من بودم و یک شب تاریک و سرد
غریب بود اما توی ذوق نمیزد این غربت
مثل شکوفه های باغ انارستان دلم
از بوی خوش مهربانی خدا با نشاط بودمو سرزنده
بهار بود اما برگها هنوز سبز نشده بودند گلها هنوز غنچه
نداده بودند
حتی درخت انار باغچۀ دلم شکوفه نداشت اما بهار بود
و اینها را همه مدیون بودن تو بودم
عشق هم بود چون تو بودی امید هم بود چون تو بودی نگاهت بود
مهربانی ات همیشه شرمنده ام می کرد مهربانی ات بیشتر بود
تو که رفتی بهار هم رفت تابستان نشد حتی پاییز هم نیامد
نمیدانم چرا اما سالِ تقویمِ دلِ من با رفتنت از بهار به زمستان
رسید
دهانم طعم دوری ات را مزه مزه کرد
طعم تلخ و گس رفتنت
انارستانم دیگر شکوفه نداد
حتی مولانای دلم به حال شمس نگاهت خواند
بشنو از نی چون حکایت می کند / وز جدایی ها شکایت می کند
و من زیر انوار شمس نگاهت ذره ذره ذوب شدم
اما باز نیامدی
و جهان مهمان سکوت شد از این نیامدنت
و خدا دلشوره گرفت این را میشد از سکوت جهان فهمید
همه جا سکوت بود و سکوت نه زمزمه آبی نه شرشر بارانی نه خش خش برگی
نه صدای بال پروانه ای نه زمزمه عاشقانه بال زنبوری بروی گلها
حتی صدای هو هوی باد هم نمیآمد و اینها همه بخاطر نیامدن تو بود
و خدا انار را آفرید انار دانه دانه شد و بروی سر تنهایی من فروریخت مثل دانه های برف
و من خم شدم و دانه ای از یاقوت اناری را برداشتم و در دهانم گذاشتم و دلم گس شد از ملس بودنش
و آنجا بود که خدا تو را به من نشان داد فهمیدم که حوا تویی و بی هوا نتوان زیست
و فردای آنروز بود که هبوط سیب وارگی اتفاق افتاد
و شد آنچه که خدا خواست
حالا دیگر خدا دلشوره نداشت و همه جا زمزمه عشق بود و مهربانی
پی شرمندگی نوشت:آنقدر واژهایم (بجز نام خدا) حقیرند که نتوانم سخن بگویم دربارۀ این دلشوره ام برادرم میدانم آنقدر بزرگوار هستید که کوتاهی قلمم را به مهربانی دل کودکانه الیاسین تان خواهید بخشید آنچه که دستور فرمودید سمعاً و طاعتا بروی دیده انجام شد اگر قصوری در این دلنوشته ام می بینید {که حتما هست} مرا عفو بفرمایید بزرگوار
پی زیبا نوشت:کاش راهمان ختم می شد به انارستان و به عمد دانه ای پنهان میکردیم لای موهایمان جهان دلشوره انار را کم دارد
«شاید این سخن شما قدری به نوشته های من
منزلت و شان بدهد»
پی عکس نوشت:عکسهایی که مشاهدت فرمودید عکسهای تنها گلدان پنجرۀ پر بغض اتاقم است
بی مهر رخت روز مرا نور نمانده ست
وز عمر مرا جز شب دیجور نمانده ست
هنگام وداع تو ز بس گریه کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده ست
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت
هیهات ازین گوشه که معمور نمانده ست
وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نمانده ست
پی تعجب نوشت:تفالی به حضرت حافظ زدیم و اما نمی دونم این فال چه ربطی به اون چیزی که من تو ذهنم بود داشت؟ و اما بعد برای غیبت سه هفته ایم که خیلی خوب تونستم اعتیادم رو تا شصت هفتاد درصد به اینترنتم رو کم کنم!!!
احساس نوشت:صدای پای باران آرام آرام می آمد و تو آمدی چشمانت خسته و دلگیر بود و من انعکاس عشق را در آن حس کردم و دلم لرزید و تو را تا عمق قلبت آنجا که حالا حس می کنم که دیگر جایی برای من نیست بوییدم .....
پی تشکر:نوشت:ممنونم بسیار زیاد و سپاسگزارم به وفور!!! برای نگاه خالصانه و سرشار از مهربانیتان!!!برای نظرهای حاکی از عشقتان همان نظرهایی که پای رفتنم را سست کرد قلب مطمئنم را دچار شک کرد و کفشهای رفتنم را از من دزدید!!!
حالا نمی دانم چه کنم! نه دل رفتن دارم نه تاب ماندن!!! مانده ام در برهوت تردید و دودلی ... شاید رفتم بی خبر برای همیشه و شاید ماندم با مهر الی الابد ... نمی دانم ... اصلا شاید به وبلاگ قبلیم برگشتم... ورودم به بلاگ اسکای با خاطرات بدی همراه شد که وقتی به آن روزها فکر می کنم تند چشمانم را می بندم و چندین نفس عمیق می کشم (کجایین خانم تنفس عزیز؟!) بخاطر همین می خوام از اینجا از این کوی از این دیار کوچ کنم و به کلبه قدیمی خودم بازگردم ... بازهم دقیق نمی دانم؟ شاید هم ...