-
نمایشگاهِ دل در شکوفه باران تولدِ ماه
جمعه 20 دیماه سال 1392 20:20
اینجا اگر مجازیست چه باک، ادمهایش اما واقعی اند... وجودشان مایه عشق است و ماه و نور... اینجا اگر مجازیست دلهایمان که مجازی نیست... دل میدهیم به شوق یکدیگر و شکوفه میشویم در هوای هم... اینجا اگر مجازیست... نگاهِ بی نظیر تو اما دنیاییست واقعی و با شکوه مادرم همیشه میگوید:خوبی ها را به یاد بسپار و ...ها را به باد و همیشه...
-
اندر احوالات مریمِ شلخته
جمعه 13 دیماه سال 1392 20:24
گاهی بهتره بی خیال باشی... گاهی بهتره خودتو بزنی به بی خیالی... همینطور که دستات توی جیب گرمکنته سرتو گرفتی بالا و داری توی اتاقت میگردی همینجور بی خیال سوت بزنی... انگار نه انگار اتاقت به بازار شام میگه زکی... انگار نه انگار برای پیدا کردن یه کش سر... یه کلیپس کوچیک یا یه بُرُس حتی، باید چن دیقه ای دور خودت بگردی......
-
مولای مفلسان
سهشنبه 3 دیماه سال 1392 12:27
بابا یه کتابی داره که بین کتاباش بعد از قرآن و نهج البلاغه به جونش بسته اس... به شدت این کتاب رو دوست داره به طوری که همۀ کتابهاش رو به راحتی بهت امانت میده الا این کتابش رو... این کتاب رو داداشم و زنداداشم روز پدر بهش هدیه دادن... انصافا کتاب خیلی زیبا و پرمحتواییه... که شامل دل نوشته های عرفانی و اخلاقی در نظم و نثر...
-
یلدا و دل دردمند پاییز
جمعه 29 آذرماه سال 1392 12:03
دیدی آخرش پاییز آنقدر غصه ما را خورد که مجبور شد دل به سردی زمستان بدهد؟؟؟ که کمرش خم شد... موهایش سپید شد... غم بر دلش چیره شد؟؟؟ ابهت پاییز را ندیدی مگر... عاشق آذر شده بود... اما غرورش نمیگذاشت سخن از دل دردمندش بر زبان بیاورد چقدر زود گذشت... از آن درددل پاییزی ... روی نیمکت پارک... اعتراف پاییز و برگهای رقصان و...
-
چند جفت دستکش؟؟؟
شنبه 23 آذرماه سال 1392 12:41
این عکس مرا کُشت... نفس گرفت از ریه هایم... نابودم کرد... این عکس... قرارم بود پروژۀ پایان نامه ام کودکان خیابانی باشد اما بنا به دلایلی (مشاوره) منتفی شد و همینطوری موضوعی را سر هم کردم و پایان نامه ام ارائه و دفاع شد و نمرۀ A گرفت و رفت پی کارش... آنقدر دلم میخواست برای کودکان خیابانی پروژه بنویسم که قرار گذاشته...
-
دیر آمده ای ری را! باد آمد و همۀ رویاها را با خود بُرد
پنجشنبه 21 آذرماه سال 1392 12:40
دارم هی پا به پای نرفتن صبوری میکنم صبوری میکنم تا تمام کلمات عاقل شوند صبوری می کنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود صبوری میکنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه، تا سراغ همسایه صبوری مکنم تا مَدار، مُدارا، مرگـــ... تا مرگ خسته از دق الباب نوبتم آهسته زیر لب... چیزی، حرفی، سخنی بگوید مثلاً "وقت بسیار است و دوباره...
-
کسی آیا هست پرواز بلد باشد؟؟؟
سهشنبه 19 آذرماه سال 1392 13:43
این روزها سخت مشغولم بابابزرگ میگفت رد پای عشق را دنبال کنی میرسی آخر دنیا - نوک کوه قاف به شهری که همه آدمهایش خوشبختند رد پای عشق را دنبال میکنم اما انگار آخرش به آسمان رسیده خوب شد بابابزرگ دیگر نیست تا ببیند شهر خوشبختی را به آسمان برده اند و دیگر هیچ جای زمین هیچ آدم خوشبختی نیست حتی نوک کوه قاف این روزها سخت...
-
تولدی از جنس مهربانی و لبخند
یکشنبه 17 آذرماه سال 1392 09:22
دل من خانه ایست پنجره ای دارد که رو به تو باز میشود شب ها لب پنجره می نشینم و به تو خیره میشوم که فرشته ها سبد سبد یاس و اطلسی می پاشند روی چارقدت و دل من می لرزد که اگر یاسی را بردارم فقط به خاطر اینکه لای دفتر کاهی دلم بگذارم فقط بخاطر اینکه دستان عطر وجودت را بدهد فقط بخاطر اینکه روز را تا دیدار مجددت تاب بیاورم......
-
حس خوب خاله شدن!
جمعه 15 آذرماه سال 1392 11:26
زندگی یعنی تو... چشمان بسته به روی غم های تو... زندگی یعنی عشق و عشق یعنی تو... چقدر زیباست که اگر خواهر نداری... در عوض مهربان رفیقی داری که میشود جای خواهرت حسش کنی میشود جای خواهرت دوستش داشته باشی... نگاهش کنی... بروی مهربانیِ چشم هایش لبخند بزنی و وقتی صبح یک روز برفیِ پاییزی برایت پیام می فرستد: بعد از هشت ساعت...
-
قل اعوذ برب النار
یکشنبه 10 آذرماه سال 1392 13:28
باران خسته شده بود از اینهمه کوبیدن بر شیشۀ دل چقدر آرزو داشت کاش میشد پا به درون اتاق پُر از مهربانی دخترک میگذاشت اما از سرزنش ستاره های سوسو زن تاریکی میترسید دخترک از آرزوی دل باران خبر داشت اما منتظر بود باران آنقدر شجاعت داشته باشد که بی هیچ هراسی از هر رد نگاهی بیاید و بنشیند در دل اتاقش... باران شبی آنقدر...
-
دانه مهر (4)
چهارشنبه 6 آذرماه سال 1392 00:25
ماه میشوم سنگم نزن من قصۀ عشقمان را به ستاره ها گفته ام و لالایی شبهایمان خواندن شعر چشمان تو بوده است پی نوشت پناه : قل اعوذ برب الناس
-
یک روز برفی در پاییز!!!
چهارشنبه 29 آبانماه سال 1392 12:31
دیشب با دلم قرار گذاشته بودم که ضریح چشمانت را زیارت کنمـ... دقایقی از نیمه گذشته بود که دلم بیقرار به طرف پنجره ام کشاند... من به دنبال طرحی از نگاهت آسمان را می کاویدم و سرخی ابرهایش برای دلم پیغام داشت... که قرار است فردا به جای باران... برف بیاید... انگار باران اینروزها از دل زرد و شکستۀ پاییز قهر کرده است......
-
نگاهی پُر از شبنم...
شنبه 25 آبانماه سال 1392 22:43
روی چهارپایه داشتم شیشه های پنجرۀ پذیرایی رو دستمال می کشیدم که تلفن خونه زنگ خورد... گوشی توی جیب لباس کارم (!) بود، نگاه کردم دیدم مامانیمه؛با ذوق و کمی هم متانت جواب دادم: جونم مامانی گلم!... با کمی حیرت جواب داد: تویی مریمی؟؟؟ باز اشتباه گرفتم؟؟؟... [لازم به ذکره که بگم شماره های توی گوشی خونه اش رو طوری سیو کردیم...
-
وای امان از دل زینب
جمعه 24 آبانماه سال 1392 11:46
بالم شکسته از پرم چیزی نگویم از کوچ پر درد سرم چیزی نگویم طوفانِ سخت، باغمان را زیر و رو کرد از لاله های پرپرم چیزی نگویم وقت وداع آخرت عالم بهم ریخت از شیون اهل حرم چیزی نگویم آتش گرفتن گرچه رسم و سنت ماست از چادر شعله ورم چیزی نگویم بگذار سربسته بماند روضه هایم از ماجرای معجرم چیزی نگویم آن صحنه های سهمگین یادم...
-
هدیه ای از دل غمگین زینب!
یکشنبه 19 آبانماه سال 1392 12:44
حیرانمـ... دلتنگ و غریب افتاده در گوشۀ دل این دنیای نامرد... مانده ام چگونه قلم بچرخانمـ تا کمی آرام گیرد این دل... انگار هنوز حسینیۀ دل من باورش نشده محرم را... باورش نشده بیقراری دل خواهر را... باورش نشده قد و قامت عباس را... باورش نشده " و فدینا بذبح عظیم..." را آواره و دلتنگ گوشه به گوشه هیئت را...
-
لحظه های پس از باران
یکشنبه 12 آبانماه سال 1392 23:59
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی *** که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی آه میکشم از ته دل... و آرام آرام دل میدهم به واژه واژۀ چشمانم تا شاید بتوانم از حال این روزهایم بگویم روزهایی که التهابشان تمام وجودم را در برگرفته و من هنوز مبهوت آن روز بارانی ام آسمان با رعد و برقش مرا صدا میزد... انگار میدانست روزها منتظر...
-
رقص در میانۀ آتش!!!
سهشنبه 7 آبانماه سال 1392 14:01
راستش را بخواهید بیقرارم... بیقرار شبی شور انگیز که از ثانیه ثانیه اش غم زبانه می کشد مثل آتش که اینروزها شعله شعله دلم را می سوزاند بیقرارم آری! بیقرار آن شب که از بقچۀ کوچک دلم اشکهایی را که قطره قطره در این یک سال جمع کرده ام اشکهایی که خاصند! اشکهایی که فقط برای این شبها گذاشته امشان کنار! را بردارم و بریزم توی...
-
میخواهی چکار؟؟؟!
شنبه 4 آبانماه سال 1392 11:29
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟ دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟ تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟ مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟ مثل من آواره شو از چاردیواری درآ! در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟...
-
عجب صبری خدا دارد
شنبه 27 مهرماه سال 1392 12:37
خدایا ! کسی غیر از تو با من نیست … خیالت از زمین راحت ، که حتی روز روشن نیست … کسی اینجا نمیبینه ، که دنیا زیر چشماته ! یه عمره یادمون رفته ، زمین دار مکافاته ! فراموشم شده گاهی ، که این پایین چه ها کردم ! که روزی باید از اینجا ، بازم پیش تو برگردم ! خدایا وقت برگشتن ، یه کم با من مدارا کن ! شنیدم گرمه آغوشت ، اگه...
-
خانه تکانی دلت!
چهارشنبه 24 مهرماه سال 1392 20:55
غصه هایت که ریخت تو هم فراموش کن... دلت را بتکان اشتباه هایت وقتی افتاد به زمین بگذار همانجا بماند فقط از لا به لای اشتباهاتت یک تجربه بیرون بکش قاب کن و بزن به دیوار دلت دلت را محکم تر اگر بتکانی تمام کینه هایت هم میریزد و همه حسرت ها و آرزوهایت باز هم محکمتر از قبل بتکان تا این بار همه آن عشق های واهی هم بیفتد حالا...
-
عرفه روز رسیدن است
سهشنبه 23 مهرماه سال 1392 12:43
زبان به ثنای الهی گشوده است، ایستاده با دستهایی شکوهمندتر از دعا الْحمْدلله الذی لیْس لقضائه دافعٌ و لالعطائه مانعٌ و لا کصنْعه صنْع صانعٍ و هو الْجواد الْواسع... . صحرای عرفات است و فوج فرشتگان که نوای حضرت عشق را همراهی میکنند چ با شکوه است این نیایش عارفانه؛ شکوه اشک است و صدایی که تا دل آسمان پیش میرود پروردگارا...
-
تمام شهر!
دوشنبه 15 مهرماه سال 1392 23:51
باد... ورقهای دفتر شعرم را با خودش بُرد فردا تمام شهر عاشقت میشوند پی نوشت آرامش :رفتن با پای جسم و پرواز با بال جان به سوی هلینای عزیزم... بازخواهم گشت به زودی
-
آفتابگردانهایی که هنوز به بار ننشسته اند!
یکشنبه 14 مهرماه سال 1392 14:51
وقتی یاد تو و نام تو به میان می آید ناتوان تر از آنم که چشم در چشم واژه ها بدوزم و... از تو و مهربانی هایت بنویسم و این از حقارت واژه های من و بلندی مهربانی چشمان شماست میدانم بقچۀ دلت سراسر برکت است و نور و قصور واژه های اندک فرهنگ لغت دل من را به بزرگواری خودش می بخشد چ بگویم دیگر؟؟؟ جز اینکه شرمسارم از اینهمه...
-
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد!
جمعه 12 مهرماه سال 1392 13:02
لیلی میخواست به مجنون بگوید غرور در عشق معنا ندارد! اما خجالت می کشید؛ با خودش اندیشید باید اول از خودش شروع کند، باید اول خودش غرورش را زمین بگذارد، او باید به مجنونش نشان دهد که عشق و غرور با هم در یک اقیلم نگنجند؛ برای همین چشمان مهربانش را به چشمان مجنونش دوخت و آهسته و شرمزده گفت: دلم برایت تنگ شده بود! مجنون...
-
دانه مهر (3)
چهارشنبه 10 مهرماه سال 1392 12:47
تو در هوای تمام شعرهایم جا مانده ای! خودت را که میگیری از بیت هایم، هوای جملاتم ابری میشود… با من بمان، تا پاییز شعرهایم با تو اردیبهشت شود…
-
مجنون لیلی
یکشنبه 7 مهرماه سال 1392 13:43
لیلی دلش میخواست ماه شود و برود در آسمان آنقدر بدرخشد تا شاید مجنونش او را ببیند اما چ سود که نمی توانست... ماه شدن کار هر کسی نبود... و لیلی این را خوب میدانست و حتی وقتی به مجنونش می اندیشید که ممکن است باز او را نبیند بیشتر پشیمان میشد یک شب دل لیلی آنقدر گرفت که بغضش ترکید و مجنونش را صدا زد مجنون اما نبود... آن...
-
پیغام پاییز!
جمعه 5 مهرماه سال 1392 21:30
ببینمت . . . گونه هایت خیس اســـت . . . باز با این رفیق نابابت . . . نامش چ بود؟ هان! باران . . . باز با ;باران; قدم زدی ؟ هزار بار گفتم باران رفیق خوبی نیست برای تنهایی ها . . . همدم خوبی نیست برای درد ها . . . فقط دلتنگی هایت را خیس و خیس و خیس تر میکنــــــد . . . حالا تو اصرار کن باران بیاید قربانت؛ پاییز! پی نوشت...
-
با این دل بیقرارت مگر میشود از تو باران طلب کرد پاییز؟!
چهارشنبه 3 مهرماه سال 1392 13:02
از همان روز اول مهر با دلم قراری نانوشته گذاشتم که دیگر از پاییز ننویسم دیگر کاری به کار دل عاشقش نداشته باشم کمتر به پَر و پایش بپیچم و زخم دلش را نمک نپاشم اما مگر میشود؟؟؟... پاییز باشد و حرفی از باران نزد مگر میشود بوی مهر تمام سرزمین دلت را پر کند و تو بی خیال نم نم باران بشوی هر چقدر هم که بخواهی مراعات حال نزار...
-
پاییز آمد!
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1392 23:49
انگار همین دیروز بود که بچه های مدرسه ای از آخرین امتحانهای خرداد که برگشتند کیف و کتابشان را برای سه ماه بوسیدند و گذاشتند کنار ... انگار همین دیروز بود که باورم نمیشد تیر ماه دارد خداحافظی میکند و من شوک زدۀ آمدن مرداد بودم ... و شهریوری که منتظر بود انگار... منتظر یک تلنگر... یک نگاه... یک سبکبالی ... انگار همین...
-
خنده های لای بقچۀ دلم!
سهشنبه 26 شهریورماه سال 1392 23:59
چکه چکه خنده هایم را گذاشتم لای دستمال حریر سفید و بعد گذاشتمش توی جیب پالتوی پاییزی قلبم نباید بگذارم گم شود، تمام دارایی من همین لبخندهایند و خاطره هایشان... و همین حس های نابی که گاهی دلم را احاطه میکنندو نمیگذارند لحظه ای تبسم از لبهایم دور شوند جایتان خالی، آخر پُرم از حسهای قشنگ جوانه زدن و تازه شدن مث حس کسی که...