خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

بزن باران...

بزن باران...کمی آرام ...که پاییز همصدایم شد...

که دلتنگی و تنهایی رفیق باوفایم شد...

ببار باران بزن بر شیشه ی قلبم...بکوب این شیشه را بشکن...

که درد کمتری دارد،اگر با دست تو باشد،

ببار باران درخت و برگ خوابیدن،

اقاقی، یاس وحشی،کوچه ها روزهاست خشکیدن!

ببار باران جماعت عشق را کشتن،

کلاغ ها بوته ی سبز وفا را بی صدا خوردن،

ولی باران توبا من بی وفایی...تو هم تا خانه همسایه میباری

و تا من میشوی یک ابر تو خالی....




پ.ن1:پـآیـیـز آمـده؛ از نـوبـرآنـه ے لـبـ هـایتــــ انـارے شـکـفـتـه مـے خـوآهـَم مـرا بـبـوس! /.

پ.ن2:فصل عشاق مبارک

+حلول ماه مهرماه اتمام خوابهای رویایی شب بیداری های طولانی بخور بخواب و بیکاری گشت و گزار و عیاشی بر شما خجستگان عزیزتر از جان ، تبریک و تسلیت باد …

+حاضر بودم نصف عمرمُ بدم اما در عوض پس فردا یکی از اون نیمکتای کلاس اول مدرسه ابتدایی یگانه(مدرسه دوران ابتداییم) مال من بود

+لالا گل مریم...

نفرین ابد بر تو...

نفرین ابد بر تو که آن ساقی چشمت

دردی کش خمخانه تزویر و ریا بود

پرورده مریم هم اگر چشم تو میدید

عیسای دگر میشد وغافل زخدا بود

نفرین ابد بر تو که از پیکر عمرم

نیمی که روان داشت جدا کردی و رفتی

نفرین ابد بر تو که این شمع سحر را

در رهگذر باد رها کردی و رفتی

نفرین به ستایشگرت از روز ازل باد 

کاین گونه تو را غره به زیبایی خود کرد

پوشیده ز خاک آینه حسن تو گردد

کاین گونه تو را مست ز شیدایی خود کرد

این بود وفاداری و این بود محبت؟ 

ایکاش نخستین سخنت رنگ هوس داشت

ای کاش که آن محفل دلساده فریبت

بر سر در خود مهر و نشانی ز قفس داشت

دیوانه برو ورنه چنان سخت ببوسم 

      لبهای تو می ریخته را کز سخن افتی

دیوانه برو ورنه چنان سخت خروشم

تا گریه کنان آیی و در پای من افتی

دیوانه برو تا نزدم چنگ به گیسوت

صورتگر تو زحمت بسیار کشیده

تا نقش تو را با همه نیرنگ به  صد رنگ

چون صورت بی روح به دیوار کشیده

تنها بگذارم که در این سینه دل من

یک چند لب از شکوه بیهوده ببندد

بگدار که این شاعر دلخسته هم از رنج

یک لحظه بیاساید و یکبار بخندد

ساکت بنشین تا بگشایم گره از روی

در چهره من خستگی از دور هویداست

آسوده گذارم که در این موج سرشکم

گیسوی بهم ریخته بر دوش تو پیداست

من عاشق احساس پر از آتش خویشم

خاکستر سردی چو تو با من ننشیند

باید تو ز من دور شوی تا که جهانی

این آتش پنهان شده را باز ببیند


پی توضیح نوشت: این شعر زیبای پر احساس از شاعر با ذوق کرمانشاهی آقای معینی کرمانشاهیه اونقد از شعر خوشم اومد که حیفم شد ساده از کنارش بگذرم... امید دارم که شما هم خوشتون بیاد


پی طاقت نوشت:دیگر چیزی نمانده ... طاقت من ... یک کبریت بکشم ، تمام می شود ... " عباس معروفی"


پی انتظار نوشت:چقَـــدر دلــَـــــم می خواهد نامه بنویسم ...کاغذ و پاکت هم هست ...و یک عالمه حرف ...کاش ... کسی ... جایی ...منتظرم بود ...


++بغض های سنگین اینروزها و شبهایم.... این دلتنگی غریبم.... و آخرش هق هق گریه های بی امانم را تو مدیونی...تو... تو ای لعنتی دوست داشتنی ِ من

70.تصمیم با مشورت آسمان


روز بود یا شب؟... باران می امد انگار!... یا شاید چیزی شبیه برف... با دلشوره ای که به روزهای ابری نمی خورد... چیزی شبیه دغدغه های آخر زمستان... چند شنبه بود خوب نمی دانم... با غمی که چشمهایم را تیره کرده بود.. نه دستهایم یارای نوشتن داشت نه واژه هایم روان بود... چرا؟ هیچ نمیدانم این نقش بیرنگ را چه کس برایم ترسیم کرده بود؟فقط میدانم که دارم آرام نفس می کشم زیر چتر آسمان سرم را بالا گرفته بودم... یک نوع سر به هوایی... یک نوع خلسه با آسمان... با ستاره ها... گفتم ستاره...شاید شب بود...

ماه که می درخشید اما در روز هم ماه می درخشد... شاید من چشمانم همه جا را تیره و تار میدید نمیدانم...! دلشوره ام داشت کار دستم میداد و چشمهایم به سوزشی غریب افتاده بود... کم کم واژه هایم داشتند در هیاهوی بی صدای ذهنم گم می شدند و کاری از دستان لرزان من بر نمی آمد... آرام بر جا نشستم... پشت بام هم عجب صفایی داشت من تا الان نمی دانستم... ناخودآگاه زانوهایم مث جنین در مقابل تنم جمع شد و دستان نحیفم آنها را به آغوش کشید... چانه ام را فقط چند ثانیه بیشتر نتوانستم بروی زانوهایم بگذارم... ناخودآگاه محو آسمان و ستاره هایش شدم... مراقب بودم حتی لحظه ها را هم از دست ندهم... به ثانیه هم پلک نزنم... اما انگار مژه هایم تاب دوری از هم را نداشتند و با به هم نشستن پلکهایم به معاشقه مشغول شدند و حاصل این عشق قطره اشکی شد گوشه چشمانم... غوغایی به پا بود در دلم... و سکوتی دل انگیز که تا عمق جانم نفوذ میکرد... آنقدر این سکوت و سکون را دوست داشتم که حتی نفس نکشم تا مبادا برهم شکند این خلسه باور نکردنی.... اشک ها هنوز مهمان این تنهایی ام بودند بی صدا و آرام می آمدن و روی گونه هایم مث اسکی بازان ماهر سُر می خوردند و در زیر چانه ام محو می شدند... کاش آخر دنیا همان لحظه باشد... من به آسمان نزدیکترم و آسمان دستان با سخاوتش را برویم گشوده تا در آغوشش گیرم... کاش تلسکوپی به راه بود تا چشمان عاشق آسمان را هم از نزدیک میدیدم... شهابی متولد و به ثانیه نکشید افول کردو من ذوق دیدن چنین رخدادی با گریه لبخند زدم... تکیه ام به دیوار بود اما خوب میدانستم یک تکیه گاه بزرگ دارم که همین حالا نظاره گر حالو روزم است... خوب میداند که دارم به جاده خاکی میزنم و میخواهم سر به هواتر از این که هستم بشوم... دستانم را از هم میگشایم... اشک ها هنوز هم هستند... اما آرام تر از  این لحظه هایم تا بحال نداشته ام... ستاره ای چشمک می زند... و من باز لبخند تحویل آسمان می دهم... اشک و لبخند عجب هوایی ات می کند برای یک هق هق بی وقفه اما خوب میدانم نباید صدایم بلند شود تا مبادا همسایه ها شاکی شوند... نفس عمیق می کشم اما هنوز ان توده بزرگ نفسگیر قصد ندارد خانه گلویم را خالی کند... همان توده عظیمی که همه بغض صدایش می کنند و من ... همان توده عظیم بهتر است... بغض برای آنهایی است که طعم تلخ دلتنگی را بهتر از من چشیده اند همانها که حال روزی شبیه فروریختن در انزوای ناامیدی... مثل جا ماندن از قافله ای که به سر متزل خوشبختی می رود... یا بهتر است بگویم مثل تنها شدن در میان موج عظیمی از انسانها... انگار نشستن خسته ام می کند... آرام بلند میشوم و پای خواب رفته ام را کمی نوازش می کنم... دوباره سر به آسمان بلند میکنم... دستانم را از هم می گشایم و سعی می کنم به جای اشک لبخند را مهمان چهره ام کنم اما شکست میخورم... اما برای آرامشی که بدست آورده ام... دلم به این اشک ها هم رضا میدهد... حالا دیگر آنقدر سبک شده ام که میدانم می توانم از همین بلندا تا آسمان پرواز کنم... و تصمیمم را بگیرم...گوشی مبایلم را بر میدارم و وارد کارت حافظه اش می شوم... و صداها رو زیر و رو می کنم... بالاخره پیدایش می شود و من دکمه پلی را می زنم



+ این پست رو با همه آرامش و اشک های روانش مدیون ریحانه جانم هستم... ممنونم گل نازبویَم


+ رفتنها زنجیری شده است... دیگه طاقت رفتن کسیو ندارم ... نفر بعدی را خدا بخیر کند

انگار از جناب جوجه اردک زشت هم خبری در دست نیس... نکنه اونم رفته باشه بی خبر!!!

هنوز هم دلتنگ نبودن دایی فرداد و نرگسی هستم


+ یادت می اید؟ گفتی ام: مریم خودت باش...خودِ خودِ خودت...من همان مریم را می شناسم که خودش بود... بی تملق بی حرف بی کنایه بی ریا... حالا خودم شده ام نور ِ دلم!... اما باز با خودم درگیرم... حالا باید خودم را نصیحت کنی و بگویی اش:خودت! مریم باش... همان مریم (سه نقطه) امان از این ... ها


+ و اینم هفتادمین پستم

طناب


داستان درباره یک کوهنورد است که میخواست از بلندترین کوه ها بالا برود 

او پس از سالها آماده سازی ماجرا جویی خود را آغاز کرد 

ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود میخواست 

تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود 

شب شده بود و همه جای کوه تاریک تاریک بود 

و مرد هیچ جا را نمیدید 

همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود 

همانطور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله کوهـ... 

پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت از کوه سقوط می کرد از کوه پرت شد 

در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش دید... احساس مکیده شدن توسط 

قوه جاذبه او را در خود گرفت... 

او همچنان سقوط میکرد و و در لحظات ترس عظیم تمامی لحظه های خوب و بد به یادش آمد 

اکنون فکر میکرد مرگ چقدر میتواند به او نزدیک باشد 

ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش محکم شد 

بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. 

در این لحظه سکون برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد: 

" خدایـــــــــــا کمکم کن"
از من چ میخواهی؟
ای خدا نجاتم بده
واقعاً باور داری که می توانم نجاتت بدهم؟
البته که باور دارم 

اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است را پاره کن 

یک لحظه سکوت ... و مرد تصمیم گرفت؛ با تمام نیرو به طناب چسبید 

روز بعد گروه نجات می گویند که 

یک کوهنورد یخ زده را که مُرده پیدا کردند 

در حالیکه بدنش به یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود 

او فقط یک متر با زمین فاصله داشت


+ میدانم که داستان تکراریست و هر چه تکرار باشد کسل کننده اما شاید این پست تلنگر اینروزهایم باشد که چگونه دل داده ام به این طناب پوسیده دنیا؟ 

چگونه لطفش را فراموش کرده ام که در کنارم از رگ گردنم نزدیک تر هست و اما من... منِ بی مقدار بر سرش غر زده ام و از نبودنش که بوده گله کرده ام و من چقدر به طنابم وابسته ام؟
آیا حاضرم آنرا رها کنم؟
درباره خدا هرگز یک چیز را فراموش نکنیم
هرگز نگوییم او ما را فراموش کرده یا تنها گذاشته
هرگز فکر نکنیم مراقب شما نیست 

به یاد داشته باشید که او همواره ما را با دست راست خود نگه داشته است

+ من هم خطاکارم برادرم... درد دارد که خدا باشد و ما نمی بینیمش

پارانویا


از زیر سنگ هم شده پیدایم کن!

دارم کم کم این فیلم را باور میکنم

و این سیاهی لشگر عظیم

عجیب خوب بازی می کنند

در خیابان ها

کافه ها

کوچه ها

هی جا عوض میکنند و

همینکه سر برگردانم

صحنه بعدی را آماده کرده اند

از لابه لای صحنه های نمایش

                             بیرونم بکش

برفی بر پیراهنم نشانده اند

که آب نمی شود... از کلماتی چون خورشید هم استفاده کرده ام

نشد

و این آدم برفی درون

که اسکلت صدایش می کنند

عمق زمستان است در من

اصلاً از عمق تاریک صحنه پیدایم کن

از پروژکتورهای روز و شب

از سکانسهای تکراری زمین خسته ام!

دریا را تا می کنم

میگذارم زیر سرم

زل میزنم

          به مقوای سیاه چسبیده به آسمان

و با نوار جیرجیرک به خواب می روم

نوار را که برگردانند خروس میخواند

***

از توی کمد هم شده پیدایم کن

می ترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند

یا گلوله ای در سرم شلیک

بعد بگویند

" خب نقشت این بود"


شعر از گروس عبدالملکیان


پی نوشت دوری:خبرنامه وبلاگم خبر از بروز شدن دایی فرداد رو میداد؛ تند و سریع رفتم وبلاگش... که کاش نمی رفتم... تمام اونشب من شد بغض و آه و کابوس... هنوز از شوک رفتنش در نیومدم... هنوزم فک میکنم یه قایم باشک وبلاگیه و به این زودیا بر میگرده... اونقدر تو وبلاگش به آفتابگردونای به بار ننشسته اش خیره شدم که چشمام از زور درد می سوزه... اما گریه نکردم چون می دونم دایی دوست نداره گریه کردن رو... این رفتنش رو اصلا دوست ندارم و میدونم اوج خودخواهیه اگه بگم نرو بمون چون صلاح کارشو خودش بهتر میدونه

فقط اینو میتونم بگم که دایی فردادم... هر جا هستین شاد باشین و سلامت... من تا آخر عمر وبلاگ نویسیم منتظر بازگشتتون می مونم... میدونم که بر میگردین... اینو دلم میگه


پی نوشت بیقراری: هنوز از شوک رفتن ناگهانی دایی فرداد در نیومدم که گل نرگس بلاگستان هم از رفتن نوشته... من نمی دونم این چه موجیه که اپیدمی شده و همه عزم رفتن کردن...

گل نرگسی مهربونم....اینو بدون که سرای تو، نگاه منحصر به فردت، و اون دل مهربونت مامن آرامش دل خستۀ منه... حرف از رفتن نزن که دلمون بدجور میگیره بانو


د یشب نوشت: سر یه دو راهی سخت اما شیرین قرار گرفته ام.... دعا کنین بتونم بهترین رو انتخاب کنم...