خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

این روزها...


این روزها بغض مرا دنیا... نمی فهمد؛

موجی شدم شور مرا دریا نمی فهمد...


کابوس در کابوس ...سهم چشم های من؛

این چشم های خسته را...رویا نمی فهمد...


اینجا ؛ کسی ؛ پرواز را در باورش گم کرد...

اینجا کسی پرواز را...زیبا نمی فهمد...


ای آسمان گم شده در باورم برگرد!

این روز ها...بغض مرا...دنیا...نمی فهمد!!!


پی نوشت:خدایا …!گاهی تو را بزرگ می بینم و گاهی کوچک ،این تو نیستی که بزرگ می شوی و کوچک

این منم که گاهی نزدیک می شوم و گاه دور …!

خداحافظ شعبان... سال دیگر باشم و ببینمت؟


آخرین جرعه های شعبان ... میبینی امروز آخرین جمعه ی ماه شعبانه باورت میشه؟ ... یعنی حتی دیگه رووم نمیشه بگم اللهم إن لم تکن غفرت لنا فیما مضى من شعبان، فاغفر لنا فیما بقی منه یعنی همین چند روز قبل بود که غصه ی رفتن ماه رجب رو داشتم آخه چرا اینجوری؟؟؟ ...... خدایا!  

کوچکتر که بودیم ایمانمان بزرگتر بود . . . بادبادک می ساختیم . . . نمی ترسیدیم باد نباشد . . .!!!

اما حالا که بزرگتر شده ایم ایمانمان کوچک شده و آرزوهایمان بزرگ

دلها در اوج می شکنند اما چ سود که از یاد خدا غافلیم مگر وقت نیاز...


در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت

وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت

 وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت

مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت

باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست

 شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست


پی نویس بندگی : گاهی رو به قبله و پشت بخدا نماز می خوانیم....   

پی نویس تبریک:خدایا تو این گرونی کی از تو توقع مهمونی داشت؟! فرارسیدن ماه مهمونی خدا مبارک!

وسط صخره ها دلش ترکید

از نگاه ِ پر از حرارت ِ تو. . . آسمان بی ستاره روشن شد

چشم هایت زیان به بار آورد ، دوزخی ازشراره روشن شد

چهارچوب تنم به درد آمد ...قلب من پاره پاره روشن شد

پاسبانی ِ چشم ِ خیره سرت ، عاقبت کار داد بر دستم

آتش خفته زیر خاکستر ، ساده با یک اشاره روشن شد

ناگهانی شهاب چشمانت ، مثل یک بمب در دلم ترکید

انقراض مرا رقم می زد ، شمع قبر هزاره روشن شد

پس از آن انفجار. . . تاریکی ، دوره ای مثل عصر یخبندان

التماس ، نرو ،بمان ، برگرد. . . در دل ِ سنگ واره روشن شد

بازگشتی نداشت دیوانه ، آنکه یکباره دل به دریا زد


وسط صخره ها دلش ترکید ، ساحل بی کناره روشن شد
پی مریمی نوشت: هرگـــ ـز برای عـــاشق شدن دنبال بـــ ـاران و بـــ ـابونه نبـــاش،
گـــ ـاهی در انتـــ ـهای خارهای یک کاکتـــ ـوس به غنچـــ ـه ای می رسی
کـــ ـه زندگیت را روشن می کنـــ ـد….

پی دلتنگی نوشت:دلـ ـتنگـی ؛ پیچیــده نیســت... یک دل.. یک آسمان.. یــک بغــض و آرزوهــای تـَـرک خـورده ! به همین ســادگـی ...!

هر گلی بوی خودشو داره

همینطور که داشتم کفشامو پام میکردم ، مامان دست به سینه کنارم واستاد و گفت:مریم تو که میری بیرون، سر راتم به مامانیت یه سر بزن...

با اخم نگاش کردمو گفتم:ئه...مامان مگه نمی دونین درس دارم خو؟برای تفریح که بیرون نمیرم...میخوام برم چنتا نمونه سئوال بگیرم و برگردم.بذارین بعدِ امتحانا میرم و بهشون سر میزنم خوبه؟...

مامان از روی ناراحتی پوفی نفسشو داد بیرون و گفت:خیلی خب...بدعنق نشو...مراقب خودت باش و زودی برگرد...

گونه شو بوسیدم و چشم بلندبالایی گفتم و از خونه زدم بیرون... تصمیم گرفتم پیاده روی کنم... مقصد عقلیم مشخص بود...نمونه سئوال و بازگشت به خونه...اما مقصد احساسیو دلیم یه جای دیگه رونشونم میداد... رفتم و نمونه سئوالا رو گرفتم وبعدش فکر کردم حدود یه هفته ای میشه مواد به بدن نزدم...بدجور کلافه شده بودم پس رفتم و یه سه چهارتا لواشک لقمه ای خریدم و اونقدر دلم خواسته بود که بی ملاحظه همونجا یه لقمه کوچولو گذاشتم توو دهنم...حالا کجا برم؟خب معلومه خونه دیگهـ... قدم زنان راه افتادم و یهو نگاه کردم دیدم تو کوچه خونه مامانی هستم... چشمم که به در خونه شون افتاد تازه یادم اومد چقدر دلم براش تنگ شده...یاد کودکیام برام زنده شد...مث همیشه تک زنگ زدمو و در رو با کلید باز کردم...حیاط رو رد کردم و نرسیده به در ورودی یه سر به لونه یاکریما زدم... برگشته بودن وداشتن با هم نمیدونم درباره چی حرف میزدن!!!...در رو باز کردم و رفتم داخل... آروم صدا زدم:مامانی؟خونه این؟حاج خانوم؟کسی خونه نیست؟... آشپزخونه وهال رو نگاه کردم هیشکی نبود...رفتم طرف اتاق خواب... فکر کردم خواب باشه...در رو آروم و بیصدا باز کردم... رو صندلی اتاقش نشسته بود و عکس داییم تو دستاش میلرزید و داشت براش لالایی میخوند و گریه میکرد... ای وایِ من ... ای داد بیداد...آهــــــــــ نمیدونستم چیکار کنم؟نه می تونستم خلوتشو بهم بزنم نه طاقت داشتم توو اون حالو هوا بذارم بمونه...اونقدر تو بهر عکس بود که متوجه حضور من نشد... در رو رها کردم و رفتم طرف آشپزخونهـ... همینطور که داشتم میرفتم هر چی فحش بلد بودم نثار روح صدام کردم...با خودم گفتم معلوم نیست چنتای دیگه مادر مث مامانیِ من اینجوری داغدار پسر جوونشون شدن؟ هعی روزگار... یه لیوان شربت بیدمشک درست کردم و رفتم طرف اتاق خواب... آروم در زدم و گفتم:مامانی؟ ...

صدای لرزون و خش دارش داغ رو دلم گذاشت:بیا تو مریمی...

رفتم داخل... عکس دایی رو گذاشته بود سر جاش چشماش سرخ گریه بود...

گفتم:سلام عرض شد عزیزجونم...

دستاشو از هم باز کرد و گفت:سلام به روی ماهت...

لیوان شربت و گذاشتم رو میز و رفتم تو آغوش مهربونش...بو کشیدم و مست شدم و اروم شدم...آخ چقدر دلم براتون تنگ شده بود مامانی...

همینجور که موامو نوازش میکرد گفت:خوبه دلتنگ شدی که یه ماهه سراغی ازم نمیگیری اگه دلتنگ نبودی اصلا نیمومدی سراغم...

تند ازش جدا شدم دستاشو گرفتم و بوسیدم و گفتم:ببخشین مامانی درس داشتم خو چیکار کنم آخه؟...

خندید و خواست بلند شه ... کمکش کردمو با هم رفتیم توو هال تا اون بشینه من رفتم و شربت رو براش آوردم...همینطور که لیوان رو گرفت گفت:من مهمونم یا تو؟

خندیدم و گفتم:هیچکدوم.مگه نگفتین که اینجا خونه نوه ها و بچه هاتونه؟...

با مهربونی گفت:برمنکرش لعنت...

رو زمین نشستم کنارش...سرمو گذاشتم رو پاشو گفتم:مگه قرار نبود دیگه دلتنگی و گریه نکنین؟مگه نمیدونین چقدر اشک و شوریش برای چشمتون مضره آخه؟...

جوابمو نداد...سرمو گرفتم بالا باز داشت گریه میکرد...با بغض گفت :دلم برای دایی محسنت تنگه مریمی.چیکار کنم ننه؟...

اشکاشو گرفتم و مالیدم به صورتم...متبرک بود اشک چشمای مادر شهید...

گفتم:اگه بیتابی کنین دایی هم بیتاب میشه مامانی؛شما که اینطور دوست نداری...داری؟... بغضشو قورت داد و گفت:نه...

برای اینکه جو عوض بشه گفتم:یاکریما برگشتن که!چرا بهم خبر ندادین؟...

آروم شده بود گفت:تازه اومدن گفتم خودت میای و می بینیشون و خوشحال میشی...

صدای تلفن بلند شد بیهوا رفتم و گوشی رو برداشتم:بله...

مامان بود:مریــــــم؟ مگه نگفتی نمیرم خونه مامانی؟...اونقدر هول شدم که گوشی رو گذاشتم رو دستگاه... مامانی از اونور پرسید کیه؟...دوباره زنگ خورد...گوشی رو جواب دادم:ببخشین مامان یهویی شد...

با ناراحتی گفت:شماها فقط بلدین منو حرص بدین یه کلام میگفتی چشم و خلاص...

گفتم:خو ببخشین دیگه.الان دیگه برمیگردم خونه...

گفت:لازم نیست شب رو اونجا بمون مریم.امشب تولد دایی محسنه...میدونم مادرجون خیلی دلتنگه...مطمئنم قورمه سبزی بار گذاشته...بمون نذار تنهایی بشینه گریه کنه خودت میدونی گریه... خودشم بغض کرده بود...

گفتم:چشم مامان فقط اجازه بدین بیام و کتابامو بیارم اینجا...

معلوم بود اونم گریه کرده فین فینی کرد و گفت:نمیخواد میدم بابات بیاره...تو فقط تنهاش نذار باشه؟...

چشمی گفتم و به گفته خودش گوشی رو دادم تا با مامانش حرف بزنه...

یه ساعت بعد بابا کتابامو آورد و رفت...نمی تونستم درس بخوونم...اونشب مامانی سر دماغ نبود...میترسیدم حالش بد بشه...سعی میکرد گریه نکنه اما نمتونست...از دایی برام گفت...از بچگیاش...از شیطنتاش...از حرفا و اخلاقش...از اینکه چشمای من به اون رفته...از رفتن جبهه اش...به بهونه خریدن کتاب میره تهران و بعد یه هفته نامه میده من جبهه ام نگرانم نباشین...سه چهار ماه بعدش برمیگرده و یه هفته نکشیده بی طاقت میشه و برمیگرده جبهه باز یه نامه دیگه و چهار ماه بعد از آخرین نامه خبر شهادتشو میارن...بازم توو دلم هر چی فحش بلد بودم نثار روح صدام لعنتی کردم... وقتی به چهره پیر و شکسته ...به دستای لرزون و چشمای منتظرش (انگار هنوزم که هنوزه باور نداره محسنش برای همیشه رفته و هنوزهم منتظرشه) قد خمیده اش نگاه می کنم انگار آتیش توو دلم روشن می کنن... برای تسلی دلش گفتم:مامانی خوبه که دایی هست...مامان منوخاله ها هستن ...

یه اه سوزانی کشید و گفت:هر گلی بوی خودشو داره گل مریمم...

ادامه مطلب ...

کی گفته بقیع بارون نمیاد؟؟؟


بقیع شلوغ بود ، یکی با اشکهایش زیارت نامه می خواند ، یکی مرثیه ی هجران می گفت ، صف اولی ها در چشم انداز بقیع غرق شده بودند ، عقبی ها سرک می کشیدند ، چشم انداز محدودی داشتند...اما یک نفر................یک نفر پشت سر همه "درخت" شده بود ، درست مثل یک تکه چوب خشک ، تکان نمی خورد.همه ی چشم اندازش شانه و سر آدم هایی بودکه رو به جلو داشتند....می لرزیدند و می گریستند......اما او تکان نمی خورد.....مثل دیگران حتی روی پا هم بلند نمی شد.....سرک نمی کشید.....ساکن مطلق.....کنجکاو شدم و کنارش آمدم.صورتش را دیدم. پلکهایش افتاده بود روی چشمانش. اما گویی در کویری خشک دو چشمه جوشیده باشد......خیس کرده بود مزارع صورتش را.......چشمه ها ی اشکش روان........خواستم آرام بزنم روی بازوی دست راستش ، بگویم بیا برویم یک گوشه ی خلوت بنشین....که متوجه شدم آستین دست راستش خالی ست.....آستینی که پر شده بود از هوای بقیع.......پر شده بود از "هستی".......

مردی که روی ویلچر نشسته بود به او نزدیک شد. آرام زد به شانه ی دوست بی دستش و صدا کرد.......

ـ عباس !

اسم صاحب آن " دو چشمه ی خروشان" عباس بود........عباس.........

ـ بیا برویم سر مزار ام البنین ، عباس !

عباس گفت : خدایا .....یعنی می شود من قبر ام البنین را زیارت کنم ؟

مرد ویلچرنشین دست چپ عباس را گرفت......راه که افتادند ، دیگر مشخص شد که آن "درخت" ، صاحب آن دو چشمه ی جوشان ؛ نابینا هم هست ...... زمین زیر پایش بند نبود.......

می گفت : تو هیچی نگو ، می خواهم خودم پیدایش کنم......فقط تو فرصت بده.......از صدای گریه ی زائران می فهمم که قبر مادرم ام البنین در کدام سمت دل من است......شاید......شاید از صدای بال کبوتران بفهمم.....چند کلام خصوصی با مادرم دارم.......


پی دلخسته نوشت:هزاران هزار ساعت بنشینم روبروی تصویر ضریح باصفایش...چشمانم را باز کنمو ببندم...پلک بزنم...تمام واژه ها را بچینم کنار هم...قلمم را برقصانم بروی کاغذها...شب و روز ...انگشتانم هی از این سو به آن سوی کیبُرد بچرخند...تا باران نیاید نمی توانم از تو بنویسم... چشمه چشمانم خشکیده اما... به حرمت لبهای عطشانی تو عباس...مداح فریاد میزد مشک هم به حال  عباس به اشک نشست...تو نهایت عشقی عباس...دستان نداشته ات گره گشای عالم است ای حضرت باب الحوائج...

میگویند به نام حضرت مادر حساس هستی ... تو را جان مادرت ...تو را جان حضرت زهرا...ای دست بریده کربلا...دستان گدایی ام را بگیر و خالی از درگهت بازنگردان 

 

پی هشدار نوشت:هر کی امروز حاجت نگرفته تقصیر خودشه،اسم امروز رو باید بذارن روز آرزوها حاجت بگیرین و مطمئن باشین دست خالی برنمی گردین 

 

پی تبریک نوشت:نمیدونم چرا نمی تونم تبریک بگم ولادت حضرت ساقی را...انگار گنگم...لالم ... گیجم از اینهمه عشق ...از اینهمه وفا... یا ابوالفضل 

ولادت حضرت وفا...امید طفلان کربلا...ساقی بی دست...یل رشید حسین...برادر دلیر زینب...حضرت باب الحوائج ابوالفضل العباس رو به همه دوستداران و عاشقانش تبریک می گویم 

البته جا داره همینجا هم روز جانباز رو به همه جانبازان عزیز کشورم بخصوص حاج موسی سلامت و جناب محمد مهین خاکی عزیز نیز تبریک بگم.