خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

تو باران می باریدی و من...

 

همیشه همین گونه بوده است.

تنها برخی از صداها شنیده می شوند.

تنها برخی از آدم ها دیده می شوند و تنها جای پای بعضی روی برف می ماند.

آنشب تو نرم تر از ابر  آرام تر از نسیم زلال تر از آب ایستاده تر از سرو و روشن تر از مهتاب به دیدارم آمده بودی. و من توان دیدن تو را تجربه کردم.

و آنشب من فقط و فقط تنهایی ام را گریستم.

حق با چشم های تو بود که آنشب آفتاب می بارید!!! و نمی توانست ببیند که تمام ابرهای جهان در دل من گریه می کنند و روزهایم از ابتدای چشم های تو که نه ... از انتهای گیسوان تو سیاه می شد.

آنشب هزار شب یلدایی را متولد کرده بود تو چون بارانی مکرر از آسمان آبی آسمانی بی ابر آسمانی آقتابی باریده بودی!!!

تو می باریدی مثل باران های بهاری که مادران اسطوره ایی رنگین کمانند

تو می باریدی اما نه بر سر و صورت من بلکه بر سکوت سنگ های سپید بر سایه دیوارهای پیر بر انبوهی برگ های درختان بر ستارگانی دور که نزدیک می نمایند و من همچنان در انتظار رنگین کمان آسمانت را به نظاره نشسته ام

تو می باریدی و من سکوت سیاهی را به تجربه می نشستم

حالا سالهاس که منتظر رنگین کمان چشمان روشن تو مانده ام


پی نویس دل:خستـــــه ام!! یه قلم لطفا !!!می خواهم خودم را خط خطی کنم.
+ شدم معادله چند مجهولی...این روزها...هیچکس ...از هیچ راهی...مرا نمیفهمد...


پی نویس غیبت:اجازه میدین در این باره (غیبتم) سکوت کنم و چیزی نگم؟؟؟... ممنون میشم وقتی قبول کنین که سکوت کنم و بغضامو قورت بدم و اشکامو سد کنم... ممنون میشم وقتی قبول میکنین دلتنگیام بمونه تهِ تهِ دلمو ...بشم مریم همیشگی... ممنون میشم وقتی قبولم دارین و این روزهای اوج دلتنگیم به یادم بودین و برام دعا کردین...ممنونم


پی گل مریمی نوشت:دایی... هستین؟ ... میاین اینطرفا؟ ... یادته دایی فرداد؟ گفتی گل مریمی صبور باش و همه چی رو بده دست گذر زمان... گفتی توکل و توسل یادت نره

گفتم رو جفت چشمام دایی جونم... صبوری می کنم... هرچند خیلی سخت باشه...

گفتی آفرین گل خوشبوی دایی...

نیستی ببینی صبوری چه به روزم آورده... ندیدی صبوری دمار از روزگار و هستی ام درآورده

اما هر چی بیشتر میرم جلو بیشتر صبوری رو یاد میگیرم انگاری شده مثل دارو ... یا مرهم روی زخمای دلم... بخدا هیچی مثل صبوری آدم رو آروم نمی کنه... شفای تمام دردا و مهمتر از همه بهترین راه رسیدن به خودِ خدا همین صبوریه... مرسی دایی فردادم ... مرسی

نظرات 19 + ارسال نظر
فریناز پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:55 ب.ظ http://delhayebarany.blogsky.com

ولی صبوری تا حدی که تو رو نشکنه از پُر شدن بغض ها

خوشحالم که باز برگشتی مریمی
خوشحالم

امشب دلم می خواد تو بهترین مسیر زندگیت قرار بگیری و آرزوهات چه ساده و صمیمی برآورده بشن

میشن بانو
میشن

راستی قول سکوت می کنم

سلام فرینازم
بخدا توو این دو هفته همه اش یاد تو بودم
ممنونم عزیز
اما حسابی آروم شدم فریناز... خیلی خوب بود این رفتن برام
توام دعام کن عزیز
خدا کنه برآورده بشه دعاهامون
مهم ترین دعای من امشب صبره ... خدا به همه مون صبر جمیل بده
سکوت چرا خانمی؟
اگه تو ساکت بشی منم دلم میگیره عزیز
درباره همه چیز جز غیبتم میتونی حرف بزنی
منم دلم آروم میگیره

بانوی اُردی بهشت پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:01 ب.ظ


سلاااااااااام مریم جون

دلمون یه ذره شده بود واست

سلام نگین جونم
الهی فدای دل مهربونت بشم من
خو منم دلم تنگ شده بود
قرار نشد حالا حالاها برگردم اما از دلتنگی دیگه طاقتم تموم شد و برگشتم

آدمک پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:02 ب.ظ http://darodivar.blogsky.com

نه پزشکم نه عالم ...اما عاشق که بودم... تمامی علائم عشق رو داری...
به ما هم سر بزن.

سلام
عشق ورای آن چیزیست که لالقل این مغز کوتاه من فکرش را میکرد
لیاقت میخواهد که من ندارم
چشم سر میزنم حتماً

بانوی اُردی بهشت پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:05 ب.ظ

آره.. چرا که نه؟!

اتفاقا نگی بهتره.. شاید گفتنش بیشتر اذیتت کنه..
منم همیشه میگم.. بعضی وقتا سکوت میتونه آرامش بخش تر باشه تا حرف زدن و گفتن


موفق باشی

قربون تو خانم گلم برم که درک می کنی حرف دلم رو
مرسی

فرداد پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:59 ب.ظ

سلام دایی جان
خوش اومدی....
کی گفته ما می تونیم استغفرالله تو کار خدا دخالت کنیم و برای صبور بودنمون زمان مشخص کنیم؟
اصلا چرا ما آدما اینقدر جسور شدیم؟
خدایا ما رو ببخش...خدایا توکل کردن رو یادمون بده...
والله مع الصابرین....
خدایا خودت صبوری رو یادمون بده.
الهی آمین.
تو هم هنوز صبور نشدی...فقط داری (مثلا) صبوری می کنی...
بیشتر مواظب خودت باش دایی جان....گل مریمی.
بیشتر دل بده بهش....خدا از سرمون هم زیاده.

سلام دایی فردادم
ممنونم...
نه...نه... زمان مشخص نکردم دایی... منظورم اینه که اگه زمان بگذره همه چی درست میشه نباید اینقدر عجول باشیم و بگیم پس کی میگذره
منظورم اینه که صبوری باعث گذر زمان در آرامشه
حالا الان یعنی شما عصبانی هستین دایی؟
ولی من سر همین صبور بودنم یه دست کتک مفصل هم خوردما
البته مزاح بود ولی خب تمرین کردم و فهمیدم که باید همه چی رو بدی دست زمان و گذر زمان...همین
بازم بپرسم؟الان ناراحت و عصبانی هستین؟

مقداد پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:04 ب.ظ http://northman.blogsky.com

میدونستم برمیگردی مریم خوشحالم;)

سلام مقداد جان!
ببینم داداش تو علم غیب داشتی و ما خبر نداشتیم؟
حالا از کجا چیزی رو که خودم نمیدونستم رو تو فهمیدی؟
منم خوشحالم که تو خوشحالی

ریحانه پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:36 ب.ظ http://www.theosophist2.blogfa.com

OOLaLa...
WoOoOoOW
مریمی !برگشتی؟!!

دوری ز برم ای گل ریحانم چ نویسم
من مور ضعیفم به سلیمانم چ نویسم
ترسم که شعله کشد صفحه بسوزد
با این دل پردرد به یاران چ نویسم؟
سلام ریحونی جونم!
خوبی خانومی؟

امین اتاقک پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:49 ب.ظ http://otaghak.blogsky.com

سلام

خوشحالم که اومدی حتی اگه در حد همین یه قلم باشه

تو این شب عزیز از خدا میخوام بهت صبر بده و آرزوهاتو برآورده کنه
ایشالا که همیشه و همه جا خدا پشت و پناهت باشه

شاد و سلامت باشی همیشه

سلام امینی!
منم خوشحالم که توام اومدی اینجا
الهی آمین !!! بهترین دعای دنیا بود امین اونم برای دل من
ایشالله توهم به آرزوهات برسی
مرسی امین جان

*ღ* بــ ـهــ ــار *ღ* جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:05 ق.ظ


خوشحالم که امشب اومدی عزیزم

سلام نازی جونم
دعا می کنی برام دیگه؟
فدای مهربونیت

جوجه اردک زشت جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:30 ق.ظ

سلام
خواستم بنویسم اما جناب فرداد مرا نوشتند پس سکوت می کنم به امید روزهای آفتابی وشاتوتها

سلام
دایی فرداد حرف دل خودشو نوشته ، منم منتظرم شما حرف دل خودتونو بگین
الهی که همیشه شاد باشین و سلامت

حبیب... جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:06 ق.ظ

سلام ...نمیدانم چه قانونیست میروی عزیزتر میشوی...(اینم برا امشب:ای کسانی که ازحریم او میگذرید بجان آرزوهایتان قسم به عزیزم بگویید دلتنگم...)

سلام مهربان برادرم!
خدا نکند دیگر شما بروید
اما واقعا رفتن آدمی را عزیز می کند و این قانون خوبی نیست
چون وقتی از دست رفت تازه قدرش را می دانیم
الهی که حرف دلتان به گوش خدا برسد
که با آن دل پاکتان حتماً می رسد

[ بدون نام ] جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:14 ق.ظ

امشب را گویند لیلة الرغائب
دعایتان کردیم همراه با هزار هزار آرزوی قشنگ [گل]

صاحب این کامنت زیبا
با این نگاه مهربانش
کیست؟
به هر حال ممنونم از به یاد بودنتان

ویکی جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:08 ق.ظ

سلام..
چطوری؟!
صبوری گاهی از دید مردم نفهمی تلقی میشه ها...!
گاه گداری برو رو پشت بوم یه دل سیر جیغ و داد کن..
حداقل اگر با کسی نمیگی رسوبش نکنی رو دلت...!

سلام ویکی عزیز
خوبم یعنی بهترم نه خوبِ خوب
ویکی یه جایی خووندم که نوشته بود اگه در برابر حرفها و توهین های یه نفر صبور میشیم نشونه احترام به حریمهاس اما اونا اونقدر نادونن که نمی فهمند و فکر می کنن که چقدر نفهم بود که سکوت کرد
پشت بوم که نمیشه، اینجا خونه ها همه اش ویلایی یا زیاد زیاد دوطبقه ای و دوبلکسه {البته خونۀ ما کاهگلیه}و اگه بخوام برم رو پشت بوم ملت همه می بیننم و میگن آهان بیا ببین دختر بزرگمهر دیوونه شده
اما بخدا دلم میخواد برم روو یه کوهی جایی دور که هیچکی نباشه و تا میتونم داد بزنم و اسم خدا رو فریاد بزنم

امید جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:11 ب.ظ http://garmak.blogsky.com/

این معادله چند مجهولی را خوب می فهمم
یه وقتی همینطوری بودم

وقتی حل می شود از اسان بودنش تعجب می کنیم

سلام برادر مهربانی و پونه ها
حل کردنش خیلی سخته خیلی اما وقتی که حل بشه یه حس آروم یه حس سبکی بهت دست میده

راست گفتن دیگه داداش
معما چو حل شود آسان شود

م.ق.د.ا.د جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:11 ب.ظ http://northman.blogsky.com

اینجا هم که موش افتاده پستارو میخوره!

سلام مقداد
نه موش نبوده خودم بودم
اون پست رو تو اوج دلتنگی نوشتم و خواستم ذخیره چرکنویس رو بزنم که حواسم رفت و انتشار رو زدم
بمونه برای یه وقت دیگه داداش
باشه؟

طهورا جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:14 ب.ظ

سلام ممکنه از دیدما بری ولی از دلمون که نمی ری .حرف منم که گوش ندادی گفتم نرو خب حالا برگشتی چی سوغاتی آوردی؟

سلام عمه
فدای دل و دیدۀ شما
چقدر منتظرتون بودم مهربونم
مجبور بودم عمه واقعاً مجبور بودم برم
وقتی برای موندنم سیلی خوردم
پس باید میرفتم تا تاوان بزرگتری ندم
تمام داراییم قلبمه که ارزونی شما عمه طهورا

طهورا جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:18 ب.ظ

کجا بودی که سوغاتیش قلبه؟!

سیلی؟؟!!!!

سرزمین تنهایی ها عمه جونم
بله
اگه آروم شد این دلم
براتون تعریفش میکنم توو یه پست خصوصی ماجرای سیلی خوردنمو

محدثه جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:44 ب.ظ http://shekofe-baran.blogsky.com

مممممم!
آروم شو مریمم!
خوب شو زودتر!
برای آروم شدن ما هم دعا کن....

سلام محدثه خانومی
آرومم الان عزیز
آرومِ بیقرار
الهی که همیشه دلت آروم باشه محدثه

محیا شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:28 ق.ظ http://rooja.blogfa.com/

سلامی چو بوی خوش آشنایی
سلام مریمی می دونستم برمیگردی
دیشب واست دعا کردم

سلام محیا جونم!
الهی فدای مهربونی تو بشم
مرسی خانومی
دلم آروم گرفت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد