند و مریم دیگری را جای من گذاشته باشند

باران که رفت... 

من ماندم و دلی که اکنون آرام شده بود و تازه داشت در نی نی نگاه رنگین کمان نفس می کشید

پا که به اتاقم گذاشتم و منتظر شکوائیه مادر بودم که اولین عطسه مهمان لحظه های بعد از بارانم شد

و فهمیدم علاوه بر عتاب و چشم غره های مادرانه باید منتظر یک سرماخوردگی بزرگ هم باشم

مادر بعد از نصایح همیشه پُر از اضطرابش رفت و دومین و سومین عطسه و سرفه های پی در پی و ... یک دنیا کسالت

از مرثیۀ شبی که گذشت سخن نگویم بهتر است

و روزهای بعدترش که در تبی پُرسوز دست و پا میزدم...

لحظه هایش کشنده و طاقت فرسا بروی احساس پروانه ای دلم به طرز دلخراشی عبور میکرد

و من چقدر این تب و سوختن را دوست داشتم

تبی به جنون عشق برای دوست... سوختنی از حنس شکستن دل برای نگاه دوست

و من دیوانه و حیران این سوختن و جان دادن بودم... زنده شدن و مُردن هزار باره ام در لحظه هایش

چقدر بهشتی بود خنکی آبی که وضو میگرفتم و قامتی که در تب و لرز و ارتعاش دستهایم کنار گوشهایم قیامت به پا می کرد

و نماز نشسته ای که پُر از گریه و تب و جنون و رقص میانۀ میدان خوانده میشد

و من لحظه به لحظه این روزها را زندگی کردم...

آنقدر عاشق این تب و سوختن بعد از باران شدم که سرانگشتانم تاب سکوت نداشتن

و نوشتن از دل دخترکی که می ترسید به جنون نماز ظهر عاشورا نرسد


چ خوب گفت شاعر:

چقدر شعر نوشتیم برای باران/ غافل از این دل دیوانه که بارانی بود

و من میگویم:

چقدر این دل منتظر باران بود/ غافل از این دل دیوانه که بارانی بود


پی نوشت پریشانی: امشب چه آتشیست که بر جان عالم افتاده است؟؟؟ چرا مردم سیاه پوشیده اند؟ هنوز مانده تا به نیزه کشیدن راس مبارک میوۀ دل زهرا!!!

* انگار ما لایق زیارت کربلا نیستیم... لاقل دعا کنید پای روضه هایش جان بسپاریم... لیلایم کن خدایا در روضه های مجنونیِ حسین...