خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

ماشین روحشویی!!!!!!!!!!!!!!!

پنجه می کشم لای موهام،طوری که موهایم به عقب کشیده میشه و حتی دردم می آد، با خودم می اندیشم که چه آشفته و حیرانم اینروزها، از کجا به اینجا رسیده ام؛ چگونه رسیده ام؟مگر من از دنیا چه میخواستم و حتی میخواهم؟چقدر بیقرار شده ام؟!... چقدر با آن مریمی که میشناختم فاصله دارم؟... حتی تکلیفم با خودمم روشن نیست...ماههاس که نگام بی روح شده و دستام مثل یه تکه یخ... دلم چموش شده و فرمانی از عقلم نمیگیره...خودمم مونده ام و این بی تکلیفی و این معلقی...اصلا من چی از این دنیای لعنتی میخوام؟...خودم به جهنم دلم چی میخواد؟...دلم میخواد...میخواد که ایکاش یه نفر...کی مهم نیست ... فقط یه نفر بیاد و بی دلیل (همین بی دلیلی هم خودش میتونه یه دلیل باشه دیگه) تا اونجا که قدرت داره کتکم بزنه...آش ولاش خونین و مالین ... بعد برم یه گوشۀ دنج بشینم و ته مانده نا و قدرتمو بذارم برای گریه کردنم اونقدر گریه کنم که سبک بشم و بعدش یه دوش آب داغ و یه لیوان چای لیمویی و بعد یه خواب عمیق تا... تا کی؟...نمیدونم ... اصلا همه چیز زیر سر همین "تا" هاس...تا کی؟...تا چقدر؟... تا کجا؟...تا...تا...تا ... ای لعنت به هر چی تای بی جوابه؟..بخوابم تا ابد؟....تا قیامت؟...بازم که شد "تا" ...بعضی وقتا با خودم فکر میکنم همین "تا" ها هستن که برنامه یه عمر زندگیمونو ردیف میکنن...روح و روانمون رو به هم میریزن...گفتم روح...یاد یکی از خیالبافیام افتادم.... تو خیال خودم به مریمم میگم کاش که میشد روح رو هم مثل جسم جراحی کرد...جراحی روح ... مثلاً بری کلینک تخصصی روح و روان بعدش روحتو مثل لباس از تنت دربیاری و بدی دست جراحش بعد اون بشینه و با دقت دونه دونه عقده ها و غمها و دروغا و تهمتها و دلشکستگیها و چ میدونم هزار کوفت و زهرمار دیگه ای سرت آوردن رو از توو روحت دربیاره و بعد روحتو بخیه کنه و بگه بخیه اش جذبیه یه مدت دیگه اثرش هم از بین میره...بعد تو دوباره روحتو بپوشی تنت و ...حال اون لحظه رو نمی تونم وصف کنم ...حس یه نوزاد رو شاید داشته باشم یا ...یا یه نفر که تازه از یه معبد مقدس اومده بیرون...سبک و آروم... یا یه جور دیگه باشه...مثلا روحت رو مثل همون لباس مذکور از تنت دربیاری و بندازی توو ماشین روحشویی!!!!!!! بعد دکمه play رو بزنی و بذاری تا ماشین روحتو تمیز بشوره...بعد که کارش تموم شد روحتو از تووش دربیاری و بپوشیش حال این لحظه هم وصف ناشدنیه ...فکر کنم حس یه پرنده رو داشته باشم...اونقدر سبک که لازم به بال زدن نیست همینکه چشماتو ببندی و باز کنی ببینی داری پرواز میکنی...و اونوخته که دلت شاید آروم بگیره...قرار بگیره...کمتر چموشی کنه... کودک درونت کمتر بهانه بگیره... بشی همون مریمی که تو خیالت برای خودت ساخته بودی...بی ریا و بی غل و غش...مریمی که نه خوابه نه خودشو زده به خواب... یادمه یه بار یه بنده خدایی میخواست این کودک چموش درونمو از اون خواب خرگوشی بیدار کنه...اول اروم صدا زد:مریم...بیدار نشد که نشد...دومین بار صداشو کمی بلند کرد:بیداری مریم؟...سوم بار ...چهارمین و نمیدونم چندمین بار بود که چنان فریاد زد که وحشت زده شد...با صدای بلند اون بنده خدا کودک درونم از اون خواب بیدار شد اما چون خواب زده شده بود با اون بنده خدا دعوا کرد و داد زد رو سرش ...اما بازم اون یه نفر میخواست بیدارش کنه ولی کودک چموش درونم به جای تشکر بهش گفتم به مامانم میگم و اینطوری غرورشو له کرد... بازم گفت عیب نداره باید کمکش کنم...بعدش دوباره به کودک درونم گفت:مریم؟ببین لباست (همون روح مذکور) رو یه لکه نشسته رو لباست که ظاهرتو زیبا و باطنتو زشت نشون میده...ببین همه از لباست تعریف میکنن اما هیشکی نیست بگه این لکه رو بردار... مریم خودتو گم کردی بگرد و خودتو پیدا کن... اما باز این کودک لاکردار درونم چموشی کرد و گفت که تو از سر غرور و حتی حسادت این حرفا رو میزنی... و اون... اونقدر از این حرف کودک درونم ناراحت شد که بی طاقت یه سیلی زد تو گوشش بعدش گفت باشه فقط می تونم برات تاسف بخورم و دعا کنم سرت به سنگ بخوره...حالا هم سرم درد میکنه اما نمیدونم به سنگ خورده یا نه؟...از کجا به کجا رسیدم؟...دنیای عجیبیه...یا شایدم من عجیبم... دنیا رو اینجوری از نگاه خودم می بینم...نمی دونم ...فقط حس میکنم ته این احساس بی تفاوت شدۀ من یه چیزی هست که باید بالا بیارمش...یه چیزی مثل بی منطقی...خودبینی...خودخواهی...چموشی کودک درون... و یا شایدم یه چیزی مثل مریمی که خیلی از مریم اصلی فاصله گرفته...این عقل همیشه مشکوکم هی داره تلاش میکنه احساسم عقش بگیره اما ...انگار بازم خوابم... گیجم ... منگم... من گم شده دارم...مریممو گم کردم...دارم دیوونه میشم...اینروزا شدم مثل آدمی که دهنشو باز می کنه یه حرفی بزنه اما تند حرفشو قورت میده...کلمات توو ذهنم متولد نشده میمیرن...مثل جنین سقط شده...من ... به حرفاتون دیدگاهتون...نظراتتون...نیاز دارم...میخوام همه تون... همه فرقی نداره غریبه... آشنا ... دوست ...دشمن...خودی ...هر کی ...حتی اون بنده خدا...یه خواننده خاموش ... یه رهگذر...هرکی...هرکی تا اونجایی که می تونین کمکم کنین...دوستای عزیزم...روحم و روانم...مریمم رو گم کردم ...کمک کنین پیداش کنم

این پست رو بعد از یه پیاده روی یک و نیم ساعته نوشتم...نمیدونم قیافه ام وقتی داشتم به این پست فکر میکردم چجوری شده بود که هر کی از کنارم رد میشد با تعجب نگاهم میکرد...منتظرتون هستم که برام حرف بزنین برای همین نظراتو تاییدی می کنم که هر کی هر چی دوست داشت بگه...فقط کمکم کنین شده با خشونت و تلنگر...


به خداوندی خدا مخاطب خاص داره؛مخاطب خاصش---->مریم بزرگمهر

نظرات 33 + ارسال نظر
زینب دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:08 ب.ظ http://roozhaye-bigharari.blogsky.com/

سلام دوست عزیز...
وبلاگ خیلی زیبایی دارید..
از خوندن مطالب لذت بردم...
پیش منم بیاین خوشحال میشم..اگه مایل به تبادل لینک بودین بگین!
سبز و پایدار باشید تا ابد!

برقبانی دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:27 ب.ظ http://khademoshohada1.blogfa.com

سلام دوست عزیز و بزرگوار
امیدوارم حالتون خوب باشه و ما رو از دعای خیرتون محروم نکنید.
وبلاگ بسیار زیبا و پر محتوایی دارید.
امیدوارم شهدا همیشه کمکتون کنند.

با مطلبی با عنوان(جوک تلخ!!!)منتظر حضور و نظر گرمتون هستم.

اللهم عجل لولیک الفرج

ایشالله شهید شی.
شهادت بنده ی حقیر
التماس دعا

امید دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:33 ب.ظ http://garmak.blogsky.com/

بانو شما نیاز به ارامش دارید
از همان ها که در صحن امام زاده به ادم دست می دهد

کار زیاد سختی نیست
از تعطیلات استفاده کنید

کدام تعطیلات برادرم؟!
نکنه فرجۀ امتحانا رو میگین؟
درسامو چیکار کنم
میدونین چجوریه؟یا همه چی با هم اتفاق می افته یا همۀ خوبیا با هم میرن و غم میاد جاش
کار زیاد سختی نیست اونقدر آسونه که داره ذره ذره جونمو میگیره
من در روز فقط یه وعده غذا می خورم
مامان میگه مریم روزه بگیری متین تری

بانوی اُردی بهشت دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:55 ب.ظ

نمیدونم چی باید بگم..
بگم کدوم راهو بری تا ازین برزخ خلاص بشی...
بگم کدوم مسیرو بری بهتره..
نمیدونم..
ذهنت آشفته ست.. چرا؟ نمیدونم...

هرچند که یه دلیل و دو دو دلیل نمیتونه انقدر ذهنت آشفته کنه.. چندین دلیله که داره با هم به سمت ذهنت هجوم میاره...

بازم میگم نمسدونم چی باید بگم چون دست گمی از تو ندارم

سلام نگینی
خودمم نمیدونم چی باید بگم
هر راهی رو بگی امتحان کردم...حتی...حتی ...به...نگین؟...به خ و د ک ش ی هم فکر کردم!ولی دلم برای مامان و بابا میسوزه تحمل یه داغ دیگه رو نخواهند داشت به قران جدی هم بهش فکر کردم
همه راهها برزخه خانومی...شدم مثل آدمی که تو یه خونۀ در حال سوختن گیر کرده و هیچ راه نجاتی نداره و آتش لحظه به لحظه داره شعله می کشه...ناامید نیستم به هیچ وجه تمام دارایی و انرژیم هم همین امیدمه که دارم...اما نمیدونم چجوری دلمو بهش خوش کنم؟
یه دلیل نیست آره اما یکی از دلایل از همه شون پررنگتره
این وسط منم دارم آب میشم و دم هم نباید بزنم

سایه دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:03 ب.ظ http://bluedreams.blogsky.com/

این احساسات همیشه پیش میاد یه جور گم گشتگی درگیری فکر و ذهن و چه کنم های همیشگی .. فکر کنم به استراحت نیاز داری .با چند ساعت خواب و یه دوش اب داغ !و یه چایی لیمویی !! کتک هم لازم نداری ..

سلام مهربانم
آره راس میگین همیشه هست اما اینبار داره مثل خوره تموم روح و روانمو میخوره...وقتی مامان کنارم میشینه و با محبت دستامو میگیره تو دستش با وحشت تند میگه مریم دستات چرا اینقدر یخه؟
دچار حیرانی شدم بانو...درگیری عقل و دل... امان از این چه کنم ها
دمار از روزگار آدم درمیاره
استراحت هم کردم...سفر هم رفتم...حتی یه چن روزی رفتیم خونۀ داداشم...هلینای قشنگمو هم دیدم
http://s3.picofile.com/file/7393884187/Photo_0009.jpg
دیگه استراحت جای خود داره...
ولی کتک رو خوب اومدم...کاش بابا یه بابای خشن و بداخلاق بود...کاش برای یه بار هم شده یه نگاه عصبانی بهمون بندازه
من دلم کتک میخواد

امین اتاقک دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:40 ب.ظ http://otaghak.blogsky.com

من فک میکردم فقط حال من خرابه

میدونی مریمی، اصلا این جور حس و حال واسه آدم لازمه.جزوی از باید های زندگیه.واسه هممون هم هست
دیدی آدم بعضی وقتها دوست داره که ناراحت و غمگین باشه ؟ نه اینکه چیزی شده باشه ها، فقط به خاطر احساس نیاز به اون لحظه و حس و حال
نمیدونم این موضوع واسه شما چقد صحت داره ولی واسه من که اینجوریه. بعضی وقتا بی دلیل نیاز دارم بهش
بعد از تموم شدنشم خیلی احساس خوبی بهم دست میده!

شاید توام الان تو این موقعیت باشی
نمیدونم. فک کنم یه رفرش روحی نیاز داری
خودت رو هم گم نکردی. این که میگی اون مریم قبلی نیستی و اینا.. به نظرم اینا همش حرفه و البته همین حرفا رو هم طبق همون نیازی که داری زدی. به نظر من ما همون آدمای قبلی هستیم.
این چیزی که تغییر کرده، شرایط و اوضاع زندگیمونه. خب مسلمه که آدم تو شرایط و موقعیت های مختلف، یه جور دیگه واکنش نشون میده و برخورد میکنه که زمین تا آسمون فرق داره با وقتی که تو اون شرایط قرار نگرفته بوده!

به هر حال به نظر من یه مسافرت میتونه خوب باشه برات. نه مسافرت زیارتی!! فقط سیاحتی و گردش و تفریح. حتما وقت بزار و یه مسافرت کوچولو هم که شده برو

ایشالا توام به آرامش برسی

جالبه ها
همه همین طوری فکر میکنن هر کس فکر می کنه حالش بدترین حاله
ولی راست میگی امین...منم بعضی وقتا دلم میخواد الکی گریه کنم...هی غصه میخورم...با خودم میگم فکر کنم دارم دچار افسردگی شدید میشم...دلم میخواد برم یه جایی و تا اونجا که دلم میخواد داد بزنم و گریه کنم... ولی حس بعدش قشنگترین و آرومترین حسه امین
هی دوست داری بخندی و مثل بچه ها ذوق میکنی الکی
رفرش روحی؟؟؟؟؟؟عجب جمله ایی؟!
یعنی چجوری ؟مثلا روحمو ریسیت کنم؟
اینو خوب اومدی شاید شرایط زندگی تغییر کرده اره ...اما اینجا لاقل تو خونۀ ما هیچی عوض نشده...همه چی مثل قبله و عادی
سفر رفتم امین...اما فقط در طی اون سفر حالم خوب بود بعد از اینکه برگشتم دوباره حالم مثل قبل شد
میدونی دلم میخواد برم کجا؟؟؟؟
خونۀ مهرنازینا...بهش نگیا...دلم میخواد برم کویر
آخ که چ حالی داره شب کویر
ممنونم عزیز

sadegh دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:07 ب.ظ http://ashkehghalam3.javanblog.com/

سلام مـــــــــــــــــــریم خانم

آجی این همه گلایه بس است
جلوی آیینه در خودت نظرکن
خوبیهای خودت راببین
از بدیهات صرف نظر کن
خدا؛ تورا خوب کرده نقاشی
یکم در خودت بیشتر نظر کن
دست بگذار تودست نقاشت
نا امیدی را ؛از زندگیت دربدر کن

ص/ا/د/ق.............................خدانگهدار

سلام برادرم
عجب شعری شدا
ولی نشد دیگه جلوی آیینه؟من؟خوبیا؟

دست بگذار تودست نقاشت
نا امیدی را ؛از زندگیت دربدر کن
چـــــــقدر اینجاش قشنگ بودا
مرسی داداش

ریحانه دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:26 ب.ظ http://www.theosophist2.blogfa.com

مریم من میتونم کمکت کنم ولی با خشانت...خوبه ؟!!

آخ قربون دستت ریحانه
حالا من بیام یا خودت میای؟
عالیه بخدا

بانوی اُردی بهشت دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:01 ب.ظ

من یه پیشنهاد بهتر دارم..
نه کتک میخوری نه چای لیمویی و نه دوش آب داغ...

پاشو برو یه جایی که مرتفع باشه... بعدش تا میتونی و توان داری جیغ بزن.. داد بزن..

اگرم کسی بیاد همراهیت کنه که دیگه خیلی خوب میشه..
مثلا همین دوستات اگه بیان عالیه...

یه بار با بابام رفتم کوه نگینی
اول یه لیوان دم کشیده چای کوهی خوردم و گلو تازه کردم
بعد نشستیم به خووندن
هر چی شعر با ربط و بی ربط بلد بودیم خووندیم و بعد که کمی آروم شدیم رفتیم رو یه ارتفاعی و اسمای خودمونو صدا زدیم
آل حال داد...اینقدر جالب بود... اما الان نه وقت هست و نه حوصله
نه پاهای خسته بابا یاری می کنه

طهورا دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:24 ب.ظ

مریم جان فکرشو بکن وقتی دکمه پلیو زدی یه دفعه برق بره اونوقت روحت تو ماشین روحشویت بمونه و تو بیرون چه شود !
اونوقت مزه داره کتک بخوری روحم نداری که اذیت بشه

بازم از من می شنوی با دست روحتو بشور به ماشین اعتبار نکن!
تشتو پر اشک کن دستاتم بیار بالا بقیش درست می شه ٬نصف شب باشه تمیز تر می شه راست می گما

وای عمه فکر اینجاشو نکرده بودم راس میگینا
آخ جون کتک...عجب فکر بکریه ها
آخه دستام حساسه عمه نباید با پودر و مواد شوینده تماس مستقیم داشته باشه...دستکش می پوشم

ای قربون این پیشنهاد دادنات...تشت چشمام که همیشه پر اشکه دستام که همیشه به طرفش قنوت گرفته اس اما باید برای این نصفه شبه یه کاری بکنم...باید بتونم از خوابم بزنم...آره برای خودمم شده باید یه کاری بکنم

م.ق.د.ا.د دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:16 ب.ظ http://northman.blogsky.com

کامنتای بچه هارو خوندم، همشونم پیشنهادای خوبی دادن.
با داد زدن شدیدا موافقم، حالا چه تو ارتفاع باشه چه لب ساحل. تا جایی که میتونی داد بزن، انقدر داد بزن تا خالی بشی و احساس سبکی بهت دست بده. باور کن جواب میده؛ تا چند مدتی آرومت میکنه و دغدغه هاتو فراموش میکنی.
با امینم موافقم؛ این حالتا تو زندگی آدم کاملا عادیه چون دنیا همش روی خوش نداره، بالاخره ی روزی هم غم و غصه های زندگی به ما هم میرسه. اینکه چه جور باهاشون کنار بیای و بسازی مهمه.
خودتو خالی کن، نزار چیزی درونت بمونه که اگه جمع شن ی روزی همه اینا مثه ی آتشفشان فوران میکنه

ای دااااااااااااااااد...ای هواااااااااار...ای خداااااااااااا... ای روزگااااااار لامروت...ای نامرد... ای.....
خوب شد؟آخیش راحت شدم
اما برای یه مدته اینم مقداد
من دلم میخواد یه جوری بشه به یه آرامش ابدی برسم
به یه نور...نمیدونم چی اسمشو بذارم ...یه چی مثل خنکای کولر
البته الان اینجا هوا به شدت سرده...از کولر مولر خبر مبر نیست میست جدی میگم بخدا...من توو خونه سویشرت می پوشم و گرمکن
امین کلاً فاز استادی برداشته امروز ولی حرفاشم قشنگه خداییش خودم که کلی آرامش گرفتم با خووندنش
حالا هم شده یه آتشفشان اما جلو فورانشو گرفتم

امین اتاقک دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:31 ب.ظ http://otaghak.blogsky.com

نظرات نگین و مقدادو لایک میکنم

میگم مهرناز پیداش نیستا

نگو شنیده میخوای بری خونشون، در رفته

الان چه وقته کویر رفتنه؟؟ میری سیاسوخته میشی بر میگردیا

نگین و مقداد به گوش باشن
منم نگرانشما...نه بابا حالا اگه فریناز بود باز یه چیزی
وای گفتم فریناز کردم کبابم
نه بابا سیاه سوخته چیه بی کلاس
برنزه میشم مفت و مجانی

م.ق.د.ا.د سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:16 ق.ظ http://northman.blogsky.com

مهرناز فردا امتحان داره، داشت خر و گاو و سگ و خوک میزد:)))
منم گفتم واسه ی مدت به ی آرامش نسبی میرسی. ما تو کار آرامش نسبی هستیم، ابدی تو تخصص ما نیس:))
مگه شما تو رشته کوههای البرز زندگی میکنین که هوا سرده؟ نکنه خونتون سیبریه مریم! تو خیابونای سیبری پیاده روی کردی امروز؟:))

خر و گاو و سگ و خوک میزد:))) یعنی چه؟ (به سبک قدیم شیرفرهاد بخوونش)
کار نداره مقداد...یه هفت تیر میخواد من امضا میدم تو فقط گلوله رو توو قلبم یا مغزم خالی کن...دنگ
نه البرز نه سیبری و نه حتی اردبیل
ما دختر کوهتانیم یعنی من دختر کوهستانم...دختری از دیار کُرد...
پیاده روی و خرید و ماهگیری هم کردیم
درست وسط خیابون یه ذره از یخا آب شده بود و ما هم فرصت طلب...ماهی گرفتیم

م.ق.د.ا.د سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:54 ق.ظ http://northman.blogsky.com

یعنی داشت خر میزد؛ خرخونی میکرد;)
اون دیگه کار خود امینه، ی زمانی هفت تیرکش بوده تو اصفهان:))

پس بچه رشته کوههای زاگرسی:) چو جالبناک شد چون من تا حالا با ی دختر کرد آشنا نشده بودم که الان شدم;)
حالک خاسه مریم؟وضعت چونه؟:))

آهان از اون لحاظ؛ آره آخه بچه ام امتحان داره مقداد
آره خبر دارم که چه هدفگیریشم خوبه

زاگرس که نمیشه گفت؛نقاره کوه و کوه نسار و ... مال شهر ماس -بیجار-
خوشوقتم از آشناییتون
خب اینی که شما حرف زدی مقداد جان به زبان سورانیه فک کنم
زبان مادریه من اسمش گروسیه
امیرنظام گروسی رو می شناسی؟مزارش تو ماهان کرمانه
ایشون همشهری ماس

بانوی اُردی بهشت سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:03 ق.ظ

خب مگه حتما باید بابا همراهت باشه؟
همون روز که برنامه ریزی کردی رفتی با دوستات دوچرخه سواری میتونی یه روز دیگه هم همینجوری برنامه ریزی کنی بری کوهی جایی .. چمیدونم خلاصه از هر جا که شد یه ارتفاع گیر بیار هر چی دوست داری جیغ و داد بزن..

ولی مریم اینکه میگی میخوای واسه همیشه از دست ِ این حس و حال رها بشی .. باور کن نمیشه..
که اگر هم اینطور که تو میخوای اتفاق بیفته باور کن زندگیت بی معنی میشه..
اونقدر بی معنی که دوست داری همه چی رو رها کنی و بری...

و یه راهکار دیگه که خودمم هر از چند گاهی ازش استفاده میکنم...
مثلا همین ترم ... انقدر داغون بودم که اگه بهت بگم واسه تفریح بیشتر از یه بار بیرون نرفتم دروغ نگفتم... بجز مهمونیا که اونم به اجبار مامانم میرفتم..

ولی عوضش همش خونه بودم و سرم تو کتابام بود..
ساده تر بگم.. دغدغه هامو تو کتابا و جزوه هام جا میذاشتم و میذارم..
شعار نیس .. واقعیته..

آخرین باری که داد زدم تو عید بود.. من و داداشم + دختر و پسر عمه ها...رفتیم روی یه کوه ِ بلند...

حالا فکر کن صدای داد و بیداد 8 نفر با هم چقدر میتونه زیاد باشه

بعدشم هممون با سرخوشی اومدیم پایین...

اما اینم بگم درس خوندن بیشتر واسه من جواب میده.. چون ذهنم درگیر میشه...

سلام خانم گل
بابا الانم میره کوه...اما من نمیتونم همراهیش کنم...چون اغلب یا با دوستاشن یا دوست داره تنهایی بره...ولی به قول خودش اون کوهنورد گذشته دیگه نیست
البته تو هم راس میگی نگینی...نباید زیاد به فکر خوشیو بی دغدغه گیه مطلق باشم...ولی این غمها دیگه زیادی دارن اذیتم می کنن
فکر کن من دیروز حدود یه ساعت و نیم پیاده روی کردم...حالا وضعیت ظاهریم چجوری بود...چادرم که ایول داشت نمی پوشیدم متین تر بودم باد هی اینطرف اونطرف ولش میداد...کیفمو که دیگه نگو انداخته بودم رو شونه ام به صرف پشتم...مثل این آواره های خیابانی شده بودم
باور میکنی هر کی که رد میشد ماشین موتور دوچرخه فرقی نداشت بمیگشتنو منو نگاه میکردن
من کلاْ مهمونی نمیرم ...خیلی کم...نه اینکه دوست نداشته باشم نه... وقتی می بینم وضع روحیم اونقدر خوب نیست که دیگه اون مریم شاد و مجلس گرم کن قبل نیستم میگم نرم بهتره
فقط گاهی... بگذریم
خوش به حالت کاش منم میتونستم برم یه جایی و داد بزنم نگین کاش
آهان آره خانمی منم وقتی توو کتابام غرق میشم غم و غصه سهله وقت رو حتی نمی فهمم کی گذشته

بانوی اُردی بهشت سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:04 ق.ظ

مریم تو کُردی؟!

من فکر میکردم تهرانی هستی!

خوشحالم که از یه نقطه ی جدید یه دوست دارم

بله من دختر کُردم...
نه بابا تهران دیگه کجاس با اون آسمون مسخره اش
ممنونم خانمی؛منم خوشحالم که یه دوست از یه نقطه که نمیدونم کجاس پیدا کردم

بانوی اُردی بهشت سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:06 ق.ظ

آقا امینمرسی از لایکت

مریم = گل کوهی (از همونا که بابا میره از کوه میاره)

م.ق.د.ا.د سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:57 ق.ظ http://northman.blogsky.com

اتفاقا باغ شازده ماهانم رفتم، واقعا که جای قشنگیه.
اسم کوههایی که گفتی نشنیدم ولی اسم شهرتونو شنیدم:)
اووو، چقدم خودشو میگیره! سورانی و گروسی چیه بابا!! زبونو عشق است:)

الان شما کرمانژین یا بختیاری؟! تا حالا کمتر پیش اومده دختری رو ببینم با زبان محلیش میحرفه! باید بانمک بشن:))

من نرفتم مقداد خعلی دلم میخواد برم سر مزار همشهریم
کوههای شهر ماست نبایدم بشنوی زیاد هم مشهور نیست
بله که افتخاره برام...آخه میدونی مقداد زبان مادری من داره فراموش میشه کم کم با خودم میگم بچه های نسل بعد از ما دیگه گروسی حرف نخواهند زد... از بس این مامان باباهای بی فرهنگ با بچه هاشون فارسی حرف میزنن...من خعلی نگرانم همین حالا هم کلی کلمه فارسی اومده توو زبان ما جا خوش کرده
نه کرمانژین نه بختیاری...من یه گروسی اصیلم
الان بویشه اصل حالت چجوره؟خاصید خووا شکر؟
مه خوه ام خیلی زوان دالکیم دوس دیریم رایکه تا نسل یله بعد بمینی تمام تلاش خوه ام که ام
حالا بعضی از این بچه های وبلاگی که بهم زنگ میزنن و با هم میحرفیم بعد وسط حرفامون مثلاْ مامان یا بابام میان و کار دارن و با هم حرف میزنیم...دوستم تند میگه چی گفتین یه بار دیگه بگو...مریم چقدر زبانتون با نمکه

GoLi سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:08 ق.ظ http://flowerever.blogsky.com/

چرا هر جا پا میزاریم مملکت دِپــــــــــــــــــ شدن
آدما رو حیه هاشون شرایطشون با هم خیلی فرق میکنه...
میدونی مریم خانومی من درکم برای مسائلی که برام پیش نیومده زیاد نیس
واسه همین نمیتونم زیاد در مورد این پریشانی که حرفش رو زدی چیزی بگم
راستش میخوام برم تغییر رشته از زبان به روانشناسی بدم:دی
باور کن این دوره زمونه مشاوره دادن حرف اول رو میزنه

راستی خانوم گل واسه دانلود یه آهنگ اومدم نت
پست رمز دارت یه مقداری به نظر من باید براش وقت بزاری که
از رو معده به قول معروف نظر ندی

الانم که باید جنگی حاضر شم به کلاسمون دیر نرسیم خوبه!!!
یادت باشه دیر برسم همش تقصیر تو بود

ای جان
ببین کی اومده گلی خانوم خودم
خب خدا رو شکر که تو یکی دپی نیستی و حالت خوبه
باشه منتظرت میمونم ببینم تو چی میگی در این باره
بدو برو که دیر نشه کلاست
بعدش نیای یقه نداشته منو بگیری خفه بشم

سارا سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:37 ق.ظ http://sm19.blogfa.com

سلام مریم عزیزم
خوبی؟ چی بگم والا ......گویا حاله هر دومون مثه هم شده دوستم یه اپ کرده بود.... خیلی جالب بود : ( تو اتاق ICU یه نوارایی هست وصل میکنن به قلب آدم، تو مانیتورم نشون میده.
بعد اون خطِ نوار قلب اگه صاف باشه، مستقیم میریم بهشت زهرا
اما اگه اون خطّا موج داشته باشه، یعنی زندگی جریان داره
کلن زندگی باید موج داشته باشه
بری بالا . . . بیای پایین )
پس این روزا هم جزو زندگی هستن ..صبر صبر صبر

مریم سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:51 ق.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

سلام سارا جونم
الهی فدات بشم خدا نکنه تو مثل من باشی، وضعیت من از بهشت زهرا هم گذشته من الان توو برزخم خانمی
الهی که منم خوب بشم و هیشکی به درد من گرفتار نشه
ولی مثال رو خوب اومدی خیلی برام جالب بودن
باید فراز و فرود باشه تا زدنگی جریان داشته باشه
خوشحالم کردی که بهم سر زدی

م.ق.د.ا.د سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:25 ب.ظ http://northman.blogsky.com

من که کرد نیستم مریم ولی دوست کرد دارم. زبونتون بانمکه و دوسش دارم :)

ئه؟خب این که جالب شد!زبانش مثل ماست؟
مرسی از تعریفت

*ღ* بــ ـهــ ــار *ღ* سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:33 ب.ظ http://www.gole-hamishe-bahare-man.blogsky.com

خب من از اونجای که خیلی تنبلم فقط چند تا خط اولو خوندم...
تا ته ماجرا رو رفتم...
شنیدم میخوای کتک بخوریا
بیا مامانت میخواد بزرنتت...

خب از اول میگفتی به خودم مامان نازی من کتک مخوام بیا منو بزن...
پست نمیخواست که

این قالب نظراتت شکلکاش کمه آدم نمیتونه احساساتشو بیان کنه

سلام مامان نازی
بذار فرینازم بیاد بهش بگم تو خواستی منو بزنی
حالا جرات داری بزن
تقصیر من چیه نازی برو به این امین قول قولکی بگو که هی بهش میگم قالبمو درست کن هی طفره میره

*ღ* بــ ـهــ ــار *ღ* سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:34 ب.ظ http://www.gole-hamishe-bahare-man.blogsky.com

بیا جلو...

شــــــــــــــتــــــــــــــرققققق

الان فک کنم خوب شدی دیگه
ما که کارمون تموم شد...
بعدی بیاد جلو

این حاصل اون شترق بودا

نه فقط سیلی نه نازی کتک درست درمون
امروز فکر کنم بابا پستمو خونده بود اومد پیشونیمو بوسید و گفت بشکنه اون دستی که رو گل من بلند بشه
البته دور از جون تو
بعدی لطفاْ امین با شماس

توت فرنگی سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:13 ب.ظ

سلام آبجی
اسمت رو گذاشتم توی لیست طراحی هام.
به خدا یه کم سرم شلوغه.
غصه نخور
می زنم برات قالب عزیزم

سلام داداشی
فکر کردم فراموش کردی آجیتو و قولی که بهش داده بودی
منتظر میمونم
فقط نمیشه یه پارتی کنی بیفته جلوتر مال من

ریحانه سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:12 ب.ظ http://www.theosophist2.blogfa.com

مریم اومدم ولی دلم نمیاد خشن باشم خو...

چرا این بلاگ اسکای ها آیکون بوس ندارند ؟!!!!

الهی من فدای تو بشم ریحونی
بیا ایم بوووووووووووس :*
خوب شد؟

تیراژه چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:30 ق.ظ

همین که این آشفتگی ها رو به قلم کشیدی یعنی نیم راه رو رفتی
بقیه اش کاری ندارد دوست من

سلام تیراژه عزیز
وای اگه بدونی بودنت و اومدنت چقدر بهم انرژی داد
مرسی عزیزدلم...مرسی رفیق

adrij چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:21 ب.ظ http://newview.blogfa.com

درود بر شما
شما درون اعتقادات خود غرق شده اید و احساس خود را با ایشان ارضا کرده اید در صورتی که به عشق و یک احساس زمینی نیاز دارید..این نظر بنده ی حقیر پس از دو سال پیگیری پستهای شما بود
شاد باشید در پناه خدا

مریم چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:27 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

سلام علی
ببخش به مدیریتم فعلا دسترسی ندارم اینجوری جوابتو دادم
بدون هیچ ناراحتی میگم که اشتباه فکر میکنی علی
نه من نیاز به یه تغییر بجز عااشق شدن دارم
عشق هم مشکلی میشه بر مشکلات دیگه ام
عشق ظرفیت میخواد که من ندارم
باید خودمو از نو بسازم و بعد عشق رو مهمون دلم کنم
دستت اومد چی گفتم؟

adrij چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:32 ب.ظ http://newview.blogfa.com

به نظر من نیازی به از نو ساختن نیست چون تو ساخته ای

مریم چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:36 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

نه علی
داغون تر زا اونم که حتی خودمم فکر میکردم
کاش میشد شرح درد بدهم
اما مگر درد را هم شرح می توان داد

امین اتاقک پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:15 ب.ظ http://otaghak.blogsky.com

تهران همونجاییه که خیلی ها حسرتشو میخورن و بعضی ها هم تو پروفایلشون واسه کلاس گذاشتن مینیوسن!

با همه گند و کثافت هواش و شلوغیش، عاشقشیم

الان این مطلبی که من نوشتم چ ربط به تهران داشت آخه امینی؟ من میگم روحم درگیره و کمکم کنین تو میگی تهران شهر قشنگیه؟
جدی جدی تهرانی بودن کلاس داره؟
من نه حسرت تهرانو میخورم نه کلاسشو میذارم
بخدا وقتی هم که میخوایم بیایم تهران عزا میگیرم
منم شهر آروم ساکت بی سر و صداو تمیز و کوچولی خودمو خیلی دوست میدارم

امین اتاقک شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:15 ق.ظ http://otaghak.blogsky.com

نه اون بالا تو جواب کامنت نگین، نوشتی بودی تهران فلان..

خواستم از توهم درت بیارم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد