خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

خدا یار من است...

من خدایی دارم

که در این نزدیکی است

نه در آن بالاها                                                      

مهربان، خوب، قشنگ
...چهره اش نورانیست
......گاهگاهی سخنی می گوید
با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من
او مرا می فهمد
او مرا می خواند
او مرا می خواهد
او همه درد مرا می داند
یاد او ذکر من است
در غم و در شادی
چون به غم می نگرم
آنزمان رقص کنان می خندم
که خدا یار من است
که خدا در همه جا یاد من است

او خدایست که همواره مرا می خواهد


هبوط

  

پس از آفرینش آدم خدا گفت به او:نازنینم آدم!!! با تو رازی دارم اندکی بیشتر آی 

آدم آرام و مطیع آمد پیش زیر چشمی بخدا می نگریست محو لبخند غم آلود خدا انگار گریست 

«نازنینم آدم (قطره اشکی ز چشمان خدا چکید) یاد من باش که بس تنهایم » 

بغض آدم ترکید چانه اش لرزید بخدا گفت: من به اندازه... من به اندازه گلهای بهشت... نه ... به اندازه عرش عظیمت... نه... نه... من به اندازه تنهایی ات ای هستی من دوستدارت هستم 

آدم کوله اش را برداشت خسته و نادم و سخت قدم بر میداشت 

راهی ظلمت پرشور زمین 

طفلکی بنده غمگین آدم!!! 

در میان لحظه جانگاه هبوط باز از خدا شنید که گفت: 

نازنینم آدم نه به اندازه عرشم... نه به اندازه گلهای بهشت... که به اندازه یک دانه گندم فقط یادم باش... نازنینم آدم نبری از یادم...نبری از یادم... نبری از یادم

دلــ♥ــ تنــــگم را...


لبــ ــاس هــــایمـــ کــ ــه تنگــــ می شد ✜


می بخشــــــیدمـــ بـــهـــ اینــ و آنـــ ✜



ولی دلــ♥ــ تنــــگم را ، حـــ ـــالا ✜



چـــه کسی می خـــ ـــواهـــد !؟ ✜ 

آخر پاییز

 

آخر پاییز شد... 

همه دم میزنن از شب بلندش از یلدایش از ... 

دم میزنن از شمردن جوجه های آخر پاییز 

اما تو بشمار تعداد دلهایی را که به دست آورده ای 

بشمار تعداد لبخندهایی که بر لب دوستانت نشانده ای 

بشمار تعداد اشک هایی که از سر شوق ریختی 

آری پاییز هم رفت... فصل زردی بود اما... 

تو چقدر سبز بودی؟؟؟ بی خیال جوجه ها را هم میتوانیم بعد با هم بشمریم 

بیایید برای دلهای هم دعا کنیم و فال حافظ بگیریم 

یلدایتان خوش دلهاتان شاد لبهاتان به خنده مهمان 


 سلام عزیزای دلم... جز شرمندگی چیزی ندارم بگم و چنتا پی نوشت: 

۱.امشب شب سالگرد فوت خواهرمه براش فاتحه بخونین همراه صلوات 

۲. به نیت منم فال حافظ بگیرین... 

۳. و مهم تر از حتی پست!!! امشب شب تولد داداش آفتابیمونه... از همین دور نزدیک تولد مهربونی ها رو بهش تبریک میگم و امید دارم که در سایه سار رحمت و مهربانی خالق همیشه سلامت و موفق باشن... ایشالله جشن تولد صد سالگی... البته فوت کردن صدتا شمع کمی سخته ولی به هر حال شدنیه خلاصه تولدتون مبارک داداش

آشفتگی از نوع عاشقانه اش

می روم و می آیم و زیر لب می خوانمش!ظرف نباتمان خالی ست


ایستاده ام جلوے آینہ و دو دستم را گذاشتہ ام روے سرم

طوریکہ موهایم کشیده شده اند عقب!
.
.
یک وقتهایی در زندگی آدم هست کہ گره بہ دست هیچکس باز نمی شود

آنقدر خراب می شود حال دل کہ فقط باید بسپارے اش بہ دست ضامنش

آدم گاهی یک دردهایی می افتد بہ جانش کہ بہ آب و آتش هم بزند فایده اے ندارد

یک وقتهایی باید سر بیاندازے زیر و بروے بر در آستان کسی بنشینی و زار بزنی
.
.

موهایم را رها می کنم،این روزهاے آشفتہ و پریشان دلم از همان وقتهاس


پی نوشت:سفر همیشه برای من پر بوده از خاطره های تلخ و ... شیرین، سفری که دوربین و قلم در دستانم ساکت و صامت می مانند و من میمانم و حیرانی ای که از دیدن شگفتی های سفر در برابر دیدگانم نمایان می شوند... یک حس غریب، یک حس ناشناخته که تا بدین ساعت اسمی برایش پیدا نکرده ام؛ حسی آمیخته با گیجی و گنگی و تحیر و ... همیشه از اینکه قرار است از شهر و زادگاهم دور باشم دچار وحشتی مبهم می شوم و بعد آرام آرام در طول سفر این وحشت جایش را به آرامشی ظاهری میدهد... چقدر دلم میخواست از نگاه دوربینم برایتان حرف بزنم اما حیف که در لابلای خاطرات سفر جا ماند و اگر عمری باقی بود عکس ها را برایتان خواهم گذاشت؛ عکسی که در ابتدای تصویر مشاهده نموده اید (با عرض تعظیم فروتنانه در برابر استاد عکاسی بلاگستان دایی فردادم) شکار این حقیر می باشد امید دارم که بر چشمان دلتان خوش آیدش


سوغاتی سفر~~>هلینا


و بازهم عکسی دیگر: اسمشو گذاشتم غروب در برکه