خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

بدون عنوان!

حال اینروزها خوبِ خوب است... من هستم... اوی من هست... عشق هست... و مهم تر از همه خدا هم هست! اما نمیدانم چرا حالِ این دلِ بیچارِۀ من خوب نیست... شاید برای همین قهر عاشقانۀ اوی من است... شاید دلیلش همان کابوس های دم صبح است و شاید هم دلیل دیگری دارد که من نمیدانم...

نشسته ام رو به رویش و همانطور که زل زده است به کاغذ توی دستانش و دارد با دقت مطالعه اش میکند میگوید: چی شده مریمی!؟ بگو اونیکه توی اون دلت میگذره!!!

متعجب و حیران از اینکه همیشه شنیده ام مردها به هیچ وجه ذهن خوانی نمی کنند پاسخش دادم:هیچی ! فقط دلم میخواد نگات کنم!...

سرش را از روی کاغذ بر میدارد و نگاه موشکافانه ای میکند و میگوید:بازم همون خواب همیشگی؟؟؟ میخوای بازم درباره اش حرف بزنیم؟ شاید آروم بشی...

چشمانم را باز و بسته میکنم و می گویم:وای شهرامی! تو از کجا میدونی من به چی فکر میکنم؟ کم کم دارم ازت می ترسم...

لبخند مهربانی تحویلم میدهد و می گوید:بگذریم... بگو امشب چه خوابی دیدی؟؟؟

و من دوباره از خوابم و کابوسهای بعدش و تعبیرش حرف زدم...

دستانم را میان دستان مردانه اش گذاشت و آرام آرام برایم از دروغین بود تعبیرهایش حرف زد...

اما منِ سمجِ لجبازِ دیوانه پافشاری می کردم که همین روزها میمیرم...

او هر چه قدر دلداری ام داد... هر چه قدر برایم از آینده و روشنی هایش حرف زد... هر چقدر نازم را کشید و نوازشم کرد...

باز من حرف خودم را میزدم و کار از بغض و اخم گذشت و به گریه کردن رسید...

گفت:اگر بمیری که غلط میکنی بمیری :دی من محال است بعد از تو حتی یک نفس...

من همچنان هق هق آرام گریه...

گفت: هیچ چیز و هیچ کس و هیچ جایی نمی تونه منو از تو دور کنه...

من کماکان اشک و اشک و اشک...

گفت:تمنا میکنم از مرگ حرف نزن... لاقل جلوی من حرف نزن

من همچنان که گریه کردم درست مثل یک کودک پنج سالۀ بی تربیت زل زدم توی چشمهای مردانه اش و گفتم: من میمیرم و تو باید مراقب خودت باشی...

نگذاشت حرفم تمام شود... بلند شد... مامانم راست میگوید هر کس به اندازه ای ظرفیت دارد... به اندازه ای صبر و تحمل و طاقت دارد... ظرفیتش پُر شد... طاقتش طاق شد... صبرش تمام شد... و رفت...

و من هنوز در قهر عاشقانه مان دارم دست و پا میزنم...

و این شد بهانۀ دلم برای کتک زدن کودک درونم 

برسد به دست زندگی

دلم میخواد وقتی من و آقای همسری بزرگ شدیم:)) و خدا بهمون یه نی نی داد؛ هر دومون باهاش دوست باشیم...

هم اون با ما و هم ما با اون...

دلم میخواد بچمون اونقدر بزرگ باشه که مثلاً وقتی ما پیشش نیستیم خیالمون ازش راحت باشه که بیقرار ما نیست فقط دلش برامون تنگ میشه...حتی اگه دو سالشه مثلن!!!!

دلم میخواد خیلی خیلی مودب باشه و همه از رفتارش و اخلاقش خوششون بیاد...

همیشه تمیز باشه... لباساش مرتب باشه...

به مامان خودم بگه مامان بزرگ و به بابا بگه بابابزرگ...

به مامان آقای همسری بگه مامان جون و به بابا هم بگه باباجون...

دلم میخواد با باباش بره پارک و بعدش برگشتنی هی به باباش گیر بده برای مامان آلوچه بخر دوست داره...

دلم میخواد با بابابزرگش(فرقی نداره کدوم) بره گردش و برسه خونه اونقدر حرف بزنه که من سرسام بگیرم:))

دلم میخواد از این لباس چارخونه ایا با شلوار ساق کوتاه های پسملونه بپوشم تنش و بعد که مواش رو شونه کردم و چهرۀ باباش رو توی صورتش دیدم کلی ملچ و ملوچ ماچش کنم... :دی

دلم میخواد وقتی غذا رو حاضر کردم و باباش اومد بغلش کنه و بذارتش روی میز با اخم مادرانه بگم: روی میز جای نشستن نیست بابای عزیز...

دلم میخواد ...

از این "دلم میخواد" ها زیاد توی دلم لونه کرده... میخوام ازین به بعد درباره اش بنویسم و بعدها ببینم کدومشون رو لمس کردم... باز هم خواهم نوشت... با نام "برسد به دست زندگی"

روحش کبود شده طفلک...

خب چیکار می تونستم بکنم؟... آخه هی بهونه می گرفت... هی پا می کوبید... هی خودش رو می زد به درُ دیوار

هی گریه می کرد... بغض میکرد... گریه میکرد... بغض میکرد...

هی من سکوت کردم... هی اون غُر زد...

هی من خودم رو زدم به اون راه... هی اون گوشۀ لباسم رو می کشید...

هی من لب گزیدم... هی اون جیغ کشید...

هی من...

اما نشد... بخدا راست میگم نشد...

خب دست خودم نبود... نه یعنی بود اما ...خُب آخه منم آدمم... طاقتم تموم شد...

هر کسی تا یه حدی ظرفیت داره...

خب جیغ آخرش باعث شد دستشو بگیرم و بذارم جلوی خودمو تا میخوره کتکش بزنم...

هر کتکی که میخورد دلِ من آتیش میگرفت...

هر کتکی که میخورد انگار اون آروم میشد و من بیقرار...

هر کتکی که میزدمش انگار اون لبخند میومد رو لبش آروم آروم و من بغض میکردم آروم آروم...

هر دستی که میومد روی تن نحیفش انگار اون پرواز میکرد و من گریه...

حالا نوبت من بود بیقرار بشم و بغضم بشه هق هقِ گریه های پشیمونی...

لپای سفیدش قرمز شده بود... و با مظلومیت نگام میکرد و من اونقدر پشیمون شده بودم که به خودکشی فکر میکردم...

دست بُردم و خواستم بغلش کنم... هر چی بیشتر فکر میکردم می دیدم طفلک حق داشت که ناراحت بشه

که بغض کنه... که پا بکوبه... که بیقراری کنه... که... آخ دلمـ... آخ...

آخه بهش توهین شده بود... ولی چون کسی رو پیدا نمی کرد اعتراض کنه... سرِ من غُر میزد...

آره هر چی بیشتر فک میکنم می بینم حق با اون بود و من باید خودداری میکردم اما حیف...

حیف که پشیمونی سودی نداره و جای جای بدنش کبود شده و به قول خودش روحش بیشتر آسیب دیده تا جسمش...

من رو ببخش "کودک درونم" که تو رو زدم... چاره ای نداشتم اما الان پشیمونم... :((


+ این غمناک ترین پُستی بود که از سه سال پیش تا کنون نوشته ام!!!!!!!!!!

به بهانۀ سرک کشیدن عشق در میانۀ دلش...

اگه عاشق یه نفری واسه خوشگلیش؛این عشق نیس... هوسه

اگه عاشق یه نفری واسه پُر انرژی بودنش؛اینم عشق نیس... حس تحسینه

اگه عاشق یه نفری که همیشه کمکت می کنه بازم این عشق نیس... بلکه حس تشکره

ولی... ولی... ولی

وقتی عاشق یه نفری و نمی دونی واسه چی؟؟؟ هر چی هم دنبال دلیل و مدرک می گردی... اما هیچی گیرت نمیاد

اینه... خودشه... به همین میگن حس زیبا و بکر عشـــــــــــق!!!

مبارکت باشه نگین عزیزم این عشق... این دو نفره شدن...

خوشبختیت آرزوی قلبیِ منه :)


دلگرمی!

دل آدم گاهی چه گرم میشود

با یک "دلخوشی کوچک"

با یک "هستم"

با یک "کجایی"

با یک "خوبی؟"

با یک "حضور"

با یک "سلام"

به اینکه "حواسم بهت هست"

چه حس قشنگیه وقتی بدونی یکی همیشه به یادت هست و قلبش برای تو می تپد!