خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

مادر...

خیره شدم به کیبورد... میخوام دونه دونه بزنم کلیدها رو یه واژه بسازم و بچینمشون کنار هم و بشن یه جمله که از مادر بنویسم... یه واژۀ زیبا اما پُر از معنی و راز... اما همینطور دستام بی حرکت موندن... دل میدم به آشفتگی دلم و بیقرارتر از همیشه یاد پیامک دیشب که برام اومده بود میاُفتم:

دیشب فهمیدم که بهشت هم خشکسالی آمده است... وقتی کف پای مادرم را بوسیدم...

هیچی ندارم بگم من... یعنی اینطور وقتا از یه نفر که بودنمون از بودن اونه بخوام حرف بزنم لال میشم،گنگ و مات...

خیلی سخته بخوای از کسی بگی که زندگیت رو بهش مدیونی و بعضی وقتا هم ناسپاسی کردی...

خیلی سخته... مامان بودن رو میگم... روز قشنگ مامان های گُل مبارک


پ.ن1:ولادت با سعادت بانوی دو عالم حضرت زهرای مرضیه بر عموم شیعیان مبارک...

پ.ن2:روز مادر رو به همۀ مامانای دوست داشتنی بلاگستان:(خانم سعادت یار،خانم تنفس،عمه طهورا،سهبای سایه سار، مامانگار،نرگس مامان نازنین،سمیه نیلوفر مرداب، و فاطمه شمیم یار) تبریک میگم

پی نوشت دل: سالها منتظر قدم های کوچک کودکش بود اما کودک هنوز مجوز اقامت بر زمین را از خدا نگرفته بود، خیلی دلش میخواست به آغوش بگیرد فرزند دلبندش را اما... تا اینکه تمام شد قصۀ پُر غصۀ انتظار و مجوز ورودش صادر شد... دیدی شبنم عزیزم؟؟؟ تبلور مهر خدای رئوف و ترانۀ مهر مادری را؟؟؟ اگر شد و توانستید شبنم را بخوانید...

این نیز بگذرد!!!

اینکه روزهای بد می روند و روزهای خوب ته نشین می شوند ته ته دلت...

اینکه دلت قرص است که خدا هست... که امید هنوز زنده است که ...

اینها همه خوب است اما با بغض چه میتوان کرد؟؟؟...

اینجا ... کاش میشد بغض را نوشت... از همان بغض هایی که با تمام وجودش نشسته است بیخ گلویت و دلش میخواهد خفه ات کند و تو هم سعی میکنی هی قورتش بدهی... اما مگر کارساز است...

اینجا... کاش میشد با بغض و اشک های دانه دانه دل را نوشت... از همان دلهایی که گاهی تنگ میشود...

دل است دیگر...  گاهی میگیرد... گاهی تنگ می شود... گاهی دلش میخواهد اصلا نباشد...

اما این بغض از سر دلتنگی را دوست دارم... که یادم می آورد خدا هست... عشق هست... امید هست...

که تسبیح به دست بگیرم و زمزمه کنم نام زیبایش را... یا غیاث المستغیثین...

که وضو برگیرم و قنوت بگیرم دستانم را... امن الیجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء...

که اگر بیقرار است این دل از روی دوری از رخ مهتاب... باز برگردانم روسیاهی ام را به سوی مهربانی اش...

که اگر من روسیاهم اما هست آنکه باید واسطه شود بین من و دل و خدا...

که دستم را بگذارم میان دستانش و فریاد بزنم بانو... جان عباست... دستان ناتوانم را بگیر و مرا بکشان سمت نور... سمت خدا...

که بغض هایم را قورت ندهم و بگذارم تا اشک بشوید روی سیاهم را... شاید نوری بتابد سوی چشمانم... شاید ببینم لبخند خدا را...

که بگویم:بانو تو آبرو داری....عباس داری... حسین داری... واسطه میشوی؟؟؟

بگذار بابونه ها و شب بوها روضه بخوانند... این دل بیقرار کربلای حسین توست...


پ.ن:تو باشی دلت آتش نمی گیرد؟؟؟ وقتی برادرت...جانت... نفست... پست بزند که... آهـــــــــ 

پ.ن2: تا به امروز واژه ها را می چیدی کنار هم و ردیف و قافیه می ساختی و میشد یک شعر برای چشمهایی که منتظرند... اما وای به روزی که با بغض رو به چشمانم بگویی:"بنشین برایت حرف دارم، در دلم غوغاست؛ وقتی شاعر حرف دارد آخر دنیاست." و تو چه میدانی که با ین یکی دو جمله چه بر سر دنیای شفافِ دلم آوردی...


و امید نوشت برای بیقراری ام: امیــــــــد بهترین سرمایه برای ادامه زندگیست... باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی بدان که روشنی


+ بعداً نوشت: اینکه بعد از سه ماه ترس و دلهره؛ اینکه دیدن اشکهای پنهان مادر، اینکه دیدن شانه های افتادۀ بابا، اینکه خراب شدن حالش سر امتحان، اینکه بستری شدنش توی روزهای پُر از تشویش عید، غم پنهان همسر نازنینش، ترس چشمهای قشنگ هلینایش، هق هق گریه های من بروی شانه های مهربان همسر... همه و همه از همان روزهای سخت بود که گفتم میگذرد و درست روزی که من باید این پست را بگذارم دکترش جواب نهایی را بدهد و بگوید مشکلی ندارد و همه از سر ذوق، یا جیغ کشیدیم و یا گریه کردیم و یا سر به سجده گذاشتیم... و اینها همه یعنی معجزه

تعطیلات عید را چگونه گذراندید؟؟؟

فرق هست بین احساس آدمی که قبلاً نصیبی از عشق نبرده و آدمی که حالا عشق تموم قلبش رو گرفته...

اگه یه نگاه سطحی بندازم به این دو هفته فقط یه جمله میاد توی ذهنم:خدایا شُکرت...

غروب روز بیست و نه اسفند و... کیک تولد من توی دستای مهربون همسری و... چشمای درخشان و مهربونش در پس روشنیی شمع ها و... به طرز وحشتناکی هنگ کردن من و... دست و هورا کشیدن های جاری و... تولدت مبارک های خواهر مهربونش و... جیغ کشیدن های آوینای کوچولو(خواهرزاده)... رقصیدن های بامزۀ پدری... دست زدنهای از سر ذوق مادری... همه و همه برام لحظه های بسیار خاطره انگیزی رقم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم... حالا می فهمم وقتی بابای عزیزم میگه باید مریم خونۀ بابایی با مریم خونه همسری فرق داشته باشه یعنی چی؟؟؟... حالا می فهمم طعم کیک تولد خونۀ بابایی با کیک تولد خونۀ همسری چقدر تفاوت داره... حالا می فهمم که مهربونی عشق دوست داشتن و دوست داشته شدن عجب نعمتیه... حالا می فهمم زندگی یعنی چی؟؟؟... روزهای بعدی به دید و بازدید عید گذشت... و من توی همین لحظه ها و ساعتها فهمیدم که همسرم چقدر محبوب فامیله... سوای خواهر و برادرهایش... و مهم تر از همه اینکه چقدر رقیب داشته ام و خودم خبر نداشتم :دی.... نگاه حسرت بار دخترهای فامیل از یک طرف و نگاه مهربان و مملو از عشقِ همسریبه من از طرف دیگر... و قربان صدقه رفتن های عزیزجون(مامانبزرگشون) و حرص خوردن های بامزۀ جاریِ بنده:))... حالا می فهمم زندگی اینطور که فکر میکردم سخت نیست... تا خودت سخت نگیریش "همه چی آرومه، من چقدر خوشبختم"... اما وای به لحظه ایی که نسبت به چیزی یا حرکتی یا حرفی یا رفتاری حساس بشی... اونوخته هم رابطه تون تیره و تار میشه هم خودت دچار پریشانی و ناآرومی میشی... و باعث بوجود اومدن اولین دعوا و گریه های کودکانه ای میشه که بعدها که بهش فکر می کنی فقط می خندی... و از همه مهم تر منت کشی ها و قربون صدقه رفتن ها و نگاه های مهربون همسرت میشه که اون لحظه ها دلت میخواد دنیا از حرکت بایسته... روزهای دیگه هم به سرعت برق و باد گذشت و ... تا رسیدیم به سیزده بدر... که زیاد دل و دماغ بیرون رفتن نداشتیم... هیچی دیگه...این بود انشای ما!!! به همین سادگی