خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

خوشا به حالشان

راستش حیران... متحیر... گنگ... گیج... مبهوت...

هر چه دلتان میخواهد صدا کنین مرا

از بس که از اینهمه بهت و حیرت، شوک زده شده ام!!!

حیران آن دسته از آدمهایی هستم که در پی حاجتی خدا را دعوت می کنند

یک سال... دو سال... ده سال و پنج دهه از زندگیشان گذشتهـ...

به حاجتشان نرسیده اند اما...

گنجی بزرگتر یافته اند...

حالا دیگر نه خودشان را می شناسند نه حاجتشان را...

آنها چنان در خدایشان غرق شده اند که هیچ چیزی نمی تواند این پیوند را از هم بگسلد

آنها خدایشان را یافته اند...

خوشا به حال خودشان و دلشان

دلم تنگه!

اینروزا دلم گرفته... خیلی هم گرفته تر از همیشه اس... اصلا یه جوری سوای روزهای دلگرفتۀ دیگه!!!

یه جور بغض عمیق و گریه ایی که نیست... یعنی دلم میخواد گریه کنم اما گریه ام نمیاد... دلم برای روزای گذشتۀ بلاگستان... برای شادی هامون... برای تولدامون... برای بودنمون... برای دل نگرانی هایی که نسبت به هم داشتیم... برای کامنتای پُر از شیطنتمون... برای آتیش بازیامون... برای سر یه سرگذاشتنامون... برای گریه کردن بخاطر غصه های همدیگه... برای خندیدن بخاطر شادی های هم... برای...

اینروزا دلم برای همه تون چه اونایی که قبلن بودن و الان نیستن و چه حتا اونایی که قبلن نبودن و الان هستن تنگ شده

دلم برای عکسای محشر دایی فردادم تنگ شده... برای نوشته های زیر عکساش... برای سلام و صبح بخیرهای اول هفته اش... برای آرزوی داشتن هفته ای خوش... برای شیداش... برای قلندرش... برای رهاش... تنگ شده

دلم برای خانم ثنایی فر عزیزم که با نوشته های قشنگش ما رو می بُرد به یه خلسۀ قشنگ مث نوازش نسیم دم صبح... تنگ شده

دلم برای نوشته های گاه و بی گاه استاد عزیز بلاگستانم مشتاق بزرگوار تنگ شده

دلم برای خاطره نوشت های قشنگ بابای عزیزم جناب مهین خاکی عزیز تنگ شده...

دلم برای دل نوشته های سعیده نازنینم تنگ شده

دلم برای نوشته های طولانی داداش دانیال و حضور تقریبا هر روزه اش توی بلاگستان تنگ شده

برای نوشته های کهکشانی مهرداد... عاشقانه نوشت های خونۀ خیالی رف ی ق عزیز... نوشته های پُر از احساس ریحانۀ عزیزم... برای کوتاه نوشتهای نگین... تنگ شده

دلم برای افسون غزل... زمزمه های گاه گاه... سهبای بلاگستان... برای خنده هاش تنگ شده...

چقد بلاگستان سوت و کور شده... دنیا پیشرفته تر شده!!!!!!!!!!!... بلاگستان و وبلاگ نویسی خز شده و وایبر و واتس آپ و لاین و کوفت و زهرمار و ... جای این چیزها رو گرفته...

چقدر حضورمون توی وبلاگهای همدیگه باعث شادیمون میشد... اما حالا...

اما من همیشه و همیشه اینا مینویسم و خواهم نوشت... هزاااااااااااار تا مشغله و سرگرمی دیگه هم داشته باشم من به اینجا وفادار خواهم بود...

من بلاگستان و وبلاگ عزیزم رو با هیچ وسیلۀ ارتباطی دیگه ای توی دنیا عوض نمیکنم

بهترین و نازنین ترین و بهاری ترین دوستام رو مدیون اینجا هستم...

اینجا برام حکم یه خونۀ قدیمی ای رو داره که توش بزرگ شدم... قد کشیدم... خندیدم... گریه کردم... غصه خوردم... شادی کردم... من نه میخوام و نه میتونم اینجا رو با یه پست مثلا خداحافظی بذارم و برم

من عاشق اینجا و همۀ آدمای اینجام...


مریمی نوشت:خیلی دلم میخواد بلاگستان مث قبلش بشه... شلوغ و پر از پست و کامنت و چالش و برو بیا... خیلی دلم برای آتیش سوزوندن های شبهای بلند زمستون و شلوغ بازی ها و قایم باشک های روزهای بلند تابستون تنگ شده... اما حیف همه چی ناگهانی و یهویی غیب شد... انگاری از قبل وجود خارجی نداشته...:(

من بی تو، حتی توی شهر خودم هم غریبم!!!

barf (10)


سلام پسرم!

کاش یه روزی عاشق بشی و درک کنی که چقدر دلم برای بابات تنگ شده

برای لبخند مردونه اش، برای مهربونی نگاهش، برای اخمش، برای سر به سر گذاشتناش...

برای آغوش مهربونش...

دلم برای بابات بدجور بدجور بدجور تنگ شده!!!

نشستم گوشه اتاق دخترونگی هام و دارم برای هزارمین بار فیلمهایی که ازش تو گوشیم دارم و همچنین عکساش رو نیگا میکنم...

من اینجا توی شهر خودم و بابات توی اون شهر دودگرفتۀ بزرگ لعنتی!

من اینجا بغض کرده درسام رو مرور میکنم و بابات اونجا غصه نبودن مامان رو میخوره(خودش بهم گفت)

دلم یه جورِ خیلی بدی میگه بیخیال درس و دانشگاه و مدرک و گوربابای تحصیلات عالی بلند شم تا خود تهران یه نفس بدوئم...

دلم پُره از بهونه های الکی... که بابات اینقد بهش عادت کرده بود؛همیشه میگفت:بهونه بگیر مریمی... من عاشق غر زدناتم... عاشق بهونه گیریاتم... بهونه گیر خوشگلم...

بغض دارم پسرعزیزم...

بغض روزهای نبودنش... لحظه های ندیدنش... ثانیه های رفتنش و اون لبخند لرزون آخرین نگاهش...

و دستایی که جلوی درب ویرون شدۀ دانشگاه از هم جدا شد:((( ای خدااااااااااااا

من هیچی توی این دنیا نمیخوام... هیچی

من فقط بابا شهرامت رو میخوام