خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

تولد فرشته ای با قلبی آسمانی

مدتی بود که خدا گوشه گیر شده بود. رفته بود توی فکر... 

فرشته ها می دانستند وقتی خدا میخواهد یک حوای ناز با یک قلب فوق مهربان بیافریند اینگونه به فکر فرو می رود... 

اما اینبار خدا کمی بیشتر در فکر فرو رفته بود و این نمی توانست نشانۀ خوبی باشد... 

شاید میخواست بیشتر دل بدهد به آفریدن... 

بالاخره صبح یک روز بهاری دست به کار شد... 

صدای تیشه و تق تق کوبیدن و خش خش اره بود که از اتاق آفرینش بلند بود... 

صداها ناگهان خوابید... 

باز خدا در فکر فرو رفت... 

چه میشود این یک پریِ ناز برای بهشت خودم بشود... فرشتۀ آیه های روشن مهربانی... 

یا نه یک کبوتر با بالهای زیبا و قلبی کوچک اما به وسعت آسمان... 

یا اصلن پیام رسان خوبی باشد برای جهانم... و یا... 

دست برد و خواست تکه ای از ماه را بردارد و تا مخلوقش زیبایی مهتاب داشته باشد ... اما نه باید از ماه بهتر شود... اراده کرد و صورتش به ماهتاب طعنه میزد... 

خدا به آهو نگاه کرد و بعد خیره به ماهتاب چهرۀ مخلوقش لبخندزنان گفت:آهو حسرت چشمان تو را خواهد خورد... 

و اکنون قلب مهربانش که وقتی در سینه اش نهاد تمام فرشته ها به سجده افتادند... مهربانی قلبش را هیچ فرشته ای نداشت... 

بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه ثانیه حالا فریناز آمادۀ هبوط به زمین بود... خدا خودش مخلوقش را لای حریر پاکِ عشق نهاد... و کودک زبان گشود به گریه در آغوش مادرش

تولدت مبارک فرشتۀ ماهتاب خدا

برگشتـــنی از جنس دل!

سفری در پیش داشتم و دلی پُر از غصۀ دوری و کوله باری که خالی از توشه بود!

دو بال میخواستم برای پرواز... سفرم هوایی بود؛ آخر من هوایی شده بودم...باید سبک میشدم و در میقاتی شبانه دل میدادم به ماه و پرواز میکردم به سویش...

به سوی لایزال الهی... به سوی الهی و ربی من لا غیرک... که نه به خدا، به خودم ثابت میکردم که جز خدا کسی نیست که مرا یار باشد، پشت و پناه باشد... 

گشتم و پیدا نکردم بالهایم را... آب از سرچشمه گِل آلود بود و من دلم برای کبوترهای پایین آبادی که تشنه می ماندند بیشتر میسوخت... ماه رقصان در میان آب چشمه نیشخندم میزد؛ که دیدی نشد!...

به غیرت بندگی ام بر خورد که چرا نباید بشود... صدای قهقهۀ خندۀ کلاغهای حسد گوشهای دلم را می خراشید و من مبهوت این آوارگی منتظر پاکیِ چشمه بودم... 

فرشتۀ روی شانۀ راستم گفته بود اگر میخواهی من بالهایم را به تو قرض می دهم تو فقط از اینجا برو... انگار او هم دلش برایم سوخته بود... فرشتۀ روی شانۀ چپم که تند تند مشغول نوشتن بود لحظه ای درنگ کرد و گفت:چشمه... آب چشمه را پاک کن، بالهایت خودشان می آیند... و دوباره شروع کرد به نوشتن...

چقدر دلم میخواست پاک کنم زنگار از دلِ چشمه... باز کردم کتابش را~~> الا بذکر الله تطمئن القلوب...

کبوترهای دلم پر کشیدند و دخترانِ سرِ چشمۀ دلم کِل کشیدند... و پروانه ها نُقل های رنگی پاشیدند...

و زنگار از دل پاک شد... لحظه ای چشمم افتاد به فرشتۀ کتف چپم... دست از نوشتن کشیده بودو به من لبخند میزد

و با اشارۀ چشم حواسم را پرت کرد سمت نوشتن فرشتۀ کتف راستمـ...

حالا چشمۀ دل روشن شده بود و ماه می رقصید... سماع سوختن دل در میانۀ آتش عشق به معبود...

دل که سبک شد و اشک جاری گشت... بالهایم پیدایشان شد... و پرواز کردم به سوی مهربانی اش

من بودم و خدا و دو فنجان دمنوش بابونه و شب بو...

شبی که هرگز فراموش نمیکنم خاطره اش را...

گفتم:خدای مهربانم! دقایقی بود در زندگانی ام که هوس میکردم سرِ سنگینم را که پُر بود از دغدغۀ روزمرگی هایم و هراس روزهای نیامده ام را بر روی شانه های صبورت بگذارم و آرام بگریم؛ در آن لحظه ها شانه های تو کجا بود؟؟؟

خدا گفت:ای عزیزتر از هر چه هست!تو نه تنها در آن لحظه های دلتنگی که در تمام لحظه های بودنت بر من تکیه کرده بودی؛ من آنی تو را از خود دریغ نکردم که تو اینگونه هستی؛ من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد با شوق تمام لحظات نگاهت به کتابم را به نظاره نشسته بودم 

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آنهمه دلتنگی اینگونه زار بگریم؟؟؟

گفت:ای عزیزتر از هر چه هست! اشک تنها قطره ای است که قبل از فرود عروج میکند؛ اشک هایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا بازهم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه میشود تا همیشه شاد بود

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشتی؟؟؟

خدا گفت:بارها صدایت کردم؛ آرام گفتم از این راه نرو...به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که با ناکجا آباد هم نخواهی رسید 

گفتم: پس چرا آنهمه درد در دلم انباشتی؟؟؟

گفت:روزی ات دادم تا صدایم کنی؛چیزی نگفتی!... پناهت دادم تا صدایم کنی؛چیزی نگفتی!... بارها گُل برایت فرستادم؛ کلامی بر زبان جاری نکردی!... می خواستم برایم بگویی  وحرف بزنی؛ آخر تو بندۀ من بودی و چاره ای نبود جز نزول درد!که تنها اینگونه شد که تو صدایم کردی

گفتم: پس چرا از همان اول که صدایت کردم درد از دلم نراندی؟!

گفت: اول بار که گفتی خدا!!! چنان به شوق آمدم که حیفم آمد باردیگر خدای تو نشوم...تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر! من میدانستم تو بعد از علاج درد بر "خدا" گفتن اصرار نمی کنی؛ وگرنه همان بار اول شفایت میدادم

گفتم: مهربانترین مهربانان، دوستت دارم خدای خوبم

گفت: عزیزتر از هر چه هست! من دوست تر دارمت!!!


پی نوشت : سکوتم را پیچیده ام لای ترمۀ آبیِ خیالم و زبان اشارتِ دل شده مفهوم زندگیِ اینروزهایم...

و نمیدانم چگونه سخن بگویم از این مدت نبودنم که به قانون هیچ دلی برنخورد؛ که ثابت بشود اگر نبوده ام یادتان همیشه با من بود و اگر سکوت کرده ام و اگر بروی درب اتاقک خانۀ کاهگلی ام کلید گذاشته ام از ترس موریانه های حسد بوده و بس...

چقدر این دل بیقرار بود... چقدر این دل تنگ میشد برای دوریتان... چقدر این دل بهانه میگرفت نبودنتان را و هیچ جوره هم پای راه آمدن با من و عقلم را نداشت... که این دوری لازم است... این سکوت بایدش.. که این اشکهای دلتنگی مثل قرص آرامبخش می ماند... خلاصه دل بیقرارتان بود...

حالا آرام و سبک چون پَر میگویم آنقدر بی وزن شده ام که حس می کنم روی ابرها راه میروم...

خوشحالم از اینکه دوباره می بینمتان...


پی نوشت مریم:متن مناجاتی آرام با خدا از من نیست عجیب که در این بحبوحۀ سفر با ناکجا آباد به چشمانم خورد!


پی نوشت نگاهت: "تو" که میدانی چشم هایم محتاجت هستند؛چرا در خیال این همه ستاره گُم می شوی؟!!!

ـــــــــفر به ناکجـــــــاآباد!!!

مدتی ست که دلم میخواد نباشمـ... نه اینکه بمیرمـ یا بروم از اینجا... نهـ... دلم میخواهد بروم جایی که هیچ کجا نیست

شاید همانجا که به قول معروف به آن میگوند "ناکجا آباد"...

جایی که نه این دنیاست... نه حتی آن دنیا... نه جزیره ای دورافتاده... نه بهشت... و نه جهنم...

جایی شاید شبیه شهر پشت دریاهای سهراب...

یا جایی شبیه یک خلسۀ آرام و بی پایان...

جایی که هیچکسی نباشد... خودت باشی و تنهایی ات...

و خدای مهربانت...

جایی که نه دروغ باشد... نه تهمت... نه غیبت... نه ریا... نه قضاوتهای الکی... نه اشکهای تمساحی... نه زبان بازیهای بیخود... نه نگاه های معنادار... نه بغض های کینه ایی... نه...

جایی که شبیه هیچ کجا نیست...

سکوت هست و سکوت و سکوت...

آرامشی از جنس ابدیت...

و لحظه های متبرک به نام و یاد خالق...

و نفسهای عمیقی که ذره ذره زنده ات میکند...

ذره ذره تو را که در هزار توی همۀ امواج منفی روزمرگی هایت گم شده ای پیدا میکند...

همان خودِ گمشده ات...

جایی که لبخند پُرمعناترین لغت فرهنگستان هستی باشد...

و دل پُر باشد از مهربانی و عشق و محبت...

چند روزی که آنجا را خوب زندگی کردی و نفس کشیدی...

و حتی ذخیره کردی برای روزهای مبادای زندگی ات...

با کوله باری از خوبی ها... لبخندها... مهربانی ها... عشق ها... و امیدها بازگردی...

سوغاتیِ سفرت برای عزیزانت قلبهایی پُر از بخشش و گذشت و سخاوت باشد...

و مهم تر از همۀ اینها... ره آورد سفرت برای خودت آرامش باشد و یک لبخند عمیق همیشگی...

چقدر دلم هوای این چنین سفری زده به سرش... کاش باشد چنین سفری...


پی مریمی نوشت:سفر به چنین مکانی محال است... میدانم... اما چند روزی را میخوام به سکوت بگذرانم و در خیال خودم سفر کنم به چنین شهر دوری... به زودی با دستای پُر از مهربانی و عشق بازخواهم گشت...

+تا بازگردم مراقب لبخندهایتان باشید:)

حراجی...

چند روزیست دست فروش شده ام

دست فروش خاطره هایم...

گم شده ام در تو در توی کوچه های کودکی ام...

مرور میکنم خاطره ها را... بعد دستمالی میآورم و دانه دانه آنها را می چینم روی دستمال...

آن لی لی بازیِ ظهر یک تابستان داغ چقدر می ارزد؟؟؟... لال میشوم...

این موهای بافته شده و دو روبان بنفش رنگ بسته شدۀ رویش چه؟... لالم و گنگ

همان... آری همان چشمهای قهوه ایِ شیطان و بازیگوش... انها چند؟...

یا آن خنده های از ته دل... خنده های دندان نشان... جیغ های از سر شوق... آنها چقدر؟؟؟

نه... نه آن یکی دیگر... ان قاب عکس رنگی... همانکه دخترکی با جثۀ کوچکش برادر کوچکترش را بغل گرفته...

تمام آن همبازیهای کودکی هایت روی هم چند؟؟؟... خنده هایشان... سادگی هایشان... بازی هایشان... چند؟؟؟

حراج کرده ای؟؟؟... یا داری به قیمت قطره قطره اشکهایت می فروشی اشان؟؟؟... یا شاید به قیمت جانت...

نمیدانم چرا تلخ هایش پر فروش  تر است

شیرین هایش روی دستم باد کرده

حراج کرده ام...

کسی نبود؟...


پی نوشت دل:به دنبال کتابی به انباری رفته بودم... با دیدن بعضی از دفترا و عروسک و اسباب بازیا و حتی لباسا و کفشای کودکیم پرت شدم به اون روزا... داشتم با خودم فکر میکردم اگه کسی پیدا بشه همۀ این خاطره ها رو یه جا ازم بخره.چقدر میتونم قیمت بذارم روش؟؟؟... در جواب خودم تنها بغض میکنم و قطره های اشکه که همراه لحظه هام میشن...

پلنگ خسته در بیشه زار دل

این دلتنگی غریب که درست از دیشب همان ساعت معروف صفرعاشقی بر دلم افتاده است از چیست؟؟؟

و این بغض نهفته در گلو...

                                     و این اشکهایی که جاری نمی شوند...

گناه من چه بود مگر؟!... جز دلی که پلنگانه تمام بیشه زار دلت را دوید و به هیچ رسید...

زخمی شده بود... آخرین تلاشش بی ثمر مانده و به زمین افتاده بود!

ماه دلش امشب انگار بیشتر دلبری میکرد... دوید... دوید... دوید...

رسیده بود به انتهای چشمان مهربانت...

                                             و ناگهان... پرید... پرید... پرید...

پنجه کشید در هوا... هیچ ندید... هیچ نجست... هیچ ...

امشب انگار پاهایش قدرت دیگری داشت... بلند تر پرید.

و ... به زمین که افتاد تازه فهمید که چقدر تا نزدیک ماه رفته است...

زخمهایش سر باز کردند و خون تمام بیشه زار دلش را گرفت...

دلش خون شد... و چشمانش اشک...

خواست برخیزد... نتوانست... مغرورانه فریاد زد:قدری نمک بیاورید؛ و آهسته تر گفت:میخواهم بر زخم بزنم

ماه نمکین برویش لبخند زد...

جای به جای زخمش سوخت


پی نوشت مریمی: آرامم... خیلی هم آرامتر از آرام... فقط دیروز آخرین مهلت نگاه من بود... و تا آخرین ساعت و دقیقه یاد نگاهی مهربان و تبسمی نمکین و چشمانی شیرین به رنگ عسل لحظه ای رهایم نکرد... آنگاه تنها زیارت زیبای آل یاسین از استاد فرهمند بود که آرامش را سنجاق کرد بر دلم و راهی شدم به سوی بودنش... که خدا هست و می بیند بیقراری ام را... می بیند اشکهای رسوب شده را... می بیند آن جفت قلب ته فالمان را... هزار باره بگویم؟؟؟ کاش خونی در رگهایمان نبود...


پی نوشت درد: توی اون بحبوهه و بیقراری، فقط دیدن فیلم فوق محشر "هیس...دخترها فریاد نمی زنند" کم بود که تا خود طلوع سپیدۀ صبح کابوس رهایم نکند... انگار تجدید خاطره بود!!!!!!!!!!