من خدایی دارم
که در این نزدیکی است
نه در آن بالاها
مهربان، خوب، قشنگاو خدایست که همواره مرا می خواهد
پس از آفرینش آدم خدا گفت به او:نازنینم آدم!!! با تو رازی دارم اندکی بیشتر آی
آدم آرام و مطیع آمد پیش زیر چشمی بخدا می نگریست محو لبخند غم آلود خدا انگار گریست
«نازنینم آدم (قطره اشکی ز چشمان خدا چکید) یاد من باش که بس تنهایم »
بغض آدم ترکید چانه اش لرزید بخدا گفت: من به اندازه... من به اندازه گلهای بهشت... نه ... به اندازه عرش عظیمت... نه... نه... من به اندازه تنهایی ات ای هستی من دوستدارت هستم
آدم کوله اش را برداشت خسته و نادم و سخت قدم بر میداشت
راهی ظلمت پرشور زمین
طفلکی بنده غمگین آدم!!!
در میان لحظه جانگاه هبوط باز از خدا شنید که گفت:
نازنینم آدم نه به اندازه عرشم... نه به اندازه گلهای بهشت... که به اندازه یک دانه گندم فقط یادم باش... نازنینم آدم نبری از یادم...نبری از یادم... نبری از یادم
آخر پاییز شد...
همه دم میزنن از شب بلندش از یلدایش از ...
دم میزنن از شمردن جوجه های آخر پاییز
اما تو بشمار تعداد دلهایی را که به دست آورده ای
بشمار تعداد لبخندهایی که بر لب دوستانت نشانده ای
بشمار تعداد اشک هایی که از سر شوق ریختی
آری پاییز هم رفت... فصل زردی بود اما...
تو چقدر سبز بودی؟؟؟ بی خیال جوجه ها را هم میتوانیم بعد با هم بشمریم
بیایید برای دلهای هم دعا کنیم و فال حافظ بگیریم
یلدایتان خوش دلهاتان شاد لبهاتان به خنده مهمان
۱.امشب شب سالگرد فوت خواهرمه براش فاتحه بخونین همراه صلوات
۲. به نیت منم فال حافظ بگیرین...
۳. و مهم تر از حتی پست!!! امشب شب تولد داداش آفتابیمونه... از همین دور نزدیک تولد مهربونی ها رو بهش تبریک میگم و امید دارم که در سایه سار رحمت و مهربانی خالق همیشه سلامت و موفق باشن... ایشالله جشن تولد صد سالگی... البته فوت کردن صدتا شمع کمی سخته ولی به هر حال شدنیه خلاصه تولدتون مبارک داداش
می روم و می آیم و زیر لب می خوانمش!ظرف نباتمان خالی ست
موهایم را رها می کنم،این روزهاے آشفتہ و پریشان دلم از همان وقتهاس
پی نوشت:سفر همیشه برای من پر بوده از خاطره های تلخ و ... شیرین، سفری که دوربین و قلم در دستانم ساکت و صامت می مانند و من میمانم و حیرانی ای که از دیدن شگفتی های سفر در برابر دیدگانم نمایان می شوند... یک حس غریب، یک حس ناشناخته که تا بدین ساعت اسمی برایش پیدا نکرده ام؛ حسی آمیخته با گیجی و گنگی و تحیر و ... همیشه از اینکه قرار است از شهر و زادگاهم دور باشم دچار وحشتی مبهم می شوم و بعد آرام آرام در طول سفر این وحشت جایش را به آرامشی ظاهری میدهد... چقدر دلم میخواست از نگاه دوربینم برایتان حرف بزنم اما حیف که در لابلای خاطرات سفر جا ماند و اگر عمری باقی بود عکس ها را برایتان خواهم گذاشت؛ عکسی که در ابتدای تصویر مشاهده نموده اید (با عرض تعظیم فروتنانه در برابر استاد عکاسی بلاگستان دایی فردادم) شکار این حقیر می باشد امید دارم که بر چشمان دلتان خوش آیدش
سوغاتی سفر~~>هلینا
و بازهم عکسی دیگر: اسمشو گذاشتم غروب در برکه