خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

یا حضرت شیدایی!

بسم ربّ ِ پادشاه ِ کشور ِ شش گوشہ ها . . .


 

 

تو قافیه دار ترین نام دنیایی حسین (علیــ ـه السلام)

و بین الحرمینت شعربرانگیزترین هوا را دارد...

این را وقتی فهمیدم که تصویر به قاب نشسته بین الحرمینت را دیدمـ...

وه چه هوایی میخورد احساسم در هوای بهشتی حرمت...

یعنی میشود؟!

میشود آواره و سرگردان شوم؟؟؟...آواره خیابانی در عراق...هی به سمت عشق بنگرم...هی به سمت ساقی برمــ...

بازگردم...گنبد حرمت دیوانه و مستم کند...باز به یاد دستان علمدار...

میشود حضرت مرد؟؟؟...میشود حضرت عشق؟؟؟...میشود من سرگردان بین الحرمینت شوم؟؟؟

دل بیمار فقط از تو شفا میخواهد/با که گویم که دلم کرب و بلا میخواهد

چ سّریست که زادروزت را نیز بارانی میشود چشمانم؟؟؟غم می نشیند بر دلم

کهـ غمت والله عین شیرینی ست...

هر بار از پا می افتم نفس میدهی مرا،نبضم می رود نفس میدهی

نامت را می برم به اشک...نفس میشوی بهر بی نفسی ام...تازۀ تازه

سوسو زدم و خاموش نشدم بس که نفس دادی ام...

اکنون بگو چاره چیست حُ س ی نجز به خاک افتادن

چاره چیست جز افتادت به پایه رقص بیرقت که هوش و زندگی از سرم برده اینروزها...

چاره تنی خسته از زخم و روحی فنا شده در غم...؟

چیست جز بر باد رفتن و پیچیدن در سیاهی زلفت...؟

و کیست جز تو ای عشق که بداند قلم چه زجری میکشد از حال اینروزهای دستان من...؟

یا حضرت شیدایی!!!

خسته شد این چشمها بس که شبها تا صبح فاصله ها را شمرد روزها را تیک زد

بس که خودش را پشت مرز خیالی راهت دید...

خسته شد این جان ای عشق...از دیدن این منِ سرگشته از جدایی...

این من جدا از ایوان طلایی ات با حسین منی و انا من حسین ـش..

این رخصت مرگ که ندادی ام ای عشق...

کشاندی ام به فراق...ای به فدای خشکی لبانت... تاب م رفت...توانم رفت...

خون بهای جگر سوخته چند است یا عشق؟ مطالبه اش کنم می دهی؟

رحمی کن بر این من جدایی از خویشتنم...سر به فدای راهت

قلم عشق به دستان مادر ده...بگو عاشقم دلخسته است مادر...امضا کن سند عاشقی اش را

تا آوارۀ بهشتی ترین خیابان دنیایش کنم


پی نوشت عشق:میلاد تو عین عشق است یا حسین،سوم شعبان آغاز دلدادگی بشر است،آغاز دوباره هبوط آدمی بر زمین،هبوطی عاشقانه...زادروز تو را باید سینه زد...باید دق الباب کرد در خانه ات را...تو در دلم جای داری یا حسین...نه در میان دستانم 

ولادت با سعادت سبط اصغر حضرت پیامبر و میوۀ دل حضرت علی و دومین ثمرۀ عشق حضرت زهرا حضرت عشق را به همۀ شیعیان حضرتش تبریک عرض میکنم

اے حرمت ملجأ درماندگان...



تو نبودے اشک واره ے گونہ هایم را بہ کدام صحن و سرا متبرک می کردم؟

تو نبودے رمق پاهایم را بر سنگفرش هاے کدامین خانہ ارزانی می کردم؟

تو نبودے دل بہ قربِ کدامین سقاخانہ ے آشنا می سپردم؟

فداے رقص بیرق سبزت بر کرانہ ے آسمان

کرامتت نبود،بخیل می شدند بذرهاے سرخ ِ روئیدنم..

تو نبودے،درد و تنهایی و خستگی و آوارگی و بی خانمانی می کشت مرا..

دو قطره اشک سُر می خورد و می ریزد..گره اے،پنجره اے،صحن و سرایی..

کسی مرا بہ ضامن دلم برساند..بہ انیس نفس هاے غصہ دارم..بہ طبیبم..

پی نوشت دوست:این پست برای دل زندگی که اینروزا دلش بدجور هوای مشهدالرضا رو کرده،ایشالله قسمتت بشه خانم گل

دوستی ما که



با یک شکلات شروع شد
من یک شکلات گذاشتم تو دستش اونم یک شکلات گذاشت تو دستم
من بچه بودم... اونم بچه بود
سرمو بالا کردم... سرشو بالا کرد
دید که منو میشناسه
خندیدم
گفت دوستیم؟
گفتم دوست دوست
گفت تا کجا؟
گفتم دوستی که تا نداره گفت تا مرگ
خندیدمو گفتم من که گفتم تا نداره
گفت باشه تا پس از مرگ
گفتم: نه نه نه نه تا نداره
گفت: قبول تا اونجا که همه دوباره زنده میشن یعنی زندگی پس از مرگ
باز هم با هم دوستیم؟
تا بهشت تا جهنم
تا هر جا که باشه منو تو با هم دوستیم
خندیدمو گفتم تو براش تا هر جا که دلت می خواد یک تا بزار
اصلا یک تا بکش از سر این دنیا تـــــــــــــــــــــا اون دنیا
اما من اصلا براش تا نمیزارم
نگام کرد... نگاش کردم باور نمیکرد
می دونستم اون می خواست حتما دوستیمون یک تا داشته باشه
دوستی بدون تا رو نمیفهمید !! 


گفت بیا برا دوستیمون یک نشونه بذاریم
گفتم باشه تو بذار
گفت شکلات باشه؟
گفتم باشه
هر بار یک شکلات میذاشت تو دستم منم یک شکلات میذاشتم تو دستش
باز همدیگرو نگاه میکردیم یعنی که دوستیم دوست دوست
من تندی شکلاتامو باز میکردم میذاشتم تو دهنم تندو تند می مکیدم
میگفت شکمو
تو دوست شکموی منی وشکلاتشو میگذاشت توی یک صندوقچه کوچولوی قشنگ
میگفتم بخورش
میگفت تموم میشه می خوام تموم نشه برا همیشه بمونه

صندوقچش پر از شکلات شده بود

هیچکدومشو نمی خورد
من همشو خورده بودم
گفتم اگه یک روز شکلاتاتو مورچه ها بخورن یا کرمها اون وقت چی کار میکنی؟
میگفت مواظبشون هستم
میگفت می خوام نگهشون دارم تا موقعی که دوستیم و من شکلاتمو میذااشتم تو دهنمو می گفتم نه نه نه نه "تا" نه دوستی که تا نداره !! 

یک سال... دو سال... چهارسال... هفت سال... ده سال...
بیست سالش شده
اون بزرگ شده من هم بزرگ شدم
من همه شکلاتامو خوردم
اون همه رو نگه داشته
اون اومده امشب تا خداحافظی کنه
می خواد بره... بره اون دور دورا
میگه میرم اما زود برمیگردم
من که میدونم اون بر نمیگرده
یادش رفت به من شکلات بده
من که یادم نرفته شکلاتشو دادم
تندی بازش کرد گذاشت تو دهنش
یکی دیگه گذاشتم تو اون دستش گفتم بیا این هم آخرین شکلات برای صندوقچه کوچولوت
یادش رفته بود یک صندوقچه داره برا شکلاتاش
هر دوتا رو خورد
خندیدم
میدونستم دوستی اون تا داره اما دوستی من تا ندارهمثل همیشه
خوب شد همه رو خوردم
اما اون هیچ کدوم رو نخورده
حالا با یک صندوقچه پر از شکلاتهای نخورده چی کار میکنه؟


پی نوشت:یعنی وقتی این متنو توو یه وب قدیمی خووندم و بعد هم این آهنگشو گوش دادم اونقدر خوشم اومد که گفتم بذارم شما هم گوش بدین...یاد کودکیام افتادم...شکلات...ای داد...وای از اون روزا...یادش بخیر
یعنی برام خاطراتی تداعی شد که هیچوقت از ذهنم بیرون نمیره...هیچوقت_ هیچوقت...

اما دوستیِ ما تا داشتــ...

دلتنگی


دلتنــــــگی


خیـابـان شـــــلوغـی اســــت


کــه تـو در میــانــــه‌اش ایـــــستاده بـاشی


ببیـــــــــنی مــــی‌آیَـــندـ


ببیـــــــــنی مـــــــی‌رَوندـ


و تـــو همچـــنــانــــــــ


ایستــاده باشــــیـ ـ ـ ـ


استاده باشی

ایستاده باشی

ایستاده باشی

استاده باشی

سلام،بهانه...


تو خودت بهتر از همه می دانی که چقدر این روزها دل ما آدم ها مثل هوای شهرمان گرفته است

خودت بهتر میدانی که چقدر دلمشغولی های دنیا ما را از تو دور نگه داشت

خودت میدانی که جز تو نیست امیدم

جز تو ندارم چاره ای...

برای همین...

آمده ام روبه رویت ایستاده ام

راستی گفتی کدام سمت بروم به تو می رسم؟! مستقیم؟!

ایستاده ام وپنجره دلم را به سویت باز کرده ام؛ میخواهم کمی از هوای گرم و عاشقانه ات را به دلم بدهی

چند دقیقه ای ...

 لحظاتی...

نه روزهاست... نه...

ماهها هم نیست...

اصلاً حسابش از دستم در رفته است که مدتهای مدیدیست که خسته ام درمانده ام بیچاره ام گرفتارم و بی کس

میخوام بخوانمت دوباره  از نو از ته ته دل و تو گوش بدهی مثل همیشه آرام و عاشقانه

نه مهربانترینم نیامده ام به گله و شکایت نیامده ام تا از خستگیهایم به تو گویم

آمده ام تا با تو شبی عاشقانه داشته باشم پشت همین پنجره

عزیزدلها!!!

دلم میخواهد لبخندت را ببینم تا جدا شوم از زمین و پرواز کنم به سوی چشمان تو و اوج بگیرم تا آسمانت

میخواهم گرمای دستان پرقدرتت را به سردی دستان ضعیف و لرزانم ببخشی تا ترسهایم بریزد

خدا...خدا...خدا

میخواهم تکرارت کنم

آنقدر که آرام جانم بشوی


پی مریمی نوشت:این عصرهای بارانی ِ بهاری ،
عجـیب بـوی نـفس هـای تـو را می دهـد ...!
گـوئـی ... تـو اتـفاق می افـتی؛
و مـن دچـار می شـوم ...
تـمام " مــن" دارد "تـــو" می شـود ... بـاور مـی کنـی؟