خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

باران و خدایی که همین نزدیکیست...

باران که میبارد بر شانه های بهار آسمان از پرنده تهی میشود و دل من از ترسـ...

باران که میبارد دل میدهی به دستان پر سخاوت آسمان لاجوردی اش... و دلت میخواهد آنقدر سبک بودی و بالهایت آنقدر بزرگ و قوی بود که پرواز کنی تا اوج ابرها... تا کنار بال رنگین کمان... تا خودِ خدا... دلت پر میکشد برای یک لحظه با خدا بودن... 

حس میکنی همان نَقل دوران کودکی ات که گفته اند خدا آن بالای بالاست پشت ابرها...

و تو همیشه در ذهن کودکانه ات خدا را خیلی دور ترسیم میکردی آنگونه که دستانت هیچ وقت به مهربانی بی انتهایش نمی رسد... اما حالا که ذره ای بزرگ شده ای چشم میدوزی به واژه کلام آهنگینش و زمزمه می کنی:«نَحنُ اَقرَبُ من حَبلِ الوَرید»

و ناخودآگاه دست می کشی بروی رگ گردنت و حس میکنی زمزمه آرام نبضت را که خدا را ذکر میکند و حالا به این نکته رسیده ای که: تو از خدا دوری نه خدا از تو 

و میدانم از من تا خدایم لحظه ای سکوت، دمی اندیشیدن، یا شاید فقط دو رکعت نماز عشق فاصله است... 

چقدر کوته فکر بوده ام که می اندیشیدم آشفتگی این روزهایم برای اینست که خدایم مرا فراموش کرده است؛ مگر نه اینکه خدا علیم است و آگاه از آنچه در دل بندگانش میگذرد...

اصلا چشم دوخته ام به همین بارانش... که بر سرو روی زمین می بارد و عبد و عاصی نمی شناسد 

و در می یابم من... منِ ناشکر... منِ بی انصاف... که پروردگارم چقدر رحمان است و رحیم

و این چشمهای به نم نشسته ام را میگردانم روی تمام نعمتهای بی دریغش... 

پدری که مهربانی اش بی مرز است... مادری که خورشید در چشمهای او طلوع می کند و برادرانی سخاوتمندتر از آسمان... 

و دوستانی هر چند به مجاز اما حضورشان در زندگی ام کم تاثیرتر از آدمیان دنیای واقعی نبوده است... و هزاران هزار نعمتهای بی شماری که ناتوان است ذهن کوچک من برای شمردن آنها که میدانم شاید حتی به دیدگان نادید من نمی آیند اما وجودشان در زندگی آنقدر مهم است که اگر نباشند زندگی پایان می پذیرد... مثل همین هوایی که در دم و بازدممان در رفت و آمد است

اکنون وضو بر میگیرم با همین اشکهای بی وقفه ام که در کاسه دلم جمع شده اند و دستانم را به گوش هایم نزدیک می کنم:

نیتــــــ... دو رکعت نماز شُکر... الله اکبر


پی نوشت باران:مدتیست آسمان شهر من شب کاری می کند!!! خورشید که غروب می کند و ستاره ها هویدا می شوند آسمان دلش میگیرد و بغض می کند و بارانـــــــــ...

پی نوشت دل:هوا جون میده برای یه پیاده روی طولانی و ... بگذریم

خرم آن لحظهـ...


آغوش که گشــود؛ پرنده شدم در دستان پرمهرش، بالهایم گسترده شد به وسعت عشق

خیسی چشمانم را که با سر انگشت گرفت من غرق شدم در دریای بیکران مهرش

سر بروی سینه اش می نهم... از همین حالا بوی یار میدهد... بوی وصال یار... بوی بابا را میدهد... بابایی که کنارمان دست به سینه ایستاده و با چشمان روشنش نظاره گر عشقبازی ماست... آهسته سر بر میدارم... دوباره چشم میدوزم به مردانگی نگاهش... لبخند میزند و میگویم:دعایم می کنی عمو؟؟؟

با همان لبخندش سرم را از ورای سیاهی چادرم می بوسد و می گوید:مگر میشود برای مریم گلی دعا نکنم؟؟؟

آرام میشوم... سبک میشوم... قرار میگیرد این بیقراریِ دلــ...

اشک اما مثل همیشه راهش را بلد است و بغض نکرده سرازیر میشوند بروی گونه هایم

آرام در گوشم زمزمه می کند:به شرطی که دیگه گریه نکنی... پشت سر مسافر...

تند مثل بچه های تخس وبازیگوش می پرم توی حرفش و میگویم:چشم دیگه گریه نمی کنم اما دلم تنگ میشه براتون...

همانگونه زمزمه وار میگوید:سفر قندهار نمیریم که عموجان... نهایت ده روز دیگه بر میگیردیم

و من باز بغض می کنم که کاش همسفر میشدم با دل مهربانش...

کاش میشد منهم در این سفر همراه میشدم با قدمهای عاشقش...

آخرش عمو به آرزویش رسید... سفرش جور شد و میرود تا ساکن شود در جوار حضرت عشق... میرود تا آرام شود در حریم حرمش... میرود تا بچشد طعم آوارگی را در بهشتی ترین خیابان دنیا...

خوشا به حال دلت عموی مهربانم...  

آرزویت به سرانجام رسید؛ 

روزهای عاشورای هر سال را یادت می آید؟ وقتی در دیگهای برنج را باز میکردی و با بغض و اشک فریاد میزدی:یا حســــــــــــین

حالا همان حسین علیه السلام دعوتت کرد و تو اجابت کردی دعوتش را

خوشا به حالت عمو...


پی نوشت مسافرم:قولت نمیدهم عمو مگر میشود تو نباشی و من قرار بگیرم؟!ای مهربان همچو بابایم

پی نوشت دل:کــــــــــــــربلا

وای ببین کی اومده تو دنیا!!!


یک بار از کنار دریا عبور کردی

یک عمر امواجش برای شستن جای پایت می آیند و میروند

از کیه پاهاتو نشستی؟!تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید


اگه یه روزی من یاد گرفتم چایی دم کنم

ای روزگار... توام یاد میگیری جورابات رو خودت بشوری

که مجبور نشیم وقتی میای توی خونه از ماسک استفاده کنیمشکلک های شباهنگShabahang

آره عزیزم تو... چشماتو اندازه نعلبکی نکن و نگو:مـــــن؟؟؟

یادته میگفتی اگه ازدواج کنی وقتی بیای خونۀ باباینا اولین حرفی که به شوهرت میزنم اینه: عاقا خانومت یه عیب بزرگ داره؛اونم بلد نیس چایی دم کنه

حالا باز خوبه تو اونوخت که کار از کار گذشته و پشیمونی سودی نداره بهش میگی

اما من شکلک های شباهنگShabahang میذارم درست همون شبی که میریم خواستگاری، به عروس خانوم میگم ببخشین عزیزم این داداش ما یه عیبی داره اونم اینه که جوراباش مث بمبهای شیمیایی صدام جون آدمو میگیرهتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید

قربونت برم من... همه اش شوخی بود تا شب تولدت همگی دورهمی کمی بخندیم


داداشم...

عشق...

امید...

زندگی...

نفس...

ته تغاری...

تولدت مبارک

دوستت دارمهوارتا


پی نوشت عادت:سئوال خوبی پرسیدی

پی نوشت 2:در مورد پی نوشت بالایی هیچی نگم بهتره تا خودش بیاد و توضیح بده براتون

آخـ دِلَمـ


+اگر چه بی کس و تنها اگر چه غم زده ایم

همیشه از تو فقط با دروغ دم زده ایم

تو گرم آمدنی ، بی خبر که ما بی تو

قرار جمعه ی این هفته را بهم زده ایم

میان سیرت و صورت چقدر فاصله است

فریب ما نخور آقا ، انار سم زده ایم

پی نوشت غم:بــــاز... بــــاز... بـــــاز زینب و اینهمه حرامی و باز قِصۀ پر غُصۀ کربلا...
پی نوشت درد:آخ دلمـــــ...

فرشته سپید موی زندگیِ من!!!

طبق معمول صبحا، نزدیک ظهر، مامان یکی دوباری که زنگ زد مامانی و دید جواب نمیده و خودش هم زنگ نمیزنه (وقتی زنگ بزنیم و نجوابه یا دستش بنده یا خونه نیست که برگرده حتما زنگ میزنه خودش) نگران شد گفت زنگ میزنم داییت اگه اونم خبر نداشت میریم خونه اش... دایی جواب داد

و گفت که پیش مامانیه،

گفت لوله آشپزخونه ترکیده و همه جا رو آب برداشته،

گفت این اتفاق مال چهار پنج روز پیشه و مامانیِ من نخواسته زحمتی بشه رو دوش بچه ها و نوه هاش و به هیشکی خبر نداده،

گفت خودش با شماره های که داشته زنگ میزنه یه تاسیساتی و اونا هم یه غیر متخصص میفرستن و اون نامرد هم میزنه بدتر خرابکاری میکنه و یه پولی از مامانی میگیره و میره،

گفت منم خبر نداشتم (و کلی بغض داشت وقتی این حرفا رو میزد) اومدم بهش سر بزنم و دیدم ای وایِ من...

از شنیدن این خبر اینقدر از خودم بدم اومدم که میخواستم زار بزنم از خجالت...

فقط ادعا دارم...

من کجا و نوه بودن کجا...

یکی نیست بگه برو بمیر دختر برای وظیفه شناسیت...

با مامان رفتیم خونه اش...

که تبدیل به دریاچه شده بود...

دایی اعصابش داغون بود و هی با ناراحتی که سعی میکرد آروم باشه به مامانی میگفت چرا به اون خبر نداده...

مامانی هم طبق معمول گفت نمیخوام سربارتون بشم نمیخوام زحمت بشم براتون نمیخوام مزاحمتون بشم و ازین حرفا...

خلاصه خاله ها هم اومدن و همه مون با کمک هم وسایلاشو بردیم زیرزمین...

خونه خالی شده بود و جای زندگی نبود اما باز راضی نمیشد بیاد خونۀ یکیمون...

دایی با تشر به خواهراش گفت میریم خونۀ من...

که با خودم فکر کردم که زندایی میره سر کار و مامانی هم توی خونه تنها معذب میشه...

باید هر طور شده راضیش کنم بریم خونۀ ما...

دستشو گرفتم و بردمش یه گوشه ای و با هزار ترفند و ناز و ادا و گریه و خنده و التماس راضیش کردم بریم خونۀ ما...

راضی شد البته با هزار بدبختی...

هی میترسه نکنه سربار بشه برای ما...

خودش خبر نداره که برکته... که عشقه... که نفسه... که زندگیه...

بماند که بعضیا (که میدونم خاموش اینجا رو می خونن) به طعنه گفتن برا خودشیرینیه

بماند که بعضیا دل شکستن و حرف زدن که اینجا جاش نیست بگم

بماند که بعضیای دیگه با هزار فیس و ادا اطوار اومدن و یه تعارف الکی شابدلعظیمی زدن و رفتن

بماند که بعضیا حتی یه حالی ازش نپرسیدن

بماند که بعضا هم کثر شانشون میشه که یه مدت این فرشته با اون برفای روی موهاش مهمون خونشون بشه

بماند که یه عده وقتی منفعت داشته باشه مامانیه عزیزجونه حاج خانومه اما وقتی...

بماند... بماند... بماند...

هر چی شد به نفع من شد... عشق رو بردم خونۀ خودمون

من و مامان و مامانی اومدیم خونه...

از ذوق داشتم میمردم،خونه بوی بهشت گرفت،

با خنده و شوخی گفت:طرفدارامو صدا کنین بدونن من اومدم...

منم همینجور که دستشو گرفته بودم و کمک میکردم از پله ها بیاد بالا ... با آواز میخووندم آهای فریاد فریاد عزیزم داره میاد...

هر سه تامون از خنده روده بر شده بودیم...

الهی فدای اون خنده های آرومت بشه مریم...

الهی فدای اون چادرسیاهت بشم من... 

و اون چادر نمازت که هنوزم هنوزه از سرت نیفتاده...

بمیرم برا اون حجب و حیات که روت نمیشه پاهای درد کشیده ات رو دراز کنی و خجالت میکشی از بچه هات...باید کلی التماسش کنم که خونۀ دخترش راحت باشه...

آخ قربون اون چشمای کم سوت برم که وقتی فهمیدم نمره چشمات رفته بالا وقتی دیدم میخوای کفشاتو پات کنیو اما درست نمیتونی جلوی پاتو ببینی انگار آتیش تو دلم روشن کردن...

من کی ام؟ یه بی خاصیت که نفهمیدم درداتو... فقط ادعا داشتم...

که ندونستم پاهات از درد ورم کرده و کفشات کوچیک شده...

دنیا رو دادن بهم وقتی بردمت پیش دوست دایی و شماره عینکت رو عوض کرد و گذاشتی رو اون چشمای مهربونت و شاد دیدمت... وقتی گفتی نور به چشمات بیاد توی دلم گفتم بگو نور به قبرت بیاد که اینقدر بی فکری... بی خاصیتی... آه از این دل... آه

کلی نکته زندگی یاد گرفتم که مامان میخوند تو گوشم اما نمی تونستم درک کنم... 

مامانی با اون لحن آروم صداش دونه دونه واژه ها رو میچید کنار هم و طوری نصیحت میکرد که نه تنها ناراحت نمیشم بلکه کلی درس یاد میگیرم وقتی از گذشته ها میگه دلت میخواد تا آخر دنیا پای حرفاش بشینی و دم نزنی و اون فقط برات حرف بزنه وقتی از روزای اول ازدواجش با بابابزرگ میگه و دوریش از خانواده...

عاشقش میشی وقتی بوی عطر جانمازش تموم اتاقتو میگیره... 

دوست داری هی همینجور بشینی و نماز خووندنشو ببینی... 

وقتی آروم و آهسته و شمرده کلمه ها رو ادا میکنه... 

بمیرم برا پادردت... 

بمیرم برای نماز نشسته ات... 

این چن وقت که مهمون اتاق کوچیک منه... حضورش باعث شده منم نمازامو بر عکس قبلنا با دقت و سر وقت بخوونمش... 

یا وقتی با اون دستای چروک و لرزونش گلا رو دونه دونه آب میده... انگار طراوتشون توی دستای این پیرزن بوده که کلی خوش آب و رنگ تر شدن... 

دوست دارم بمونه کنارمون برای همیشۀ همیشه... 

این چند روز هی صبحها که بیدار میشه میگه مریمی زنگ بزن داییت ببین کار تعمیرات خونه تموم نشده؟؟؟ و من هر بار با هزار نذر دعا می کنم که بگه هنوز کار داره... 

انگاری توی این چند روز بیشتر از قبل بهش عادت کردم... 

وابسته اش شدم... نمیدونم اگه بخواد روزی بره خونش من چیکار کنم؟؟؟