-
دمت گرم آرامش پنهان
پنجشنبه 29 بهمنماه سال 1394 14:52
میدانی چیست رفیق؟! بعضی ها شبیه یک انجیر رسیده می مانند که یکهو از آسمان می افتند توی دامان رنگ و وارنگ زندگی ات آنقدر بی هوا که نمیدانی چه شد... چگونه شد... اصلا خودت را میزنی به بی خیالی و از بودنش لذت میبری بعضیها شبیه عطر بهارنارنجی هستند در کوچه پس کوچه های پیچ در پیچ دلت، نفس که میکشی به عمق جانت و عطر بودنشان...
-
خاطره زن...
دوشنبه 28 دیماه سال 1394 15:11
کاش می شد خاطره ها را مثل پنبه، زد... کاش اصلا یک آدم هایی بودن مثل همین پنبه زن ها که با کمانشان می آمدند توی کوچه پس کوچه ها... سر ِظهرِ خلوت شهر.... و دست شان را می گذاشتند کنار دهانشان و داد می زدند: آآآآآآآآآی خاطره می زنیم ... بعد تو صدایشان می کردی، می آمدند توی حیاط، لب حوضی ، باغچه ای ، جایی می نشستند و تو...
-
سهبا
شنبه 19 دیماه سال 1394 12:54
چقدر دلم میخواست با واژه ها آشناتر بودم یا لاقل قرار داشت این دل نابسامان آرام بود این بیقرار دل تا بنویسم از مهربانی ات... از آنچه لایق است... یاد سالهای پیش بخیر، این شبها... دورهمی های مجازی... دلهای هر چند دور اما نزدیک بهم... لبخندها... ببخش مرا نرگس مهربان فقط خواستم بدانی همیشه به یادت هستم مینوشتم تبریک...
-
دلبستگـــــی یا رهایی؟!
دوشنبه 14 دیماه سال 1394 14:22
بند ناف را بریدند و گریستیم از ترس جدایی. اما رازش را نفهمیدیم. به مادر دل بستیم و روز اول مدرسه گریستیم و رازش را نفهمیدیم. به پدر دل بستیم و وقتی به آسمان رفت گریستیم و باز.... نفهمیدیم. به کیف صورتی گلدار... به دوچرخه آبی شبرنگ... بارها دل بستیم و از دست دادیم و شکستیم و باز نفهمیدیم. چقدر این درس...
-
زنده ام هنوز...
سهشنبه 5 آبانماه سال 1394 09:02
همیشه از اتفاق های یهویی متنفر بوده ام... حتی اگر مسبب خوشحالی ام بوده اند... و حالا اتفاقهای یهویی اینروزها به مرز جنون رسانده مرا... اینروزها تلخ میگذرد... تلخ و سرد و آرام کلید می اندازم و در را باز نکرده بغض میکنم.کفش های بابا هنوز توی جاکفشی منتظر صاحبش لم داده... جا کلیدی مامان هنوز میهمان کلیدهایش است... وارد...
-
عشق و عشق و عشق
دوشنبه 6 مهرماه سال 1394 11:43
مامان گلم طاقت دوری بابا رو نداشتی توام پر کشیدی؟؟؟ باور اینهمه عشق,سخته سخته سخته
-
غریبی مهمان کوچولوی بابا
جمعه 3 مهرماه سال 1394 12:27
این روز ها و حتی این شبها که از خیابانها و کوچه پس کوچه های شهر رد میشوم همه مردهای مسن را شبیه بابا می بینم. قبل ترها که میگفتم چقدر حال دلم خوب است وقتی از آن غریبستان بیرون می آیم و توی زادگاه خودم میچرخم, اما من الان به جایی رسیده ام که اینجا بین مردمان زادگاهم,.وسط شهر خودم احساس غریبی میکنم وقتی دیگر بابایی نیست...
-
آخ دلم
جمعه 27 شهریورماه سال 1394 13:20
بابای نازنینم پر کشید
-
سخت میگذرد...
جمعه 20 شهریورماه سال 1394 17:15
نمی شناسمش این مریم جدید این روزها را... حیران آدمی شده ام که ذره ذره دارد پوست می اندازد و بزرگ میشود قد می کشد... و دارد انگار امتحان پس میدهد... امتحانی سخت... آزمونی مشکل حالا که روی صندلی سرد و سخت کنار تخت مامان توی این بیمارستان لعنتی نشسته ام دارم با خودم فکر میکنم شاید همه این روزهای تلخ آغاز راهی باشد برای...
-
مرور خاطره ها
پنجشنبه 8 مردادماه سال 1394 13:21
دل بستم به مرور خاطره ها به روزهایی که مدت زیادی از ورودم به بلاگستان نمی گذشت آدم های جدید... حرفهای جدید... چهرهایی که دیده نمی شدند و دلهایی که ... با اینکه هیچ شناختی از هم نداشتن اما غصه می خوردن با غصه های هم و شاد بودن به شادی هم دلهای که دل داده بودن به مهربونی و خوب بودن رو یادم دادن بلاگستان برام شد یه دنیای...
-
کریم آل طاها
چهارشنبه 10 تیرماه سال 1394 16:10
بعد مرگم بنویسید بروی کفنم من حسینی شدهء دست امام حسنم میلاد کریم اهل بیت علیهم السلام مبارک باد.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 خردادماه سال 1394 11:00
میلاد مولای عشق و حضرت احساس هزاران هزار بار مبارک باد کاش به روزی قسمت بشه ما هم آواره بین الحرمین بشیم
-
خودتان عنوانش را بگویید
دوشنبه 10 فروردینماه سال 1394 15:38
هرگز نمیدانستم روزی در گاه به گاه زندگی جایی فراموش خواهم کرد که نباید تصمیم گرفت به خشم... آنقدر دل داده بودم به غبار روی شیشه که یادم رفته بود باران را... نم اشک روی گونۀ آدمی دلشکسته را... یادم رفته بود نصیحت های همیشۀ مادر را... تشویش های نگاه پدر را... که نباید ... بگذریم آنشب... خانۀ پدریِ آقای همسری......
-
سلام... و دیگر هیچ
جمعه 29 اسفندماه سال 1393 15:35
سلامی چو بوی خوش آشنایی!!! عیدتون پیشاپیش مبارک؛ سالتون نیکو، دلتون خوش، تنتون همیشه سلامت پی نوشت بی ربط :تولدم مبارک
-
خوشا به حالشان
شنبه 20 دیماه سال 1393 14:26
راستش حیران... متحیر... گنگ... گیج... مبهوت... هر چه دلتان میخواهد صدا کنین مرا از بس که از اینهمه بهت و حیرت، شوک زده شده ام!!! حیران آن دسته از آدمهایی هستم که در پی حاجتی خدا را دعوت می کنند یک سال... دو سال... ده سال و پنج دهه از زندگیشان گذشتهـ... به حاجتشان نرسیده اند اما... گنجی بزرگتر یافته اند... حالا دیگر نه...
-
دلم تنگه!
شنبه 13 دیماه سال 1393 14:30
اینروزا دلم گرفته... خیلی هم گرفته تر از همیشه اس... اصلا یه جوری سوای روزهای دلگرفتۀ دیگه!!! یه جور بغض عمیق و گریه ایی که نیست... یعنی دلم میخواد گریه کنم اما گریه ام نمیاد... دلم برای روزای گذشتۀ بلاگستان... برای شادی هامون... برای تولدامون... برای بودنمون... برای دل نگرانی هایی که نسبت به هم داشتیم... برای کامنتای...
-
من بی تو، حتی توی شهر خودم هم غریبم!!!
شنبه 6 دیماه سال 1393 21:58
سلام پسرم! کاش یه روزی عاشق بشی و درک کنی که چقدر دلم برای بابات تنگ شده برای لبخند مردونه اش، برای مهربونی نگاهش، برای اخمش، برای سر به سر گذاشتناش... برای آغوش مهربونش... دلم برای بابات بدجور بدجور بدجور تنگ شده!!! نشستم گوشه اتاق دخترونگی هام و دارم برای هزارمین بار فیلمهایی که ازش تو گوشیم دارم و همچنین عکساش رو...
-
مریمی دیگــــــر!
سهشنبه 13 آبانماه سال 1393 22:32
نگاهم کرد به مهربانی و گفت:تو دیگه بزرگ شدی مریمی! باید قوی باشی و محکمـ... باشه؟؟؟ بغض مانده در گلو را قورت دادم و گفتم:ب ا ش ه... ... ماشین که همسفر جاده شد من به یاد قولی که به مامان داده بودم بغضم را قورت دادم و کیسۀ حاوی آجیل و تخمه را بیرون کشیدم و مغز میکردم و به همسر عزیزم تعارف میکردم... گاهی بر میگشت و خندان...
-
... ولی قولش نه!
جمعه 9 آبانماه سال 1393 12:06
روی دستش "پسرش" رفت ولی قولش نه نیزه ها تا "جگرش" رفت ولی قولش نه این چه خورشید غریبی ست که با حال نزار پای "نعش قمرش" رفت ولی قولش نه شیر مردی که در آن واقعه هفتاد و دو بار دست غم بر کمرش رفت ولی قولش نه هر کجا می نگری نام حسین است و حسین ای دمش گرفت سرش رفت ولی قولش نه تسلیت باد بر...
-
و زندگی اینگونه آغاز میشود!
چهارشنبه 23 مهرماه سال 1393 15:11
پاییز بود... سلطان فصل ها... آری آنروز که من از خانۀ پدری ام برای همیشه خداحافظی کردم پاییز بود... عصر یک روز نیمه سرد پاییزی... نزدیک به غروب روز جمعه... آنروز که من می رفتم باران داشت برایم عشقبازی میکرد... دوست داشتنش را به من نشان داد و گفت:عشق که یکطرفه نمی شود... آنروز.... پاییز... عصر دلگیر... نزدیک به غروب...
-
مبارکا باشه و از اینجور حرفا!
یکشنبه 13 مهرماه سال 1393 23:55
زندگــــــــی!!! بس واژۀ غریبیست برای من وقتی می بینم که خودِ دلم را گمـ کرده ام و این روزهایم شده بغض و آه و اشکــــ و یک لبخند پهن برای حفظ ظاهر بروی لبهایی که جز "خدای مهربانم کمک" نمی تواند بگوید امشب آخرین شب دخترانگی های من است... (آیکون کلی خجالت و اینا) نگاهی می اندازم به خانه ام در میانۀ شهری که با...
-
بسه دیگه همه ورقه هاشونو بگیرن بالا!!!
جمعه 4 مهرماه سال 1393 23:03
شیش ماه اول سال به سرعت برق و باد گذشت و پاییز اومد... به همین راحتی!!! اما چه گذشتنی و چه اومدنی... با اینکه آدم برونگرایی هستم و تودار بودن تو ذات من جایی نداره اما خب دلم نمیخواد دوستانم رو توی غمهام شریک کنم شهریور امسال مزخرف ترین و وحشتناک ترین شهریوری بود که تا به الان توی عمرم دیدم براتون نوشتم که حال داداشم...
-
داستان من چیه؟
جمعه 7 شهریورماه سال 1393 16:24
راستش مدتها بود که میخواستم از خودم بگم... بارها بوده وقتی دنبال موضوعی برای نوشتن می گشتم انگشت اشاره ام رو به خودم بود و بارها دلم میخواستم از "مریم" ای که تقریبا چهار ساله اینجا داره می نویسه، نفس می کشه، می خنده، غصه میخوره، اشک می ریزه، شادی می کنه و ... بهتره بگم زندگی میکنه براتون بنویسم و حالا چه...
-
برسد به دست زندگی
شنبه 1 شهریورماه سال 1393 22:18
سلام نازگل قشنگ مامان نمیدونی چقدر دوستت دارم... وقتی بیای( البته باید به مامانی قول بدی تا دو-سه سال دیگه هوس اومدن به سرت نزنه :دی ) کلی باهات حرف دارم... از خودم... از گذشته هام... و مهم تر از همه از بابایی... گفتم بابایی یادم اومد که توی حرفاش فهمیدم خیلی خیلی دوستت داره... هنوز نیومدی کلی عاشقت شده... هی میگه...
-
من می توانم؟!
دوشنبه 20 مردادماه سال 1393 10:15
زندگی یعنی زنده بودن و نفس کشیدن؟؟؟!!! یعنی اینکه من صبح بیدار بشوم و به روزی نو سلام بدهم و بعدش بروم دنبال روزانه هایم؟؟؟ گاهی در میمانم توی این واژۀ پنج حرفیِ لعنتی! گاهی مسیرش را یک نفس میدوئم و گاهی آرام و آهسته راه میروم و گاهی به ناگاه می ایستم؛ کمر خم میکنم و دست به دیوار میگیرم... و گاهی حتی کم می آورم و...
-
کاش کسی دعا کند برای دلهایمان!
چهارشنبه 1 مردادماه سال 1393 14:08
برای من... "تــو" لازمی! کلیــــــد قلبم را بردار ولی گــــم نکن! کاش کسی بود و برایت می گفت:مریمت ذره ذره له میشود زیر آن نگاه غمبارت... کاش کسی بود میگفت که قطره قطره اشکهای درمانده ات چه به روز این دل بیچاره ام می آورد... کاش کسی بود حرفهای این دل وامانده را برایت می گفت وقتی در واژه نمی گنجند و بغض...
-
و ما ادرئک ما لیلة القدر؟!
یکشنبه 29 تیرماه سال 1393 14:07
اینکه تو خدایی هیچ شکی توش نیست... اینکه منم بنده ام هیچ شبهه ایی نداره!!! و اینکه تو مهربونی... کریمی... ستاری... قادری... غفاری... بزرگی... کریمی... رحیمی... بخشایشگری... ووو هزار و یکی اسم داری با کدومش صدات بزنم؟! تو که اینقده مهربونی که کافیه منه عبد عاصی فقط یه "یاالله" بگمـ... که با تمام عظمتت و...
-
برسد به دست زندگی
سهشنبه 17 تیرماه سال 1393 12:52
میدانی پسرم؟ زندگی خیلی خوب است!... اصلا یک حالی دارد که نگو و نپرس... تا خودت نیایی و لمسش نکنی درک نمی کنی چه میگویم!!! از وقتی بابایی ات آمده و کنج این قلب جا خوش کرده زندگی باحال تر شده... قبلترها شاید آنطور که باید و شاید زندگی را دوست نداشتم... اما دقیق از دومین روز آخرین ماه همین سالی که گذشت زندگی برای من معنا...
-
یک عمر...
پنجشنبه 12 تیرماه سال 1393 12:12
یک عُمر اگر... روزه بگیریم و... بگیرید و... بگیرند... همتا نشود با عطشــِ خشکــِ دهانـــِ... علی اصغر یا باب الحواج کوچک کربلا ادرکنی پی نوشت عشقبازی : همه چی خوبه و عالی! فقط خدا داره بدجور عشقبازی میکنه! تشنـــــگی... عطــــش... آب... یا حسین
-
فراموشی رسم دنیایمان شده مردم!
پنجشنبه 5 تیرماه سال 1393 12:04
دلم میخواست قلمم توانا بود تا بتوانم از حیرانی و بُهت گریبانگیر روزهای گمشده در هیاهوی این جام لعنتی بنویسمـ... از این روزها که همه چیز فراموش شده در بحبوحه رسیدن چند نفر دیگر به آن جام و سرمست شدن آنها و حرص خوردنهای الکیِ ما... بنویسم از غصه های این دل که یادمان رفته که هر چند تابستان باشد اما هوا هوای پاییز دارد......