خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

مولای مفلسان


بابا یه کتابی داره که بین کتاباش بعد از قرآن و نهج البلاغه به جونش بسته اس... به شدت این کتاب رو دوست داره به طوری که همۀ کتابهاش رو به راحتی بهت امانت میده الا این کتابش رو... این کتاب رو داداشم و زنداداشم روز پدر بهش هدیه دادن... انصافا کتاب خیلی زیبا و پرمحتواییه... که شامل دل نوشته های عرفانی و اخلاقی در نظم و نثر فارسیه... دیشب سرش توی کتاب بود و داشت برای نمیدونم چندمین بار کتاب رو مطالعه میکرد (فکر کنم اغلب مطالبِ کتاب رو حفظ باشه) سرش پایین بود و منم نزدیکش نشسته بودم که صدای چک چک برخورد قطره های اشکش روی کتاب رو شنیدم... خیلی خیلی خیلی به شدت دلم میخواست بدونم کدوم قسمت از مطلبش رو داره میخوونه اما میدونستم باید این لحظه ها رو سکوت کنم تا آروم بشه... با تموم وجودم منتظر نشسته بودم و هُشیار که بابا کتاب رو بذاره زمین... انگار سنگینی نگامو حس کرد... همینطور که سرش پایین بود اشکاشو پاک کرد و سرشو گرفت بالا و با لبخند مهربونش گفت: میخوای بخوونیش بابایی؟؟؟... شرمزده گفتم: خب آخه بذارین بعد از شما... بلند شد و اومد جلوم و کتاب رو داد دستمو رفت...

نقل است عبدالله مبارک غلامی مکاتب داشت. کسی به وی نوشت غلامت شب ها قبرها می شکافد و کفن مردگان بیرون می آورد و می فروشد و پول آن را به تو می دهد تا آزاد شود.

عبدالله غمگین شد. پس در عقب وی مخفیانه بیرون رفت تا آن که غلام به قبرستان رسید. سر قبری را باز کرد و در میان آن به عبادت مشغول گردید؛ پلاسی پوشید، غُلی به گردن نهاد، روی به خاک گذاشت و تضرع و زاری می نمود.

عبدالله چون این بدید آهسته به کنار آمده گریان شد و گوشه ای نشست. غلام تا صبح به عبادت اشتغال داشت. صبح سر قبر پوشانید و نماز صبح در مسجد به جای آورد و گفت:

« پروردگارا! صبح شد، مولایِ مجازیِ من از من درهم همی خواهد، سرمایه دهندۀ مفلسان تویی، از هر کجا که میدانی

چیزی نگذشت که نوری پیدا شد و درهمی در دست غلام پدید آورد. عبدالله بی تاب شد، سر غلام در کنار می گرفت و می بوسید و می گفت:«هزار جانِ مولایی چون من، فدای چنین غلامی، ای کاش تو مولای من بودی و من غلامِ تو!»

غلام چون این بدید گفت:«خدایا پرده از کار من برداشته شد و راز من آشکارا، دیگر زندگی دنیا نخواهم.»

هنوز سرش در کنار عبدالله بود که جان سپرد


پی نوشت مناجات: الهی! چه فضل است که با دوستان خود کرده ای؛ هر که ایشان را شناخت تو را یافت و هر که تو را یافت ایشان را شناخت. گل های بهشت در پای عارفان خار است، آن کس که تو را جُست با بهشتش چه کار آید


این پست تقدیم به استاد خوبی هایِ دل جناب هادی مشتاق عزیز

نظرات 15 + ارسال نظر
طهورا سه‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:32 ب.ظ

چه نیکو ...

مریم جان یعنی یه لحظه نذاشتید پدر بزرگوارتون بره تو حس ...ای امان

چه اسم زیبایی داره کتابشون.

سلام مریمی

نیکو روی تو سیرت توست مهربانا!
آخه وقتی بابا این کتاب رو بگیره دستش چنان از عالم و آدم و حالو اکنون فارغ میشه آدم مشتاق میشه ببینه چی داره میخوونه!!!
اتفاقا قرار بود یه وبلاگ به همین عنوان (دیگه داره کم کم حسودیم میشه فکر کنم کتابش رو بیشتر از من دوست داشته باشه) یه وبلاگ بزنه که قسمت نشده فعلا
به قول خودش توی اولویت های دهم و یازدهمه
سلام عمه جانم

سارا چهارشنبه 4 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:50 ق.ظ http://www.sarahr1234.persianblog.ir

ممکنه اسم دقیق کتاب رو بگید دوست دارم حتما این کتابو برای پدرم بخرم

سارا جانم هم اسم کتاب هم مولف و هم تصویرش رو نمی بینی بالای متن؟؟؟

زیتون چهارشنبه 4 دی‌ماه سال 1392 ساعت 03:05 ب.ظ http://zatun.blogsky.com


سلام
منتظرنظرت درباره انقلاب دردرمان بیماری ها با تغذیه درمقابل سم هستم

مامان نازنین رقیه چهارشنبه 4 دی‌ماه سال 1392 ساعت 06:47 ب.ظ http://nazaninemaman.niniweblog.com/

ممنون که به نازنین رقیه سرزدین

خواهش میکنمـ...

ذره پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 02:31 ب.ظ http://zareh.blog.ir

سلام...

هرچه قدر می توانید....

http://zareh.blog.ir/post/273

یک سبد سیب جمعه 6 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:58 ق.ظ http://yeksabadsib.blog.ir

سلام مریم عزیز دل ها

زیبا بود...

سلام لیلیای عزیز
خودت زیبایی خانوم

هیچ شنبه 7 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:21 ق.ظ

با وبلاگ حال کردم مخصوصا این اهنگ که رو وبلاگته

مرسی...

خانوم ِ لبخند:) دوشنبه 9 دی‌ماه سال 1392 ساعت 02:25 ق.ظ

سلامممممممممممم مریمی :)))
چقدر من نبودم اینجا!! واقعا کجا بودم؟! خودم نمی دونم :))))
خوووووبییی؟

اووووووووووهــــــــ چه سلام بلند بالا و پُراز انرژی ایی
کجا بودی؟ خب شاید توی قلب اونایی که دوستت دارن
خوبم عزیزم

ویس سه‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:12 ب.ظ

سلام عزیزم . می دونی به متون عرفانی خیلی علاقه دارم . چون دیدم شما هم علاقه داری ، بهت پیشنهاد می کنم در مورد این متون ، هیچوقت برگزیده نخون بلکه برو به سرچشمه ی این متون.
مناجات های پیر هرات ( خواجه عبدالله ) ، تفسیر ادبی عرفانی قرآن ، که بخش عرفانی آن بسیار زیباست ، از میبدی با اشعار خواجه عبدالله ، کتاب اسرارالتوحید از محمدبن منور که فوق العاده است ، و بسیار دیگر که اگر خواستی بگو برایت بنویسم.
خوب و خوش باشی.

فدای تو بشم که اینقدر مهربونی ویس عزیز
چشم خانمی
پیدا میکنم و میخونمشون

حسین چهارشنبه 11 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:34 ب.ظ http://mhpedu.blogsky.com

آن کس که تو را شناخت جان را چکند
برند و عیال و خانمان را چکند.
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چکند : پیرهرات خواجه عبدالله انصاری.

حسین چهارشنبه 11 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:35 ب.ظ http://mhpedu.blogsky.com

ببخشید فرزند به جای برند صحیح است.

فریناز چهارشنبه 11 دی‌ماه سال 1392 ساعت 04:19 ب.ظ http://delhayebarany.blogsky.com

سلام مریمی

جواب اینام که تو کارت نبود گویا

ای بابا ای بابا مریمی یم مریمیای قدیم که لااقل یه سری به خونمون می زد نبودیم خونمونو دزد نبره ها

سلام فرینازی...
چرا اما دستم از دنیای مجازی کوتاهه
چشم... اومدم خانمی

علیرضا چهارشنبه 11 دی‌ماه سال 1392 ساعت 05:01 ب.ظ http://www.ghasedak68.blogfa.com

جالب بود....

نگین جمعه 13 دی‌ماه سال 1392 ساعت 04:04 ب.ظ

این کتاب ِ واسم آشناس..

نمیدونم کجا دیدمش.

+ ترشی نگینی م خراب شد! واسخاطر اینکه یه روز بعد درشُ باز کردم هوا کشید :(
ولی ترشی پرتقالم عالی شد، همه تعریف کردن دوباره میخوام درست کنم:)

به به ببین کی اینجاس...
شاید خونۀ کسی یا توی کتابخونه دیدی نگینی
وای... همه شو ریختی دور؟؟؟
نوش جان... مال ما خورده هم شد

مشتاق یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:35 ق.ظ

سلام برشما
از دوجهت شرمده شدم
هم از بابت لطف شما...
هم از اینکه بموقع این پست را ندیدم..
ولی مثل همیشه قوت قلبی بود برای من
ونشانی از اینکه حتی از فضای مجازی هم میتوان با دلها ارتباط برقرار کرد
و همه اینها نشانه های عظمت خالق دلهاست..
ممنونم بابت همه الطاف شما

سلام استاد!
دشمنتون شرمنده اینجوری نگین تروخدا...
خب کار و مشغلۀ زندگی که نمیذاره همیشه اینجا باشین
همینکه هم الان اومدین و خوندین ازتون ممنونم
من از شما درسها یاد گرفتم که توی هیچ کلاس و درس و مکتب خانه ایی از این درسها نیاموخته بودم
درسته اینجا مجازه اما ماها که واقعی هستیم
خواهش میکنم... قابل شما رو نداشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد