خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

نگاهی پُر از شبنم...

روی چهارپایه داشتم شیشه های پنجرۀ پذیرایی رو دستمال می کشیدم که تلفن خونه زنگ خورد... گوشی توی جیب لباس کارم (!) بود، نگاه کردم دیدم مامانیمه؛با ذوق و کمی هم متانت جواب دادم: جونم مامانی گلم!... با کمی حیرت جواب داد: تویی مریمی؟؟؟ باز اشتباه گرفتم؟؟؟... [لازم به ذکره که بگم شماره های توی گوشی خونه اش رو طوری سیو کردیم که مثلا شماره یک مبایل داییه، شماره چهار هم خونۀ ماس، اما بعضی وقتا به خاطر ضعف بیناییش شماره ها رو جابه جا می بینه] با مهربانی گفتم: چ اشتباه دوست داشتنی ای!... آروم گفت: خوبی؟ مامان برنگشته؟... گفتم: من خوبم و مامان هم هنوز در سفر مجردی با دوستاشه... خندید و گفت:چون مامان نیست گناه داره به مامانی سر بزنی؟؟؟ ... خجالت زده گفتم: خُ ببخشین،به محض اینکه کارم راه بیفته میام دست بوسیتون... مهربون گفت:خوش اومدی ننه!منتظرم.... کارا رو انجام دادم،خونه رو مرتب کردم.غذای باباینا رو گذاشتم گرم شه،به بابا هم خبر دادم میرم خونه مامانی...

خواستم ماشین بردارم که دیدم هوا بارونیه و لذت یه پیاده روی بارونی رو هم به خودم هدیه کردم...

وقتی رسیدم مامانی توی آشپزخونه داشت دمنوش گل گاوزبان و چنتا گیاه داروییه دیگه رو آماده میکرد...

لباسام خیس خیس شده بودن... رفتم توی آشپزخونه و از پشت بغلش کردم و ریه هامو پر از عطر گلهای بهشتی کردم...

بعد از بوسه و سلام و احوالپرسی مامانیم با اخم گفت: تو باز بی چتر رفتی زیر بارون... سرما میخوری دختر

گونۀ مهربون و چروکیده اش رو بوسیدم و گفتم:خودتون خوب میدونین من عاشق بارونم... هیشکی هم جلودارم نیس

با مهربونی گفت:برو بشین رو صندلی تا بیام مواتو سشوار بکشم...

برای اینکه رو پا نایسته و خسته نشه من رو زمین نشستم و مامانی رو صندلی...

بعدش آروم و مهربون موامو با دستای پیر و لرزونش سشوار کشید...

میدونم خسته شده بود اما هی لبخند میزد و از قدیما میگفت...کارش که تموم شد با همدیگه رفتیم و دمنوش نوش جان کردیم

بعدش هم رفتیم و گلای توی حیاطش رو نگاه کردیم... گلایی پُر از مهمونی ِ نگاه و شبنم...

شما هم دعوتید به این نگاهـ....


نظرات 16 + ارسال نظر
محمدرضا شنبه 25 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:06 ب.ظ


چقدر قشنگ...
خداحفظشون کنه برات آبجی...
مامان بزرگا نعمت بزرگی هستن برای ما .مثل بابابزرگها ولی مامانیا مهربون ترن انگار
امیدوارم همیشه سالم وسلامت باشید

چی قشنگه الآن؟؟؟
1.شیشه ها
2.دستمال توی دستم
3.من
4.مامانی
5.گُلا
6.
ممنونم از دعای قشنگت داداش
مامانیِ من که از مهربونی تکه... باور کن گاهی حس میکنم از مامان هم بیشتر دوستم داره
مرسی

محمدرضا شنبه 25 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:07 ب.ظ

راستی سلام.
ببخشید سلام یادم رفت.
گلا حواسمو پرت کردن

خسته نباشی
فردا بیا برا جواب سلامِت
خعلی سرزنده ان... اونم توی این سرما

طهورا شنبه 25 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:45 ب.ظ

چه گلای قشنگی...داره ...خونه مادربزرگتون.
خدا حفظشون کنه .سلام ما رو بهشون برسون .میشه؟

سلام

اسمشون رو نمیدونم عمه! اما واقعا دیدن این گلا انرزی میده به آدم
خدا شما رو هم برای دل ما حفظ کنه
چرا نشه... چشم... بزرگواریتون رو می رسونم
سلام

مهدی یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:51 ق.ظ http://catharsis.blogsky.com

خدا همه مادر بزرگ ها رو حفظ کنه که برکت زندگیند .

ممنونم

سارا یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:36 ق.ظ http://rade-paye-shab.blogfa.com

خدا حفظ کنه این مادر بزرگ مهربونو واسه نوه لوسش

لوس خودتی بچه!
مرسی خانمی

علیرضا یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:59 ق.ظ http://www.ghasedak68.blogfa.com

سایشون سالم و سلامت بالای سرتون

سلامت باشیو شاد داداش علی

هاتف یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:15 ق.ظ

سلام
چه پست احساسیه قشنگی...
آدم رو ذوق زده میکنه...
خدا همه ی بزرگانمون رو حفظ کنه چون با رفتن هرکدومشون ما یه چراغ از دست میدیم و به تاریکی نزدیک میشیم...

سلام
اینقدر دیروز به من خوش گذشت که باعث خلق این پست شد
خوشحالم که خوشتون اومده
الهی آمین

عطیه یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:42 ب.ظ http://kahkeshan17.blogfa.com

"بی خبری" بی پایان ترین خبری است که از تو میرسد این روزها...

بی خبری بهتر از اینست که خبرم دهند که تو زیر چتر دیگری داری دلبری میکنی
سلام عطیه جانم

پدر ژپتو دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:39 ق.ظ

همین دیروز باران بارید وقت زنجیر...بازم بارون میخام....ببار بارون

بهر لیلی...

ببار ای بارون ببار
بردلم گریه کن خون ببار
درشب تیره چون زلف یار
بحر لیلی چو مجنون ببار - ای بارون
فدای غم های تو
خون می چکد از چشمان تو
بی تاب روی زیبای تو
میسوزه عالم در پای تو - ای آقا
خون دل آسمون
زبون میگره صاحب زمون
ای امان ای امان ای امان
عمه جان عمه جان عمه جان - ای عمه
دل زارم در تبه
گوشه چادر زینبه
امشب جون همه برلبه
روضه خون مادر زینبه - ای زینب
دلم زار زینبه
گوشه چادر زینبه
امشب جون همه برلبه
روضه خون مادر زینبه - وای زینب
رسیده جون برلبم
میسوزه سینه پر تبم
آسمون سینه تیره شبم
قربونی غم زینبم - وای زینب
اگر که غوغا نکرد
اگه شکوه زغمها نکرد
سفره دلشو وا نکرد
غصه جگرشو پاره کرد - ای زینب

باران چشم هایت که جاری شد
مرا از دعای خیرت فراموش نکنی

مژگان دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:47 ق.ظ http://banoye-ordibehesht.blogsky.com


خوب منم دلم خواست الان
مادربزرگم مشهده ، مادر مادرمه ، آخرین بار عید دیدمش!
مادربزرگ پدریمم که روحش شاد ، تازگی ها بهش سر زدم!

سلام مریم جون
خدا مادربزرگتو برای شما حفظ کنه
خوشبحالت که نزدیکته و میری خونشون و بهترین لحظه هارو با هم میسازید!
قدرشونو تا هست بدون
خدا تو رم براشون حفظ کنه ، نوه گلی داره

سلام مژگانم
وای خوش به حالت... پس مشهد که بری مشکل خونه و هتل و ... نداری
ای جانم
اتفاقاً خالۀ مامانم (خواهر مامانیم) مشهده...
خدا مامان بابات رو هم بیامرزه
ممنونم از دعای قشنگت
وقتایی که خیلی ناآرومم و بیقرار... میرم پیشش
اصن لازم نیس حرفی بزنه... نگاهش هم آدم رو آروم میکنه
نوۀ گل رو خوب اومدی

ویس دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:44 ب.ظ

سلام نازنینم . پس که اینطور . جای من هم خالی بود هرچند یک ساعت زیر باران راه رفتم.
خدا مامانی را برایتان حفظ کنه . خیلی عزیزند.
در باره ی وبلاگ های خوب نوشته بودی کجا باید سر بزنم؟

سلام ویس بارانی ام
جای شما خالی بود و این دل من هم تنگ
اگه تموم روز رو هم زیر باران راه بریم ارزشش رو داره
الهی آمین... بهش وابسته ام... به شدت
گاهی برای این وابستگی و تعلق که دو طرفه اس از طرف خاله زاده ها مورد طعنه و تمسخر قرار میگیرم
اون که من نبودم... یکی دیگه نظر گذاشته بود

فاطمه شمیم یار دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:05 ب.ظ

سلامم مریم جان
خوبی عزیز؟
یه مهمونی ساده ولی بی نهایت دلنشین مگه نه؟
خدا حفظشون کنه مریمی...و نوه گلش هم زنده باشه الهی...

سلام خانوم معلم کم پیدا
خوبم... به خوبی شماها
آی گفتین... یه فنجان دمنوش و یه کم حرف و چن حبه نگاه
شاده اما دلنشین...
مرسی از دعای قشنگتون

خانوم ِ لبخند :) سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:19 ق.ظ

سلام مریمم:))
چقدر دلم تنگ شده بود..هم برا خودت هم برا اینجا...
الهی قربون خودت و مامانیت..
تا این متنو خوندم قشنگ تو ذهنم تداعی شد برام تعریف کردی از خونه ی مامانیت و حال و هواش..از روزای بارونی که دوس داری تا خونه شون قدم بزنی...
از اون قربون صدقه رفتنای مامانیت معلومه که یه جور خاص دوست داره گل مریم:-*

سلام هانی جانم
دلتنگیت رو دریافتم وقتی توی هیئت بودم برام اس زده بودی
فدای تو بشم که اینقدر مهربونی
کاش بیای یه بار ببرمت خونه شون... چشمان به تموم مهربونی های عالم طعنه میزنه...
منم دوسش دارم

فریناز پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:43 ب.ظ http://delhayebarany.blogsky.com

خدا حفظشون کنه برات

ایشالله سایه ی مهر و محبتشون همیشه بالای سرت باشه مریمی


واقعا قدر بدون

قدراااا


چه گلای خوشگلی

بارونی
صورتی

قشنگن

مرسی عزیزدلم
الهی آمین
هستم کنارش... اما نمیدونم واقعا قدردان خوبی هستم یا نه؟
باید از نزدیک ببینیش... بوی بارون و گل و خاک نم خورده
وای یه حالی داره عجیب

یک سبد سیب یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 02:33 ب.ظ http://yeksabadsib.blog.ir

سلام مریم عزیز دل ها

خیلی قشنگ بود ...

سلام لیلیای مریم
خودت قشنگ می بینیش

پیمان یکشنبه 17 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:33 ق.ظ http://saieroshan.mihanblog.com/

سلام، چه زیبا.
خداقوت_پیمان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد