-
لعنت به تو دنیا!
یکشنبه 1 تیرماه سال 1393 20:00
همه چیز داشت خوب پیش می رفت تا اینکه... بزرگ شدیم!!! پی نوشت توضیح: به دلایلی (مث باز شدن پای یه عده از مثلا دوستان و فامیلهای مثلن عزیز) به وبلاگم مجبور شدم آدرسم رو تغییر بدم هر چند بیم این میره به اینجا هم بیان... من و آقای همسری فقط و فقط به همون دلیلی که نوشتم برای یکی دو روز قهر کردیم... اونم چه قهر عاشقانه و...
-
بدون عنوان!
جمعه 30 خردادماه سال 1393 15:00
حال اینروزها خوبِ خوب است... من هستم... اوی من هست... عشق هست... و مهم تر از همه خدا هم هست! اما نمیدانم چرا حالِ این دلِ بیچارِۀ من خوب نیست... شاید برای همین قهر عاشقانۀ اوی من است... شاید دلیلش همان کابوس های دم صبح است و شاید هم دلیل دیگری دارد که من نمیدانم... نشسته ام رو به رویش و همانطور که زل زده است به کاغذ...
-
برسد به دست زندگی
دوشنبه 26 خردادماه سال 1393 19:17
دلم میخواد وقتی من و آقای همسری بزرگ شدیم:)) و خدا بهمون یه نی نی داد؛ هر دومون باهاش دوست باشیم... هم اون با ما و هم ما با اون... دلم میخواد بچمون اونقدر بزرگ باشه که مثلاً وقتی ما پیشش نیستیم خیالمون ازش راحت باشه که بیقرار ما نیست فقط دلش برامون تنگ میشه...حتی اگه دو سالشه مثلن!!!! دلم میخواد خیلی خیلی مودب باشه و...
-
روحش کبود شده طفلک...
دوشنبه 19 خردادماه سال 1393 17:30
خب چیکار می تونستم بکنم؟... آخه هی بهونه می گرفت... هی پا می کوبید... هی خودش رو می زد به درُ دیوار هی گریه می کرد... بغض میکرد... گریه میکرد... بغض میکرد... هی من سکوت کردم... هی اون غُر زد... هی من خودم رو زدم به اون راه... هی اون گوشۀ لباسم رو می کشید... هی من لب گزیدم... هی اون جیغ کشید... هی من... اما نشد... بخدا...
-
به بهانۀ سرک کشیدن عشق در میانۀ دلش...
شنبه 17 خردادماه سال 1393 15:09
اگه عاشق یه نفری واسه خوشگلیش؛این عشق نیس... هوسه اگه عاشق یه نفری واسه پُر انرژی بودنش؛اینم عشق نیس... حس تحسینه اگه عاشق یه نفری که همیشه کمکت می کنه بازم این عشق نیس... بلکه حس تشکره ولی... ولی... ولی وقتی عاشق یه نفری و نمی دونی واسه چی؟؟؟ هر چی هم دنبال دلیل و مدرک می گردی... اما هیچی گیرت نمیاد اینه... خودشه......
-
دلگرمی!
یکشنبه 4 خردادماه سال 1393 13:03
دل آدم گاهی چه گرم میشود با یک "دلخوشی کوچک" با یک "هستم" با یک "کجایی" با یک "خوبی؟" با یک "حضور" با یک "سلام" به اینکه "حواسم بهت هست" چه حس قشنگیه وقتی بدونی یکی همیشه به یادت هست و قلبش برای تو می تپد!
-
زود قضاوت نکن
سهشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1393 12:57
به قول عمه جانم تا سه نشه بازی نشه، اینم از سومین دردسر این زوج پرحادثه:))) قرار گذاشتیم نهار ببریم بیرون و جمعه رو کنار هم باشیم... مامانها با هم قرارها رو گذاشتن و برنامه ها ردیف شد و رفتیم یه جایی که خیلی سرسبز بود و یه رودخونۀ بزرگ و قشنگ هم از اونجا رد میشد... خلاصه بساط پهن کردیم و منم که رگ شیطنتم همیشه هست و...
-
شبهای شیدایی... روزهای دلدادگی
جمعه 26 اردیبهشتماه سال 1393 12:59
تردید درست مثل پیچکی نیلوفری تمام لحظه های ذهن دخترانه ام را گرفته... گاه پای دل می رود بسوی حرم و گاه پای جان می نشیند کنار چشمانش... نمی دانم بروم یا بمانم... در هزار توی ذهنم می گردم پیِ یک جواب... جوابی که قرارم باشد و دلم را بنشاند در کنار ضریح پاک نگاهی که جانم به جانش بسته است جوابم می دهد:سه روز؟ نه بذار سال...
-
دردُ دل... نه ببخشین کمی هم طنز :دی
دوشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1393 22:22
این مردها عجیب ترین مخلوقات زمین هستند... طوری که گاهی حس میکنم خدا هم توی خلقتشان می ماند :دی... البته نعوذبالله واقعا که اینطور نیست اما خودشان طوری رفتار میکنند که همچین حسی به آدم دست می دهد :دی می فرمایید چطور؟؟؟... بله عرض میکنم خدمتتان... اول اینکه بگم کودک درونشان هیچ وقت بزرگ نمی شود... یعنی بهتر است بگویم...
-
اینجا ایران است...
یکشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1393 10:34
برای روح مقدس سایه مقدسی: سلام سایۀ عزیزم! میدانی؟ من درست و حسابی نمی شناختمت، تا اینکه توی وبلاگ ها و سایت ها خواندم که تو که بودی و چه شدی؟ دلم میسوزد سایه جانم! برای تو و امثال تو انگار خدا نخواسته باشد، باید توی این مملکت گل و بلبل به دنیا بیایید! که خیلی راحت تر از یک آدم معمولی جان بسپاری و کسی حتی سراغت را هم...
-
ساده باش...
چهارشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1393 10:17
ساده که باشی همه چیز خوب می شود... خودت... غمت... مشکلت... غصه ات... هوای شهرت... آدمهای اطرافت... حتی دشمنت... یک آدم ساده که باشی برایت فرقی نمی کند که تجمل چیست که قیمت تویوتا لندکروز چند است فلان بنز آخرین مدل چند ایربگ دارد مهم نیست نیاوران کجاست شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه... کدام حوالی اند رستواران چینی...
-
همۀ چیزهای مبادا...
پنجشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1393 22:57
با یکی از دوستانم وارد کافه ای کوچک شدیم و سفارش دادیم . . . به سمت میزمان می رفتیم که دو نفر دیگر وارد کافه شدند و سفارش دادند: پنج تا قهوه لطفاً ... دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا... سفارش شان را حساب کردند و دو تا قهوه شان را برداشتند و رفتند... از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوه های مبادا چیه ؟ دوستم گفت: یه کم...
-
اولین سفر...
پنجشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1393 14:17
1. 2. بهار که ذره ذره قد می کشد و فروردینش می رود و خودش را می رساند به اردی بهشت... من هم به قدر روزهای قشنگ بهار قد می کشم و هر روز عاشقتر از پیش می آیم کنار تو و چشمانت و خاطراتت... می نشینم و لبخند می زنم... که چقدر زیباست تجربه کردن اولینها با تو... با چشمانت... با قلبت... با نگاهت... با طنین خوش اهنگ تپش های...
-
مادر...
شنبه 30 فروردینماه سال 1393 12:15
خیره شدم به کیبورد... میخوام دونه دونه بزنم کلیدها رو یه واژه بسازم و بچینمشون کنار هم و بشن یه جمله که از مادر بنویسم... یه واژۀ زیبا اما پُر از معنی و راز... اما همینطور دستام بی حرکت موندن... دل میدم به آشفتگی دلم و بیقرارتر از همیشه یاد پیامک دیشب که برام اومده بود میاُفتم: دیشب فهمیدم که بهشت هم خشکسالی آمده...
-
این نیز بگذرد!!!
جمعه 22 فروردینماه سال 1393 13:21
اینکه روزهای بد می روند و روزهای خوب ته نشین می شوند ته ته دلت... اینکه دلت قرص است که خدا هست... که امید هنوز زنده است که ... اینها همه خوب است اما با بغض چه میتوان کرد؟؟؟... اینجا ... کاش میشد بغض را نوشت... از همان بغض هایی که با تمام وجودش نشسته است بیخ گلویت و دلش میخواهد خفه ات کند و تو هم سعی میکنی هی قورتش...
-
تعطیلات عید را چگونه گذراندید؟؟؟
شنبه 16 فروردینماه سال 1393 19:12
فرق هست بین احساس آدمی که قبلاً نصیبی از عشق نبرده و آدمی که حالا عشق تموم قلبش رو گرفته... اگه یه نگاه سطحی بندازم به این دو هفته فقط یه جمله میاد توی ذهنم:خدایا شُکرت... غروب روز بیست و نه اسفند و... کیک تولد من توی دستای مهربون همسری و... چشمای درخشان و مهربونش در پس روشنیی شمع ها و... به طرز وحشتناکی هنگ کردن من...
-
مرا خدای تو کافیست!
پنجشنبه 29 اسفندماه سال 1392 00:00
باورم شده بود بیدل شدن را... بیقراری را... نگاه های سرگردان را... باورم شده بود امسال بهار کنار تو شکوفه می زند درخت کوچک دلم... نهال نورسیدۀ این عشق... و من این موهبت الهی را با هیچ چیز در این دنیای فانی عوض نخواهم کرد... تویی تمام وجودم... عشقم... زندگانی ام... باورم شده بود که بی عشق نتوان نفس کشیدن را... آسودن...
-
بهارِ عاشق!
شنبه 24 اسفندماه سال 1392 13:52
بهار عاشق بود و زمین معشوق .عشق بی تابی می آورد و بهار بی تاب بود.زمین اما آرام و سنگین و صبور. زمین هر روز رازی از عشق به بهار می داد و می گفت: این راز را با هیچ کس درمیان نگذار.نه با نسیم و نه با پرنده و نه با درخت.راز ها را که برملا کنی ، بر باد می رود و راز بر باد رفته ، رسوایی است. هر دانه رازی بود و هر جوانه...
-
زمستان دارد می رود!!!
دوشنبه 19 اسفندماه سال 1392 20:03
زمستان سرد، زمستان سوز، زمستان سنگین و سالخورده و سخت. و بهار در همه زمستان صبوری آموخت و صبر و سکوت. و چه روزها گذشت و چه هفته ها و چه ماه ها. چه ثانیه ها،سرد و چه ساعت ها، سخت.بی آنکه کسی از بهار بگوید و بی آنکه کسی از بهار بداند. رازها در دل بهار بالیدند و بارور شدند و بالا آمدند، و بهار چنان پر شد و چنان لبریز که...
-
من بیقرار لبخندت بودم!
شنبه 17 اسفندماه سال 1392 07:55
اینکه یک روز جمعۀ دلگیر باشد... و تو دلتنگ روزهای بارانی باشی... اینکه سردردهای وحشی باز هم بعد از هفته ها به سراغت بیاید و تو ... کاسۀ چشمانت مهمان اشک و رگهای خونی باشد... اینکه بغض های لعنتیِ رسوب شدۀ ته گلویت دمار از روزگارت در بیاورد و تو فقط در بحبوهه بحران سخت نگاه ها لبخند بزنی... و میدانی آنکه الان بیقرار...
-
ترک عادت موجب نشاط است!!!
سهشنبه 13 اسفندماه سال 1392 10:34
همیشه از اینکه ازدواج کنم و از شیطنت ها و بازیگوشی های خونۀ بابا دور بشم ترس داشتم؛ از سر به سر گذاشتن ها... از خنده های از ته دل... از حرص داداش ها رو در آوردن... همیشه می ترسیدم از اینکه وقتی برم خونه پدریِ آقای همسر باید مث این عصا قورت داده ها مودب و متین بشینم و آروم بخندم، در حد یه لبخند حتی، کم حرف بزنم، و......
-
جهان دلت رنگیِ عشق
یکشنبه 11 اسفندماه سال 1392 11:32
در و دیوار دنیا رنگی ست رنگ عشق... خدا جهان را رنگ کرده است. رنگ عشق... و این رنگ همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد از هر طرف که بگذری لباست به گوشه ای خواهد گرفت ورنگی خواهد شد اما کاش چندان هم محتاط نباشی شاد باش و بی پروا بگذر... که خدا کسی را دوست تر دارد که لباسش رنگی تر است عرفان نظر آهاری پی نوشت دل: و چه...
-
خدا فرمود بگو نترسید که من با شما هستم...
یکشنبه 4 اسفندماه سال 1392 10:41
هوالعشق... نمیدونم از کجا شروع کنم و چجوری رشتۀ کلام رو به دست بگیرم که آروم بشه این دل از دلتنگی و دوریِ شما دوستای مجازیم؛ یه هفته نبودن و دور بودن و ... دلتنگی میاره و بیقراری... اما سرشانه های احساسم سرشاره از خبرهای خوب و معطر و بهشتی... یاد حرف قدیمیا می افتم که میگن خونۀ دختردار مث پادگان نظامی ای میمونه که در...
-
تولد فرشته ای با قلبی آسمانی
دوشنبه 28 بهمنماه سال 1392 22:45
مدتی بود که خدا گوشه گیر شده بود. رفته بود توی فکر... فرشته ها می دانستند وقتی خدا میخواهد یک حوای ناز با یک قلب فوق مهربان بیافریند اینگونه به فکر فرو می رود... اما اینبار خدا کمی بیشتر در فکر فرو رفته بود و این نمی توانست نشانۀ خوبی باشد... شاید میخواست بیشتر دل بدهد به آفریدن... بالاخره صبح یک روز بهاری دست به کار...
-
برگشتـــنی از جنس دل!
یکشنبه 20 بهمنماه سال 1392 12:50
سفری در پیش داشتم و دلی پُر از غصۀ دوری و کوله باری که خالی از توشه بود! دو بال میخواستم برای پرواز... سفرم هوایی بود؛ آخر من هوایی شده بودم...باید سبک میشدم و در میقاتی شبانه دل میدادم به ماه و پرواز میکردم به سویش... به سوی لایزال الهی... به سوی الهی و ربی من لا غیرک... که نه به خدا، به خودم ثابت میکردم که جز خدا...
-
ـــــــــفر به ناکجـــــــاآباد!!!
چهارشنبه 9 بهمنماه سال 1392 11:51
مدتی ست که دلم میخواد نباشمـ... نه اینکه بمیرمـ یا بروم از اینجا... نهـ... دلم میخواهد بروم جایی که هیچ کجا نیست شاید همانجا که به قول معروف به آن میگوند "ناکجا آباد"... جایی که نه این دنیاست... نه حتی آن دنیا... نه جزیره ای دورافتاده... نه بهشت... و نه جهنم... جایی شاید شبیه شهر پشت دریاهای سهراب... یا جایی...
-
حراجی...
یکشنبه 6 بهمنماه سال 1392 12:49
چند روزیست دست فروش شده ام دست فروش خاطره هایم... گم شده ام در تو در توی کوچه های کودکی ام... مرور میکنم خاطره ها را... بعد دستمالی میآورم و دانه دانه آنها را می چینم روی دستمال... آن لی لی بازیِ ظهر یک تابستان داغ چقدر می ارزد؟؟؟... لال میشوم... این موهای بافته شده و دو روبان بنفش رنگ بسته شدۀ رویش چه؟... لالم و گنگ...
-
پلنگ خسته در بیشه زار دل
سهشنبه 1 بهمنماه سال 1392 13:25
این دلتنگی غریب که درست از دیشب همان ساعت معروف صفرعاشقی بر دلم افتاده است از چیست؟؟؟ و این بغض نهفته در گلو... و این اشکهایی که جاری نمی شوند... گناه من چه بود مگر؟!... جز دلی که پلنگانه تمام بیشه زار دلت را دوید و به هیچ رسید... زخمی شده بود... آخرین تلاشش بی ثمر مانده و به زمین افتاده بود! ماه دلش امشب انگار بیشتر...
-
بی قراری ات
جمعه 27 دیماه سال 1392 12:34
بی قراریت را مثل شره ای شراب مذاب بریز کف دست من عزیزکم! تو می دانی که سال هاست در این سرزمین بارانی به های تو محتاجم به نفس هات وقتی اسمم را صدا می کنی تو می دانی همیشه احتمال زلزله هست ولی زلزله نفس های تو دیگر احتمال نیست سبز آبی کبود من ! و بیهوده نیست... که بر گسل های دلت خانه ساخته ام از سر اتفاق هم نیست حدیث بی...
-
"درد"
یکشنبه 22 دیماه سال 1392 12:21
اینروزها من متولد شده ام و تازه حیات گرفته ام... اگر بخواهم تمام عمر 25 ساله ام را بگذارم کنار هم و حساب کنم که من چقدر و کی زندگی کرده ام و خون در رگهایم جاری بوده؛ همین چند روز را تنها میتوانم حساب کنمـ... وقتی کتاب محشر "درد" از پدر مهربانم رسید؛ آنروز را خوب یادم است... یک سردرد وحشیانه ای تمام هستی ام...