خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

من می توانم؟!

زندگی یعنی زنده بودن و نفس کشیدن؟؟؟!!!

یعنی اینکه من صبح بیدار بشوم و به روزی نو سلام بدهم و بعدش بروم دنبال روزانه هایم؟؟؟

گاهی در میمانم توی این واژۀ پنج حرفیِ لعنتی!

گاهی مسیرش را یک نفس میدوئم و گاهی آرام و آهسته راه میروم و گاهی به ناگاه می ایستم؛ کمر خم میکنم و دست به دیوار میگیرم... و گاهی حتی کم می آورم و زانوهایم لرزان و لرزان خم میشود...

بعد که خدا می بیند و از همان بالا دستانش را به سویم میگیرد و من پژمرده و گریان دستانم را میگذارم لای دستانش و خدا هم لبخندزنان می کشاندم سوی مهربانی اش... سوی قادر مطلق بودنش... سوی پشت و پناه بودنش...

آخرش هم من میمانم و یک دنیا بغض و حرفهای نگفتۀ دل و روزهایی که قرار است بیایند و بار مسئولیتی که باید به دوش بکشم و تا به امروز در هیچ مدرسه و دانشگاهی نه درسش را خوانده ام و نه واحدهایش را گذرانده ام،،،

راستش را بخواهید می ترسم... از روزهایی که قرار است من خانم یک خانه با تمام مسئولیت هایش بشوم... می ترسم... از تمام آینده ایی که پیش روی ماست و من نمیدانم قرار است چه بشود؟؟؟!!!

اینروزها که دارم وسایل زندگی مان را میخریم فکر میکنم:یعنی من میتوانم؟

و هیچ پاسخی نمی یابم برای این سئوالِ بی نهایت استرس زا


پی نوشت:همچنان برایمان دعا کنید... سپاس مهربانی تان را

کاش کسی دعا کند برای دلهایمان!

برای من... "تــو" لازمی! کلیــــــد قلبم را بردار ولی گــــم نکن!


کاش کسی بود و برایت می گفت:مریمت ذره ذره له میشود زیر آن نگاه غمبارت...

کاش کسی بود میگفت که قطره قطره اشکهای درمانده ات چه به روز این دل بیچاره ام می آورد...

کاش کسی بود حرفهای این دل وامانده را برایت می گفت وقتی در واژه نمی گنجند و بغض میشوند کنج این حنجره...

من میمیرم... بخدا میمیرم مردِ مهربان زندگی ام وقتی بیقراری ات را می بینم و کاری از دستانم ساخته نیست...

کاش جان بدهم و نبینم لرزش بی امان شانه های مردانه ات را...

کاش کسی باشد و بگوید؛ نه یادم آمد خودم گفتمت:دستهایت ستون زندگی من است... تکیه گاه امن من است...

نشان مهربانی خداست در زندگی ام... نگیر از من هوای ریه هایم را... بوسیدن دستانت را...


پ.ن:به قول مامانی جانم! قرار نیست همیشه خوشی ببینیم... شاد باشیم و بخندیم؛ گاهی از جایی گره ای می افتد آن وسط مسط های زندگی مشترکت که هیچ دستی جز دستان لایزال آفریدگارت نمی تواند بگشایدش...تنها امیدمان اول خدا و دوم دعای پدرها و مادرهایمان و در آخر نفس های آرام هردو نفرمان است که سر پا نگه مان داشته! به قول همسری، من تو و تو من و ما خدا را داریم!... و شما دوستان عزیزتر از جان! برای باز شدن هر چه زودتر این گره دعایمان می کنید؟؟؟