خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

به دنبال خدا نگرد...

به دنبال خدا نگرد... 

خدا در بیابان های خالی از انسان نیست 

خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست


به دنبالش نگرد...

خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست


خدا در قلبی است که برای تو می تپد

خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد

خدا آنجاستــ...

در جمع عزیزترینهایت

خدا در دستی است که به یاری می گیری

در قلبی است که شاد می کنی

در لبخندی است که به لب می نشانی

خدا در بتکده و مسجد نیست

گشتنت زمان را هدر می دهد

خدا در عطر خوش نان است

خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی

خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن

خدا آنجا نیست

او جایی است که همه شادند

و جایی است که قلب شکسته ای نمانده

در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش

در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش

باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست

زندگی چالشی بزرگ است

مخاطره ای عظیم

فرصت یکه و یکتای زندگی را

نباید صرف چیزهای کم بها کرد

چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد

زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد

زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم

و سپیده دمان از آن بیرون می رویم

فقط یک چیزهایی اهمیت دارند

چیزهایی که وقت کوچ ما، از خانه بدن، با ما همراه باشند

همچون معرفت بر الله و به خود آیی

دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم

و با بی پروایی از آن درگذریم

دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم

سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه هدیه ای از طرف خداوند است

و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند

کسانی که از دنیا روی برمی گردانند

نگاهی تیره و یأس آلود دارند

آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند

خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم

سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید:

  آیا "زندگی" را "زندگی کرده ای"؟!


پی نوشت دل:دل ؛ یـــک دلــه کــــن ! خـــــدایا قلبــــم را به خــــودت باز مـــے گردانـــم ... مے خــــواهم فـقـطـ براے ِ خـــــودت باشـــــم ، خـــــود ِ خــــــودت !

بر در گاه بلــــــــــند


خورشید سر بر شانه های ابری آسمان می گذارد، حالا بلندگوها خدا را و باران نام تو را می بارد

من پشت پنجره فولاد چشمهایم را به یاد می آورم آرام آرام می بارم و زلال می شوم

حالا در رواق هشتم آینه ها شکستگی ام را تکثیر می کنند تا درستی ات را درست ببینم

حالا آب سقاخانه دستهایم را به قنوت می رساند به آسمان می کشاند تا پرندگان احساس غربت نکنند

من رو به روی آسمانی ایستاده ام که قداست می بارد که دستهای درخشان درختان آن را دربرگرفته است که انگشتان نیایش مردم در آن شناورند

حالا بوی سیب و کُندر فضا را پر کرده است در آستانه درگاهی بلند خم می شوم ، هر کسی از هر کجا با هر عنوان و به هر اندازه نان در این بلندا به رکوع می افتد. خم می شود. کف دستهایش تا سینه بالا می آید و «السلام و علیک ایها الامام الغریب،السلام علیک ایهاالامام الشهید» لبهایش را متبرک می کند

هر که باشی از هر کجا و به هر دلیلی که به این قطه از بهشت آمده باشی مقصودی جز زیارت نخواهی داشت و تمام راه هایت به رکوع ختم می شوند

این درگاه بلند آسمان را به رکوع و درختان را به سجودی ابدی دچار کرده است

در این صحن و رواق ملائک در رفت و آمدند و مردم از همیشه به دل خود نزدیکترند

آب سقاخانه کربلا در کربلا تشنگی می پروراند در عین تشنه نبودن آب می نوشی و سلام بر حسین لبهایت را به زیارتنامه خواندن می کشاند

دلهای سنگی پشت پنجره فولاد نرم و از مژه ها سرازیر می شوند

پنجره ای که دلهای شکسته رابند می زند و پرندگان شکسته بال را به میهمانی آسمانی سبز دعوت می کند

اینجا باید بشکنی و شکستن در این محل آغاز درست شدنی است که به بهشت می رسد

صدایی از بلندترین گلدسته تو را به سمتی که بی سمتی ست دعوت می کند

به آغوشی که مهربانتر از دامان مادر و بزرگوارتر از دستان پدر است

نقاره خانه آرام و پرصدا همیشگی و ملایم در گوشت آواز می خواند اینجا دلت قدمهایت را می کشاند و ضربان قلبت گامهایت را می شمارد

آهسته آهسته از تمام مردمی که به دلشان نزدیک ترند می گذری چارچوب نقره ای درها را می بوسی و در رواقی که نمیدانی اسمش را –که این نداستن آغاز رسیدن است- قدم میگذاری

بوی عود و کُندر و صلوات، تو را همراهی خواهد کرد تا آنجا که همهمه دستها برای بوسیدن ضریح آشوبی در دلت ایجاد می کند ترس برت می دارد که نکند دستهایم لایق رسیدن نباشد

یا «امام رضا» بر لبهایت جریان و دستهایت امتداد می یابد تا ضریح

انگار او دستهایت را محکم گرفته است و دلت زمان را از یاد می برد



در همان حال ایستاده و سر به زیر ایستاده و سبز ایستاده و امیدوار ایستاده بهاری از اشک تو را در بر می گیرد تو را می باراند بارانی از شوق رسیدن بالهایت را شست و شو می دهد

حالا آماده ای که دلت را به دریا بسپاری که دلت را هدیه کنی که دلت را ببخشی دلت را در صندوق کنار ضریح آقا جا می گذاری و جریان جمعیت آهسته آهسته تو را به صحن می رساند

دوباره کنار درگاه بلند خم می شوی دستهایت تا روی سینه مد بر میدارد

... و خضوع و خشوع و رکوع سه رکن هستی ات می شوند بر این درگاه بلندو با سخاوت

حالا سبکتر از همیشه با دلی که در کنار ضریح گذاشته ای خود را به خیابان می کشانی و از دور چشمهایت آسمان سبز را زیارت می کند و آهی بر لبهایت نقش می بندد و ... تا زیارتی دیگر نگران خواهی بود


پی التماس نوشت:نمیدانم چقدر حرفهام رو درک می کنین... نمیدونم حالتی مثل حالت دل من براتون پیش اومده یا نه؟! فقط دعا می کنم جوابتون نه باشه!... خواهر باشی و برادرت اسیر تخت بیمارستان باشه و تو نتونی کاری بکنی... نمیدونم چجور من الان زنده ام و دارم می بینم اینروزها رو؟؟؟!!! نمیدونم چجور دارم نفس می کشم وقتی داداشم زیر هزار جور دستگاه و سرم و تنفس و کوفت و زهرماره... دارم دق می کنم... اما انگار دوستم راست میگه!!! - مریم تو پشتت به یه نیروی قوی گرمه! تو خدا رو داری مریم توکل کن خودش کمکت می کنه!.... ای لعنت به این اشکام ... این بغضم... بدترین جای قضیه اینه که مامانم خبر نداره و موندیم چجوری بگیم بهش؟! ... چقدر سخته ریلکس بودن... آروم بودن... در اتاقتو باز می کنه و میاد توو بعد تو که بیقراری و داری گریه می کنی تند باید بگی دلم برای مشهد تنگ شده همین!!!... حالا چی دارم؟ منِ روسیاه جز یه کوله بار گناه و یه دست پر از التماس؟؟؟... تروخدا شما برام دعا کنین... تروخدا شما از خدا بخواین بخاطر دل مامانم ... بخاطر اشکای پنهونی بابا رحم کنه و شفا بده داداشیمو

 

تشکرانه نوشت:الانم نمیدونم چجوری حرف دلمو بزنم؟.... خداجونم خیلی دوستت دارم و خیلی مهربونی... ممنونم ازت خدای عزیزم... شکرت خداجونم شکرت...یا امام رضا قربون اینهمه لطف کرمت...قربون کبوترای حرمت... چقدر رئوفی یا ضامن آهو... ممنونتم آقا... از همه دوستانی که لطف کردن و با حرفاشون تسکین دل دردمندم شدن هم ممنونم... خدا نظر کرد... و داداشم الان حالش رو به بهبوده و صبح باهاش صحبت کردیم...خداااااااااا جونم خعلی خعلی مرسی

آجرک الله یا بقیة الله



حرفی نداشت چشم ترم جز رثای تو
جاریست بین هر غزلم رد پای تو

هر سال فاطمیه دلم شور می زند
در کوچه های غربت و اشک و عزای تو

بگذار ما به جای تو خون گریه می کنیم
دیگر توان گریه نمانده برای تو

دیدم چقدر قلب تو بی صبر می شود
با شکوه های بی کسی مرتضای تو

اینقدر رو گرفتنت از من برای چیست
حالا دگر غریبه شده آشنای تو؟!

بانو کمی به حال حسینت نظاره کن
حرفی بزن که دق نکند مجتبای تو

برخیز و با نگاه ترت یا علی بگو
جان می دهد به قلب شکسته صدای تو

دیدم تو را که آرزوی مرگ می کنی
بانو بس است! کشته علی را دعای تو


پی نوشت درد:

بابا و حسیـن
و زینب
زانو بغل گرفته اند،
ذکر مصیبت مےخواند
حسـن اما ...!
بی خود از زهر نگویید،
جگرِ حسـن را
صدایِ سیلی
پاره پاره کرد!



پی گله نوشت:میدونم نه اینجا جای گله است نه زمان زمان درددل، اما چ کنم که درد تا اعماق قلبم را سوزانده و آرامش را گرفته از این روزهایم؛ روز دوشنیه چهارده فروردین یه دوست عزیزی [که خودش نمیدونه چقدر برام عزیز و محترمه...] بعد از چهارده روز به صورت خصوصی کامنت تبریک عید و تولد گذاشت، چقدر از بودنش و حضورش خوشحال شدم؛ اما چ عیدی ... چ تولدی!... چ تبریکی!... بعد از گفتن کلی حرف و طعنه و نیش و کنایه ... آخرشم نوشت تبریک تولد منو می پذیری؟ اینا هیچ کدوم دلمو به درد نیاورد، اصلا همۀ اینا به کنار... وقی نوشته بود تظاهر به مذهب می کنم تا اعماق قلبم رو آتیش زد و دلم رو شکست، وقتی اسمشو دیدم کلی خوشحال شدم اما وقتی متن نامه شو خووندم ...به اینجاش که رسیدم: "که میدونی گروه خونی من با تو و نوع بعضی از نوشته هات و گاه عاشق شدنت و گاه تظاهرت به مذهب و اینکه کیو دوست داری و اینکه و ... ممکنه یکی  نباشه"
این دومین باره که اینجوری دلمو می شکونه و اشکمو درآورده گریه ام گرفته بود و باز جای شکرش باقیه که هیشکی خونه نبود ... حالا میخوام شما به من بگین تظاهر به مذهب یعنی چی؟! من کی تظاهر به مذهبی بودن کردم؟! مگه من همیشه نمی گم که منِ نالایق چایریز و کفش جفت کُن هیئتمون هستم؟ مگه من همیشه نمی گم خاک زیر پای گریه کنای بچه های هیئتمون هستم؟ مگه من همیشه نمیگم که من کنیزِ روسیاه و نالایق درگاه اهل بیت هستم بلکه م خاک زیر پای کنیزای اهل بیتم؟!من کی تظاهر کردم که مذهبی ام؟!تظار به مذهب یعنی ظاهراً خودتو مذهبی نشون دادی و در باطنــ... ای داد برمن... ای وای بر من... چی بگم که چقدر راحت دل می شکونن، چقدر راحت اشک به چشم میارن، چی بگم دیگه ... نه ... بهتره بگم دستت درد نکنه که باعث شدی دلم بشکنه و بخدام نزدیکتر بشم ... مدتها بود اینجوری با خدا درددل نکرده بود ... ممنونم ازت... و هیچ ناراحتی تو دلم نسبت به تو ندارمــ

اشک عاشق


قطره دلش دریا می خواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.

هر بار خدا می گفت : "از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا شدن نیست"

قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت. قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هربار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.

تا روزی که خدا گفت : "امروز روز توست. روز دریا شدن"

خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما ...

روزی قطره به خدا گفت : "از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگ تر هم هست؟"

خدا گفت : "هست"

قطره گفت : "پس من آن را می خواهم. بزرگترین را. بی نهایت را"

 

ღ☆ஜ***ღ☆ஜ

 

خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : "اینجا بی نهایت است"

آدم عاشق بود. دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه ی عشقش را توی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت : "حالا تو بی نهایتی، زیرا که عکس من در اشک عاشق است"
پی تشکر نوشت:از پدر عزیز و مهربانم نهایت سپاس و تشکر را دارم که این چند روز مرا و اذیت های مرا تحمل کرد و به آنچه گفتم جامه عمل پوشاند امید که همیشه سایۀ مهربانش بر سرمان مستدام باد؛ و از این دور نزدیک دستان پر مهرش را بوسه می زنم و می گویم:
بابا جونم بخدا خاک پاتم


پی تشکری دیگر نوشت: از همه دوستای وبلاگیم که من و بابا رو در این امر خداپسندانه یاری دادند سپاسگزارم امید که در شادیها و زیاد نمودن کامنتها جبران نمایم

پی مریمی نوشت:کاشــ... ایکاشـ... درک می کردی وقتی گفتمت دوستت دارم ، وقتی فریاد زدم میخواهم کنارت باشم و یار و همسفرت، اما تو همه چیز را به شوخی گرفتی و به من خندیدی کاشـ... می دانستی که با تو بودن کنار تو ماندن آرزوی دل تنهای منست

پی دلشورگی نوشت:وقتی دلت شور تنهایی قطره را می زند یک جایی شور دلتنگی آب آرامت می کند.


شاهد و ساغر

تفالی به حضرت حافظ  

 سلام 

نمیدونم از کجا شروع کنم؟! دوره فرزند سالاری که میگن همین دوره اس دیگه این مریمِ ما مدتیه هی پیشنهاد درست کردن وبلاگ به ما میده ، اما از اونجا که بالاخره سنی از ما گذشته و عرصه رو باید برای شما جوونا خالی کنیم پیشنهادشو رد کردیم خلاصه اصرار از اون انکار از من بالاخره قرارمون بر این گذاشته شد که مریم کلید خونه شو داد به من و منم به مدت (چن روزشو نمیدونم) یه پست مهمون چشمان مهربان شما هستم و اگه تعداد نظرات و استقبال شماها به (...تا) [قراره تعدادشو نگم تا تقلب نشه] برسه من یه وبلاگ بزنم. القصه از همین الان بنده خودمو بازنده اعلام می کنم... از اینا بگذریم و بریم سراغ پی نویس ها: 


پی نویس اول: 

تمام ارزش معنوی این پست تقدیم به برادرهای مهربان و خواهرهای عزیز مریم و دایی فرداد (که نه خواهر هستن و نه برادر بلکه به گفته مریمم مثل یک دایی واقعی مهربان و دوست داشتنی هستن) و همچنین 

همچنین 

همچنین 

پسر گل و نازنینم جوجه اردک زیبا که بارها و بارها با لطف و مهربانی اش من و خواهر کوچکش را وامدار خود نموده و نیز این افتخار را شامل حال من نموده اند و مرا پدر خطاب کرده اند 

چیزی که لایقش نبوده ام و نیستم 

خداوندگار روح پدر و مادر عزیزشان را قرین رحمت خود و با پیامبر و اهل بیتش محشور بگرداند 

چهت شادی روحشان الفاتحه مع الصلوات 

پی نویس صمیمیت:حالا برای اینکه من بازنده بشم شماها باید بهم کمک کنین چطور؟! خب معلومه نظر نذارین بلکه م من رفوزه بشم و این مریم گلی ما هی گیر نده بابا وبلاگ بزن... بابا وبلاگ بزن 

فدای مهربانیتان 

حق یار و نگهدارتان