خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

قل اعوذ برب النار


باران خسته شده بود از اینهمه کوبیدن بر شیشۀ دل

چقدر آرزو داشت کاش میشد پا به درون اتاق پُر از مهربانی دخترک میگذاشت

اما از سرزنش ستاره های سوسو زن تاریکی میترسید

دخترک از آرزوی دل باران خبر داشت

اما منتظر بود باران آنقدر شجاعت داشته باشد

که بی هیچ هراسی از هر رد نگاهی بیاید و بنشیند در دل اتاقش...

باران شبی آنقدر دلتنگ و خسته بود که به دخترک گفت باز کن پنجره را...

دخترک اما دید که ابرها روی ستاره ها را پوشانده اند و او هنوز شجاع نشده است

او هنوز ترس در دل دارد

او هنوز وحشت دارد از رد نگاه ها

پنجره را نگشود...

باران متعجب پرسید:چرا پلک پنجره ات هنوز بسته است؟؟؟ نمی بینی آشفتگی ام را؟؟؟

دخترک اما گفت:تو هنوز میترسی باران

برو... هر آن که شجاعت بر دلت مهمان شد بازگرد

من با آغوش باز تو را میپذیرم

باران غمزده رفت

ماه شاهد بود... هم از دل باران خبر داشت... هم از دل دخترک قصه

بر این شد کاری برای دل عاشقشان به سرانجام رساند

و هیچ راهی بر ذهنش خطور نکرد الا آتشـ...

باید آتشی در دل دخترک می انداخت که جز با باران آرام نمی گرفت...

باران با آنهمه سردی اش تب کرد... چشمانش از درد تیر میکشید و سرش هم...

باورش نمیشد این بی مهری دخترک را...

دخترک اما حتی ذره ایی از عشقش کم نشده بود... او عشق میخواست و رسوایی...

داشت به چشمان به غم نشستۀ باران می اندیشید که لحظاتی درد تمام وجودش را لرزاند...

صدای باران را می شنید که از درد ناله میکرد... دل در سینه اش فرو ریخت

لحظه به لحظه درد بیشتر میشد و تب و هذیان چون دو کودکی سمج و بازیگوش تمام وجودش را گرفتند...

آنقدر تب کرد که بیقرارتر از همیشه فریاد باران بر آورد...

طاقت از کفش رفت... پلک پنجرۀ اتاقش باز شد... باران هنوز میبارید

دستانش را بیرون برد... به طرف باران... پنجه هایش پر شد از باران... باز کم بود... راضی نشد...

لحظاتی بعد باران تمام صورتش را بوسید...


پی نوشت دل:برای دلم بخوانم یا برای دلت؟! ... چه فرقی میکند وقتی قرار دلم به قرار دلت بسته است

نظرات 11 + ارسال نظر
طهورا یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 02:46 ب.ظ http://darmadaremah.blogsky.com

قصّه باران را با هر زبان که بگویی ...شیرین است...

سلام مریمی

باران دلی دارد بسان خورشید
گاه روشن میکند دل را و گاه آتش میزند
سلام مهربان عمۀ پاکی ها
داشتیم؟؟؟ سر به سر گذاشتن؟؟؟
چنتا کامنت و محتوای کامنتها و ...

پدر ژپتو یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:30 ب.ظ

قرار بی قرار باران کنج زلفهایت بی قراری می کند...
باران از هر سمت که ببارد باران است و از سمت چشکهایت بیشتر

قرار دل تنهایم!
گوش فرا ده... شاید این قصه را ماه به تو برساند
امشب را به تب و هذیان بگذرانی بد نیست
شاید خواب شاپرکها... تو را بی خواب کند
من اما لیلای چشمان تو شده ام

نگین یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:40 ب.ظ http://www.zem-zeme.blogsky.com

چقدر خوب نوشتی قصه ی غٌصه دار ِ باران را..

قصۀ غصه دار باران ادامه دارد تا روزی که چشمها از عشق لبریز شوند
سلام نگینم

مهدی دوشنبه 11 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:12 ق.ظ

سلام . چقدر ابریه هوای دل و چه بی صدا میباره این دیده ی هیچ ندیده .
دلم تنگ بارونه

سلام
بارون اگر میخواهید نماز باران نخوانید
کمی دلِ شکسته... و نمی اشک... هزار رکعت باران است
دلم تنگه خداس

ویس دوشنبه 11 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:09 ب.ظ

سلام مریم جان. دیروز اومدم یک کامنت طولانی برایت گذاشتم ولی پرید. اونقدر عصبانی شدم که دیگه ننوشتم و امروز اومدم.
خودت خوبی؟ داستانت خیلی لطیف و زیبا بود. دوستش داشتم.
در ضمن نمی خواد هی بیایی به من سر بزنی .یه وقت نگران من نشی
والا ، حق دارم این ریختی بشم. مرا یادت رفته دیگه

سلام ویس عزیزم
خب عیب نداره... مهم اینه که هستی نازنین
خودمم خوبم... مرسی
قربونت برم خانمی
چشم میام بخدا نمیرسم یه شونه بزنم به این موام حتا
نه عزیز یادم نرفته

محمدرضا دوشنبه 11 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 04:41 ب.ظ http://mamreza.blogsky.com

بارون که میاد یاد تو می افتم.
توچی...؟
همیشه می گن بارون می باره
ولی من نمیگم بارون می باره می گم ابرا می بارن...
دلشون پر از بغض میشه مثل دل من...مثل دل تو و مثل دل خیلیای دیگه...
وقتی بغض ابرا ترکید و شروع به باریدن کرد حس قشنگی به آدم دست میده...
دقیقا همون حس قشنگی که موقع ترکیدن بغض دل خود بهت دست میده...
بادی بارون باشی تابفهمی چقدر لذت بخشه اگر ترکیدن بغضت باعث میشه دل خیلی ها شاد بشه...
شاد بشه از این که تو خودت نگه نداشتی بغضتو...
شادبشه از اینکه که قسمتش کردی با دیگران ...
ببار بارون...
اینجا آن جا و همه جا دست ها برای خیس شدن آماده شدن...
چشم ها برای هم صدا شدن با تو منتظرن...
ببار...

یاد من؟... یعنی اینقد شبیه بارون شدم؟؟؟
من یاد خدا می افتم و دلم پیش اون یاکریمیه که پناه برده به زیر ناودون تا خیس نشه
دل ها همیشه بغض دارن ... و جز با نگاه به آسمون و یاد خدا هم آروم نمی گیرن برادرم...
الهی که هیچ دلی غم نداشته باشه
و هیچ چشمی نم... جز به شوق دیدار دوست
ببار بارون...

محمدرضا دوشنبه 11 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 04:44 ب.ظ

سلام آبجی خانم سوتی ها رو اصلاح بفرمایید
خط هفتم دل خودت به جای( دل خود)
خط هشتم باید بارون به جای (بادی بارون)
بازم خط هشتم باعث بشه به جای (باعث میشه)
قل اعوذ برب النار آیه جدیده آیا؟

علیک عاقا داداش
خوشم میاد خودت غلط املایی ها رو گرفتی قبل اینکه من بیام و تذکر بدم
عذر تقصیر... تو غلط املایی داری من تصحیح کنم؟؟؟
آیه جدیدِ دل آتش گرفتۀ منه

مژگان سه‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 06:27 ب.ظ http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

بارون و دوس دارم هنوز
چون تو رو یادم میاره
حس میکنم پیش منی
وقتی که بارون میباره!

سلام مریمی
خداقوت
راستی اون کامنت پست قبل دقیقا از پروفایلت برداشتم ، دعای ادبی قشنگیه!

اون شعر اولی رو که برای نامزدی نوشتی... پس من سکوت
سلام مژگانم
قربونت...
کلی انرژی مثبت داره

خانوم ِ لبخند:) پنج‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:23 ب.ظ

مریم عزیزم
خودتم مث بارونی

هانیِ نازنینم
تو خود بارونی
لطیف
مهربان
و دوست داشتنی

طهورا پنج‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:55 ب.ظ

برف اومده من دوباره چای برفی می خوام (آیکون یه عمه پر توقع)

ای جان
طهران!!! هم برف اومده عمه؟؟؟
میخوایم بریم آدم برفی درست کنیم
عکسش رو براتون میذارم با چایی

مریم شنبه 16 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:27 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

http://1doost.com/Post-14671.htm

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد