اینکه تو خدایی هیچ شکی توش نیست... اینکه منم بنده ام هیچ شبهه ایی نداره!!!
و اینکه تو مهربونی... کریمی... ستاری... قادری... غفاری... بزرگی... کریمی... رحیمی... بخشایشگری... ووو
هزار و یکی اسم داری با کدومش صدات بزنم؟! تو که اینقده مهربونی که کافیه منه عبد عاصی فقط یه "یاالله" بگمـ...
که با تمام عظمتت و بزرگیت فرشته هات رو جمع میکنی و میگی:جوابش رو بدین... بازم مکث میکنی و میگی نه! نه! صبر کنین خودم جوابش رو میدم...
اما منِ حقیر باز یادم میره تو هستی و خدایی میکنی و منتـــظر ندای من بندۀ ناقابل هستی
میدونی چیه خداجونم؟ پیش همه میگم سر تا پام رو جمع ببندی مشتی خاک بیشتر نیستم... که تو منو آفریدی!... میشد این یه مشت خاک بشه یه گرد و غبار ناقابل روی شیشه... یه قسمتی از خاک بیابون... یا... اما تو خدایی کردی و نخواستی بی خاصیت بمونم و شدم مثلا اشرف مخلوقات... اما راستش رو بخوای (و بخوان) من بندگی نکردم... خوب نبودم... عصیان کردم... من نشان بارز "ظلمت نفسی" ام... اما در هر صورت تو حق خدایی بودنت رو ادا کردی... روزی دادی... بخشیدی... مهربونی کردی... بارونت رو فرستادی... لبخندت رو قاب کردی و فرستادی... محافظت کردی... همیشه یاریگر بودی...
خودت و خودم و همه میدونیم خیلی راحت میتونستی (و میتونی) در یه چشم به هم زدن کاری کنی که انگار مریمی نه بوده و نه هست...
خودت و خودم میدونیم که من سر به هوایی کردم و تو اما دستمو گذاشتی توی دستات و نذاشتی بیراهه برم...
خودم و خودت میدونیم که من به غیر تو هیشکی رو ندارم... تمام یه سال چشمم به امشبه که ببخشی...
که... ببخشین که اینجور میگم و میدونم نهایت پرروییه اما به رحمتت امید دارم که میخوام بگم:شتر دیدی ندیدی!!!
این از لطف و کریمی تو به دوره که بخوای امشب دست خالی برم گردونی...
خودت و خودم میدونیم که از همۀ همۀ همۀ دنیا چشم پوشوندم؛ قطع امید کردم و فقط و فقط به خودت و خدابودنت امید دارم...
میدونم جز اون غریب مسافرِ منتظر هیشکی قدر امشب رو نمیدونه... مگه نه اینکه خودت فرمودی: و ما ادراک ما لیلة القدر؟! اما شده طعم یه قطره از اقیانوس امشب رو به ذائقۀ دلمون بچشان...
خدایا بخشنده تر و بی نیازتر و قادرتر از تو نمی شناسم!... اصلا مگه نه اینکه گفتن که تو از مادر به بنده ات مهربونتری...
مگه نه اینکه مادر راضی نیست یه خار به پای بچه اش بره... حالا بیا و در حقمون مهربونتر از مادر باش و گناهانمون رو ببخش و حاجات دلمون رو بده...
خدایا قسمت میدم به حق شهید این شبها به حق دل شکستۀ حضرت زینب ظهور حضرتش رو هر چه سریعتر نزدیک بفرما!
پی نوشت التماس دعا:روایت داریم در حق همدیگه دعا کنیم حاجتمون برآورده میشه... پس دعا بفرمایین لطفاً
میدانی پسرم؟ زندگی خیلی خوب است!... اصلا یک حالی دارد که نگو و نپرس...
تا خودت نیایی و لمسش نکنی درک نمی کنی چه میگویم!!!
از وقتی بابایی ات آمده و کنج این قلب جا خوش کرده زندگی باحال تر شده...
قبلترها شاید آنطور که باید و شاید زندگی را دوست نداشتم... اما دقیق از دومین روز آخرین ماه همین سالی که گذشت زندگی برای من معنا پیدا کرد... لبخندش شد نفس و چشمهایش شد زندگیِ من!
بابایی ات وقتیکه انتهای موهایم را در میان انگشتانش به بازی میگیرد و بعد دست آخر می بوسدش و میگوید:اینها شاهرگ من است و من یک تارش را با دنیا عوش نمیکنم... دلم میخواهد زمان از حرکت بایستد!
بابایی که لبخند تحویلم میدهد و میان خیل عظیم مهمانهای خانۀ عزیزجانش و تلاقی صدها نگاه حسرت بار دخترها و عاشقانۀ مادرها خودش را به من می رساند و میگوید:خسته نباشی خانوم گلم.تو عشقی بانوی قصه های کودکی هایم... دلم میخواهد زمان از حرکت بایستد.
یا همین دیشب و چندتای دیگر از دیشب های ماه رمضان که افطاری به خانۀ ما می آید و برایم خرما میگذارد و آرام طوری که کسی نشنود میگوید:شیرینی نگاهت طعنه میزند بر این رطبها... من دلم میخواهد زمان از حرکت بایستد.
یا سحرهای گاه به گاهی که من میرفتم خانۀ آنها و مامان جون سفره را می انداخت و صدایمان میکرد و من با نوازشهای آرام بابایی بیدار میشدم... دلم میخواهد زمان بایستد از حرکت سیالش!
یا وقتی سجاده ام را کنار سجاده اش کمی پایین تر پهن میکنم و سر اقتدا کردن بهش دعوایمان میشود و آخرش نمیگذارد و هر کداممان کنار هم اما فرادا نمازهایمان را میخوانیم،و بعد از نماز به هم لبخند میزنیم،دلم میخواهد زمان از حرکت بایستد
بله پسر گلم! زندگی یعنی همین لحظه ها و ثانیه ها که دلمان میخواهد یا تمام نشود یا دوباره تکرار شود. و چقدر حال دلمان خوب میشود وقتی یادشان می اُفتیم.
دلم میخواهد وقتی تو بیایی بسپارمت دست بابا که او عشق و مهربانی را یادت بدهد.میخواهم از بابا یاد بگیری که روزگاری اگر عاشق شدی چگونه عشق بورزی که همسرت وقتی یاد تو می افتد اشک در دیدگانش جمع شود از دلتنگی ات و لبخند بنشیند کنج لبهایش از عشق... یاد بگیری که مثل بابا مرد باشی. مث بابا آنقدر عاشق باشی که وقتی همسرت تو را دید بوی بهشت به مشامش برسد؛درست مث مامان!...
و وقتی توی آغوشت آرام گرفت دلش بخواهد دنیا و زمین و زمان از حرکت بایستد درست مثل مامان.
یک عُمر اگر...
روزه بگیریم و...
بگیرید و...
بگیرند...
همتا نشود با
عطشــِ
خشکــِ
دهانـــِ... علی اصغر
یا باب الحواج کوچک کربلا ادرکنی
دلم میخواست قلمم توانا بود تا بتوانم از حیرانی و بُهت گریبانگیر روزهای گمشده در هیاهوی این جام لعنتی بنویسمـ...
از این روزها که همه چیز فراموش شده در بحبوحه رسیدن چند نفر دیگر به آن جام و سرمست شدن آنها و حرص خوردنهای الکیِ ما...
بنویسم از غصه های این دل که یادمان رفته که هر چند تابستان باشد اما هوا هوای پاییز دارد...
سوز دلتنگی و سرمای نبودنش...
یادمان رفته انگار که شاید زبانم لال همین روزهاست که حسرت آن گوشۀ بهشت هم بر دلمان بماند...
دیشب در میانۀ افکارم داشتم از خودم می پرسیدم که گندم کجا را خورده ام که کم کم دارم از بهشت های زمین هم رانده می شوم؟؟؟!!!!!!!!!
از آنطرف سوریه و بهشت زیبای زینب حسین... اینهم از کربلای دل!!!
آری داشتم می گفتم یادمان رفته گوشۀ همین زمین گرد (!) آن یار سفر کردۀ ما چشمان مهربانش دلواپس کربلای دلش است
حیران است و بیقرار...
منتظر است و دلدار...
دنیا و سرگرمی هایش یادمان بُرده که شعبان دارد خداحافظی میکند و ماه میهمانی اش نزدیک است...
جام را کسی دیگری میبرد کسی دیگر مست می شود کسی دیگر لذتش را می برد و آنوقت ما باید حرصش را بخوریم!!!
سرگرم بازار دنیا شده ایم... ویترین های ظاهراً زیبا گولمان زده و مشغول شده ایم و دستمان از چادر امن مادرمان جدا شده...
ولی هنوز هم به خودمان نیامده ایم که گم شده ایم!!!
هنوز هم حیران و سرگزدانیم و فکر میکنیم کار از جای دیگری می لنگد...
اما کسی نیست تا توی گوشمان فریاد بزند:بیدار شو! خواب غفلت تا به کی؟! دنیا دارد تمام میشود و تو هنوز توشه ای بر نگرفته ای!!!
ما منتظری داریم که در میانۀ گرمیِ معامله و داد و ستد دنیا گمش کرده ایم!!!
یادمان رفته منتظرش باشیم!!!
یادمان رفته برای آرامش دلش دعا کنیم!!!
یادمان رفته برای آمدنش دعا کنیم!!!
یادمان رفته امید داشتن را برای آمدنش!... یادمان رفته " زده ام فالی و فریاد رسی می آید "
مولا جان ببخش ما را... مشغول آن جام لعنتیِ جهانی شده ایم... نیا... ما چشممان به در نیست... چشممان به جاده نیست... چشممان به راه نیست... ما چشممان به قاب شیشه ایِ جادویی هست که ذره ذره تو را از یادمان برده
آقا نیا... اینجا کسی منتظر شما نیست...
اینجا کسی نمیداند جام اصلی در دستان مبارک شماست...
اینجا کسی نمیداند زمین حول محور نگاه شما می چرخد...
اینجا کسی نمیداند جهان به یک کرشمه و اشارۀ شما زیر و رو خواهد شد...
اینجا گوشی نیست تا بشنود صدای العطش کودکان حرم را...
گوشی نیست تا بشنود صدای "هل من ناصر ینصرنی" ِ شما را...
اینجا کسی نیست تا برای دستان سقا نذر کند...
اینجا کسی منتـــــــــــــظر نیست...
اینجا کسی دلداده نیست...
اینجا کسی قدر قربت را نمیداند...
اینجا کسی با واژۀ مقدس عشق آشنا نیست...
اینجا کسی ...
فراموش کرده ایم شما را...
فراموشی رسم دنیایمان شده آقا...
فراموشی رسم دنیایمان شده
فراموشی رسم دنیایمان شده
همه چیز داشت خوب پیش می رفت تا اینکه...
بزرگ شدیم!!!