خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

ماشین روحشویی!!!!!!!!!!!!!!!

پنجه می کشم لای موهام،طوری که موهایم به عقب کشیده میشه و حتی دردم می آد، با خودم می اندیشم که چه آشفته و حیرانم اینروزها، از کجا به اینجا رسیده ام؛ چگونه رسیده ام؟مگر من از دنیا چه میخواستم و حتی میخواهم؟چقدر بیقرار شده ام؟!... چقدر با آن مریمی که میشناختم فاصله دارم؟... حتی تکلیفم با خودمم روشن نیست...ماههاس که نگام بی روح شده و دستام مثل یه تکه یخ... دلم چموش شده و فرمانی از عقلم نمیگیره...خودمم مونده ام و این بی تکلیفی و این معلقی...اصلا من چی از این دنیای لعنتی میخوام؟...خودم به جهنم دلم چی میخواد؟...دلم میخواد...میخواد که ایکاش یه نفر...کی مهم نیست ... فقط یه نفر بیاد و بی دلیل (همین بی دلیلی هم خودش میتونه یه دلیل باشه دیگه) تا اونجا که قدرت داره کتکم بزنه...آش ولاش خونین و مالین ... بعد برم یه گوشۀ دنج بشینم و ته مانده نا و قدرتمو بذارم برای گریه کردنم اونقدر گریه کنم که سبک بشم و بعدش یه دوش آب داغ و یه لیوان چای لیمویی و بعد یه خواب عمیق تا... تا کی؟...نمیدونم ... اصلا همه چیز زیر سر همین "تا" هاس...تا کی؟...تا چقدر؟... تا کجا؟...تا...تا...تا ... ای لعنت به هر چی تای بی جوابه؟..بخوابم تا ابد؟....تا قیامت؟...بازم که شد "تا" ...بعضی وقتا با خودم فکر میکنم همین "تا" ها هستن که برنامه یه عمر زندگیمونو ردیف میکنن...روح و روانمون رو به هم میریزن...گفتم روح...یاد یکی از خیالبافیام افتادم.... تو خیال خودم به مریمم میگم کاش که میشد روح رو هم مثل جسم جراحی کرد...جراحی روح ... مثلاً بری کلینک تخصصی روح و روان بعدش روحتو مثل لباس از تنت دربیاری و بدی دست جراحش بعد اون بشینه و با دقت دونه دونه عقده ها و غمها و دروغا و تهمتها و دلشکستگیها و چ میدونم هزار کوفت و زهرمار دیگه ای سرت آوردن رو از توو روحت دربیاره و بعد روحتو بخیه کنه و بگه بخیه اش جذبیه یه مدت دیگه اثرش هم از بین میره...بعد تو دوباره روحتو بپوشی تنت و ...حال اون لحظه رو نمی تونم وصف کنم ...حس یه نوزاد رو شاید داشته باشم یا ...یا یه نفر که تازه از یه معبد مقدس اومده بیرون...سبک و آروم... یا یه جور دیگه باشه...مثلا روحت رو مثل همون لباس مذکور از تنت دربیاری و بندازی توو ماشین روحشویی!!!!!!! بعد دکمه play رو بزنی و بذاری تا ماشین روحتو تمیز بشوره...بعد که کارش تموم شد روحتو از تووش دربیاری و بپوشیش حال این لحظه هم وصف ناشدنیه ...فکر کنم حس یه پرنده رو داشته باشم...اونقدر سبک که لازم به بال زدن نیست همینکه چشماتو ببندی و باز کنی ببینی داری پرواز میکنی...و اونوخته که دلت شاید آروم بگیره...قرار بگیره...کمتر چموشی کنه... کودک درونت کمتر بهانه بگیره... بشی همون مریمی که تو خیالت برای خودت ساخته بودی...بی ریا و بی غل و غش...مریمی که نه خوابه نه خودشو زده به خواب... یادمه یه بار یه بنده خدایی میخواست این کودک چموش درونمو از اون خواب خرگوشی بیدار کنه...اول اروم صدا زد:مریم...بیدار نشد که نشد...دومین بار صداشو کمی بلند کرد:بیداری مریم؟...سوم بار ...چهارمین و نمیدونم چندمین بار بود که چنان فریاد زد که وحشت زده شد...با صدای بلند اون بنده خدا کودک درونم از اون خواب بیدار شد اما چون خواب زده شده بود با اون بنده خدا دعوا کرد و داد زد رو سرش ...اما بازم اون یه نفر میخواست بیدارش کنه ولی کودک چموش درونم به جای تشکر بهش گفتم به مامانم میگم و اینطوری غرورشو له کرد... بازم گفت عیب نداره باید کمکش کنم...بعدش دوباره به کودک درونم گفت:مریم؟ببین لباست (همون روح مذکور) رو یه لکه نشسته رو لباست که ظاهرتو زیبا و باطنتو زشت نشون میده...ببین همه از لباست تعریف میکنن اما هیشکی نیست بگه این لکه رو بردار... مریم خودتو گم کردی بگرد و خودتو پیدا کن... اما باز این کودک لاکردار درونم چموشی کرد و گفت که تو از سر غرور و حتی حسادت این حرفا رو میزنی... و اون... اونقدر از این حرف کودک درونم ناراحت شد که بی طاقت یه سیلی زد تو گوشش بعدش گفت باشه فقط می تونم برات تاسف بخورم و دعا کنم سرت به سنگ بخوره...حالا هم سرم درد میکنه اما نمیدونم به سنگ خورده یا نه؟...از کجا به کجا رسیدم؟...دنیای عجیبیه...یا شایدم من عجیبم... دنیا رو اینجوری از نگاه خودم می بینم...نمی دونم ...فقط حس میکنم ته این احساس بی تفاوت شدۀ من یه چیزی هست که باید بالا بیارمش...یه چیزی مثل بی منطقی...خودبینی...خودخواهی...چموشی کودک درون... و یا شایدم یه چیزی مثل مریمی که خیلی از مریم اصلی فاصله گرفته...این عقل همیشه مشکوکم هی داره تلاش میکنه احساسم عقش بگیره اما ...انگار بازم خوابم... گیجم ... منگم... من گم شده دارم...مریممو گم کردم...دارم دیوونه میشم...اینروزا شدم مثل آدمی که دهنشو باز می کنه یه حرفی بزنه اما تند حرفشو قورت میده...کلمات توو ذهنم متولد نشده میمیرن...مثل جنین سقط شده...من ... به حرفاتون دیدگاهتون...نظراتتون...نیاز دارم...میخوام همه تون... همه فرقی نداره غریبه... آشنا ... دوست ...دشمن...خودی ...هر کی ...حتی اون بنده خدا...یه خواننده خاموش ... یه رهگذر...هرکی...هرکی تا اونجایی که می تونین کمکم کنین...دوستای عزیزم...روحم و روانم...مریمم رو گم کردم ...کمک کنین پیداش کنم

این پست رو بعد از یه پیاده روی یک و نیم ساعته نوشتم...نمیدونم قیافه ام وقتی داشتم به این پست فکر میکردم چجوری شده بود که هر کی از کنارم رد میشد با تعجب نگاهم میکرد...منتظرتون هستم که برام حرف بزنین برای همین نظراتو تاییدی می کنم که هر کی هر چی دوست داشت بگه...فقط کمکم کنین شده با خشونت و تلنگر...


به خداوندی خدا مخاطب خاص داره؛مخاطب خاصش---->مریم بزرگمهر

تو باران می باریدی و من...

 

همیشه همین گونه بوده است.

تنها برخی از صداها شنیده می شوند.

تنها برخی از آدم ها دیده می شوند و تنها جای پای بعضی روی برف می ماند.

آنشب تو نرم تر از ابر  آرام تر از نسیم زلال تر از آب ایستاده تر از سرو و روشن تر از مهتاب به دیدارم آمده بودی. و من توان دیدن تو را تجربه کردم.

و آنشب من فقط و فقط تنهایی ام را گریستم.

حق با چشم های تو بود که آنشب آفتاب می بارید!!! و نمی توانست ببیند که تمام ابرهای جهان در دل من گریه می کنند و روزهایم از ابتدای چشم های تو که نه ... از انتهای گیسوان تو سیاه می شد.

آنشب هزار شب یلدایی را متولد کرده بود تو چون بارانی مکرر از آسمان آبی آسمانی بی ابر آسمانی آقتابی باریده بودی!!!

تو می باریدی مثل باران های بهاری که مادران اسطوره ایی رنگین کمانند

تو می باریدی اما نه بر سر و صورت من بلکه بر سکوت سنگ های سپید بر سایه دیوارهای پیر بر انبوهی برگ های درختان بر ستارگانی دور که نزدیک می نمایند و من همچنان در انتظار رنگین کمان آسمانت را به نظاره نشسته ام

تو می باریدی و من سکوت سیاهی را به تجربه می نشستم

حالا سالهاس که منتظر رنگین کمان چشمان روشن تو مانده ام


پی نویس دل:خستـــــه ام!! یه قلم لطفا !!!می خواهم خودم را خط خطی کنم.
+ شدم معادله چند مجهولی...این روزها...هیچکس ...از هیچ راهی...مرا نمیفهمد...


پی نویس غیبت:اجازه میدین در این باره (غیبتم) سکوت کنم و چیزی نگم؟؟؟... ممنون میشم وقتی قبول کنین که سکوت کنم و بغضامو قورت بدم و اشکامو سد کنم... ممنون میشم وقتی قبول میکنین دلتنگیام بمونه تهِ تهِ دلمو ...بشم مریم همیشگی... ممنون میشم وقتی قبولم دارین و این روزهای اوج دلتنگیم به یادم بودین و برام دعا کردین...ممنونم


پی گل مریمی نوشت:دایی... هستین؟ ... میاین اینطرفا؟ ... یادته دایی فرداد؟ گفتی گل مریمی صبور باش و همه چی رو بده دست گذر زمان... گفتی توکل و توسل یادت نره

گفتم رو جفت چشمام دایی جونم... صبوری می کنم... هرچند خیلی سخت باشه...

گفتی آفرین گل خوشبوی دایی...

نیستی ببینی صبوری چه به روزم آورده... ندیدی صبوری دمار از روزگار و هستی ام درآورده

اما هر چی بیشتر میرم جلو بیشتر صبوری رو یاد میگیرم انگاری شده مثل دارو ... یا مرهم روی زخمای دلم... بخدا هیچی مثل صبوری آدم رو آروم نمی کنه... شفای تمام دردا و مهمتر از همه بهترین راه رسیدن به خودِ خدا همین صبوریه... مرسی دایی فردادم ... مرسی

جاده ای از ابر...(هلینای عمه)

مث یه قایق چوبی

مث یه موج کوچیک

همسفر شده دلم با دل دریایی تو

میخوام از باغ دلم تا شهر تو

جاده موج رو چراغونی کنم

میخوام از کوچه تنهایی برم

سفر از خواب پریشونی کنم

بیا از دریای ناب زندگی

ماهی شعرای تازه بگیریم

بیا از چشم بلور ماهیا

هر چی رازه سر به مهره ببینیم

بیا قایقی بسازیم از ابر

شعر هجرت رو دوباره بخونیم

نگاه کن دریا همین نزدیکی هاست

اگه چشم به راه موجا بمونیم

بیا از دفتر خاک خورده شب

بریم و ستاره ها رو بچینیم

بیا تا آیینه رو صدا کنیم

عکس خورشید رو توو چشماش ببینیم

صورتی مثل گل محمدی

آبی باش مث صدای آسمون

جاده ای بساز با ابرای سفید

جاده ای که میرسه به کهکشون


+ عکس تصویری زیبا از چهرۀ عزیز دل عمه مریمه دیگه پیش اکثرتون دیده شناخته اس؛ کلی هم دلم براش تنگ شده و دلم غنج میره برای یه دیقه بغل کردنش، الهی عمه فدای اون چشمای دریاییت که از بابات به ارث بردی بشه


++ هستم به یادتان به امید خدا و به شرط حیاتـ.....حلالم کنید شاید دیگر نبودم


پی نوشت دل :یادم می آید از چند سال پیش کہ می نوشتم،دم دم هاے رجب کہ میشد،
می افتادم بہ جان کدهاے HTML... راستش را بخواهید نمی دانم امسال اما چہ شده؟... یک حس خاص ِ توصیف ناشدنی گریبان گیر این روزهایم شده... دلم می خواهد یک نفس ِ حقی بنشیند روبہ رویم و بزند زیر خواندن!یک صداے خیلی گرم کہ هُرم نفس هایش این روح ِ وامانده را بہ جا بیاورد... یک بغض لعنتی مثل خوره افتاده تہ گلویم از آن بغض ها کہ هرلحظہ ممکن است روے سر روزگارت آوار شود!می دانم بہ این زودے ها نمی شکند!از آنهائیست کہ نفست را بند می آورد از تنگی... دعایم می کنید؟

شاید یک پی نوشت است!!!

☑.من واژه نمی دانم!

فقط گَه گاهی به نیت فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ،تهیِ وجودم را پیشکش کردم و کلمه ارزانی م داشتند


و الا این ذهنِ درهمِ الگوریتم وارۀ صفر و یکیِ ما را چه به قلم؟!


چه به جسارتِ از عشق نوشتن؟!


حالا هم کلمه ندارم!دل و دیده ای برای پیشکشی هم!


فقط این روزها با یک حس مبهم بی سابقه،انگشتر دُر در دست می چرخانم!


فرصت شرح و شطح زنی ندارم!یمین و یسارش به کنار،


نمی دانم قلبِ لشگرم را چگونه سامان دهم...


ساده می گویم


به سلیمانِ زمان قسم،خیلی محتاج دعای دست های گره گشایتان هستم... دعایم می کنید؟

نزدیکتر از...


دنیایی پر از سیاهی

چیزی نشد نصیبم جز تباهی

بازیهای عاشقانهـ... انواع قلبها... یکی شکسته و یکی به انتظار پوچی نشسته

حرفهای تکراری ... این تنها صداقت است که از آن بیزاریم

سخت شده قدم برداشتن در راه عـ ـشـ ـق

صدها قدم برداشتیم و این شد یک تصویر زشت

تصویر سیاه و سفید، طعم تلخ عـ ـشـ ـق را تنها آن دل شکسته چشید

صدایی زیباتر از صدای سکوت نیست؛ در این دنیا دلی عاشقتر از یک دل تنها نیست

نمی فهمیم و آغاز می کنیم، پایانش پیداست و باز هم هوس پرواز می کنیم

به دنبال یک بازی زیبا... رنگ دلها همیشه سیاه... من با بقیه فرق دارم تا آخرش بیا

وعده های دروغ... لحظه هایی شلوغ... تپشها تندتر... بیقراریها بیشتر

نمیدانم چرا ؟؟؟ نمی گذرد این ساعتهای نفسگیر؟!

... و باز هم شب زنده داری و بی تابی پاسخی نمی شنوم به خواب نمی روم

برای اشکهایی که گونه هایم را مهمان خیسی پر دردشان می کنند

و آه هایی که شوری اشک را به یادم می آوردند

برای دلی که نمی فهمد نمی داند نمی بیند...

به انتظار چه نشسته ای؟ نگاهش؟ یا خود نا مهربانش؟!

باز نخواهد گشت... میدانم

و تو می مانی و انتظاری که...

باز هم باید بشنوی حرفهای تکراری... باورت می شود که اینبار...

دلت را شکسته است...

بیاد بیاور که مرهم دلت... به تو خیره شده است

همانکه به تو نزدیک است

نزدیکتر از ...نحن اقرب من حبل الورید

پی درددل نوشت:اینروزها پرم از حرفهای مگو...مرا ببخشید اگر هوایم مثل بهار شده است...گاهی ابری ام...گاهی بارانی...گاهی آفتابی و گاهی صافِ صاف


پی مناجات نوشت: خدایا دلم معجزه میخواهد از آن معجزه هایی که به هنگامه ی وقوعش "خدایا دوستت دارم" خدایا شکرت" میان هق هق ِ گریه هایم گم شود خدایا دلم معجزه میخواهد معجزه ای در حد "خــــــــــدا "بودنت...


پی مریمی نوشت: خیلــی حــرف اسـت ...کـــه تــو هــر روز در گلـــویت خـــاری کشنده احســـاس کنــی بـــرای کســی کــه "بـــدانـــی " حتــی یک بــار در عمـــرش بــه خــاطــر تــو " بغــض " هــم نکــرده اسـت...