خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

آخ دلم

بابای نازنینم پر کشید

سخت میگذرد...

نمی شناسمش این مریم جدید این روزها را... حیران آدمی شده ام که ذره ذره دارد پوست می اندازد و بزرگ میشود

قد می کشد... و دارد انگار امتحان پس میدهد...  امتحانی سخت... آزمونی مشکل

حالا که روی صندلی سرد و سخت کنار تخت مامان توی این بیمارستان لعنتی نشسته ام دارم با خودم فکر میکنم شاید همه این روزهای تلخ آغاز راهی باشد برای تربیت دختری که هنوز گاهی اخلاق های لوس خانه پدری اش را دارد و از قضا تصمیم به مادر شدن هم دارد... نمیدانم شاید

طعم گس این روزها با هیچ عسلی شیرین نمیشود ...

و گاهی می اندیشم که خدایا میان سالهای کوتاه عمرم و همه امتحانهایی که گرفته ایی این یکی کمی بیشتر سخت تر و طاقت فرساتر است. یادم می آید امتحانهای قبلی که حتی نامم را در آغاز برگه زیر سایه اسم بزرگت می نوشتی و تقلبی و راهنمایی می فرستادی اما اکنون آزمونت آنقدر سخت است که حتی نام خودم را هم فراموش کرده ام بنویسم.

باورم نمیشود طاقت بیاورم اینهمه سختی را که تنها در میان باورم بزرگی خدا می درخشد.

و اینروزها که صدای هشدار تماس گوشی ام مرا به سمت کیفم می کشاند و میشنوم:"خوب است؟؟؟" و من با صدایی که از ته اعماق چاه تنهایی ام بیرون می آید می پرسم "کدامشان" ،متعجب میشود مخاطب پشت گوشی ام!!!! که "مگر بغیر از مادرت کسی دیگر هم هست" و من جواب میدهم :"بابا" و تند خنده تلخی تحویل میدهم و میگویم:  "حالا دیگر عشقشان زبانزد کل این بیمارستان شده است که انگار قلب عاشقش تاب بیقراری های نفس مامان را نداشته و حالا هر دویشان به فاصله سه تخت میهمان بخش مراقبت های ویژه هستند و من شده ام پرستار هردویشان.... تنهای تنها

واژه کم آورده ام از سخت گذشتن اینروزها و من شده ام سنگ زیرین آسیاب روزگار...

برای مادرم برای بابایم و برای دل خسته از روزگارم دعا می کنید؟؟؟