خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

دنیای آروم

لبخند معصومت، دنیای آرومت

خورشید تو چشمات، قدرشو می دونم!


موهای خرماییت، دستای مردادیت


شهریور لبهات، قدرشو می دونم!

 

خورشیدم، خانومم من با تو آرومم...

رویامی، دنیامی دستاتو می بوسم


خورشیدم، خانومم من با تو آرومم...


دنیامی، رویامی دستاتو می بوسم


زیبایی، محجوبی، مغروری، جذابی!


چشماتو می بندی با لبخند می خوابی


تا وقتی اینجایی این خونه پا برجاست


ما با هم خوشبختیم، دنیای ما زیباست!


خورشیدم، خانومم من با تو آرومم


رویامی، دنیامی دستاتو می بوسم


خورشیدم، خانومم من با تو آرومم


دنیامی، رویامی دستاتو می بوسم


لبخند معصومت، دنیای آرومت


خورشید تو چشمات، قدرشو می دونم!


موهای خرماییت، دستای مردادیت


شهریور لبهات، قدرشو می دونم!


خورشیدم، خانومم من با تو آرومم...


رویامی، دنیامی دستاتو می بوسم


خورشیدم، خانومم من با تو آرومم...


دنیامی، رویامی دستاتو می بوسم 

 

                     دانلود ترانه


پی تو ضیح نوشت:اونقدر زیبا و واضحه که نیازی به توضیح بیشتر نمی بینم 

این پست با تمام زیباییش،احساس قشنگش،آرامشش تقدیم به خواهر عزیزم که با پرواز کبوترانه اش داغی ابدی بر دلمان نشاند. 

و آن هنگام نام مقدس خدا را صدا زد!


بعد از واقعۀ بت شکنی ابراهیم، و اقرارش در برابر نمرود قرار بر این شد که او را به جرم این امر به آتش افکنند. براى اجراى این تصمیم، قرار شد حصارى بلند بنا نهاده، در آن آتشى عظیم فراهم آورند تا ابراهیم(علیه السلام)را در میان انبوهى از آتش بیندازند

به این منظور، آن ها ابراهیم را براى مدتى زندانى کرده، به گردآورى هیزم مشغول شدند. هیزم ها را در بناى یاد شده انباشته، آن را آتش زدند؛ آن گاه از آن جا که توان نزدیک شدن به آتش نبوده،ابراهیم را دست بسته در منجنیق نهاده، به درون آتش پرتاب کردند. نمرود و همراهان وى در جایگاهى که از پیش براى آنان تهیه شده بود، حاضر شده، تماشاگر ماجرا بودند. بر اساس روایات، آرامشى وصف ناپذیر بر ابراهیم حاکم بودو ملائکه الهى و دیگر موجودات، رهایى ابراهیم(علیه السلام)را از خداوند متعالى مى طلبیدند. همه موجودات ملکوتی نگران ابراهیم بودند، فرشتگان آسمانها گروه گروه به آسمان اول آمدند و از درگاه خدا درخواست نجات ابراهیم ـ علیه السلام ـ را نمودند، همه موجودات نالیدند، جبرئیل به خدا عرض کرد: «خدایا! خلیل تو، ابراهیم بنده تو است و در سراسر زمین کسی جز او تو را نمیپرستد، دشمن بر او چیره شده و میخواهد او را با آتش بسوزاند». خداوند به جبرئیل خطاب کرد: «ساکت باش! آن بندهای نگران است که مانند تو ترس از دست رفتن فرصت را داشته باشد، ابراهیم بنده من است، اگر خواسته باشم او را حفظ میکنم، اگر دعا کند دعایش را مستجاب مینمایم». جبرئیل هنگام سقوط ابراهیم در آتش، به امر خداوند بر اونازل شد وآمادگى خودرا براى هرگونه کمکى که ابراهیم بطلبد، اعلام داشت؛ اما ابراهیم سر باز زد و گفت: از غیر خداوند درخواستى نخواهد کرد و این یکى از ادله خلت ابراهیم(علیه السلام)به شمار مى رود.

آسمان نیز به سخن آمد و به خداوند گفت:بار خدایا من آسمانی وسیعم و میتوانم تمام ابرهای دنیا را در دلم جمع کنم و بر این آتش ببارانم تا بهترین بنده ات را از این آتش سوزان نجات بخشم و اما خدا همان پاسخی را که بر جبرییل فرموده بود بر آسمان نیز تکرار نمود

و اینبار زمین به سخن آمد:بارخدایا برگزیده ترین مخلوقت که بروی من گام می نهاد در این آتش خشم کافران خواهد سوخت اگر اذنم دهی تمام خاکهایم را جمع می کنم و بروی آتش میریزم تا به امر تو آتش خاموش گردد و ابراهیم نجات یابد و خدا باز همان پاسخ را به زمین عرضه داشت

باد بیقرار به سوی خدا دستانش را قنوت گرفت و گفت:ای خدایی که امر همه آسمانها و زمین در دستان توست مرا رخصتی ده تا تمام بادهای جهان را به یاری بطلبم و آتش را نابود سازم و باز خدا پاسخ قبلی را تکرار کرد

ابراهیم وقتی وارد آتش شد با آرامشی شگرف و عمیق به دعا مشغول گشت:«یا الله یا واحد یا احد یا صمد یا من لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد نجنی من النار برحمتک؛ ای خدای یکتا و بیهمتا، ای خدای بینیاز، ای خدایی که هرگز نزاده و زاده نشد، و هرگز شبیه و نظیر ندارد، مرا به لطف و رحمتت، از این آتش نجات بده»

جبرئیل در فضا نزد ابراهیم آمد و گفت: «آیا به من نیاز داری؟» ابراهیم گفت:«به تو نیازی ندارم ولی به پروردگار جهان نیاز دارم. »جبرئیل انگشتری را در انگشت دست ابراهیم نمود، که در آن چنین نوشته شده بود: «معبودی جز خدای یکتا نیست، محمد (ص) رسول خدا است، به خدا پناهنده شدم، و به او اعتماد کردم، و کارم را به او سپردم». ابراهیم به درون آتش پرتاب شد؛ ولى خداوند سبحان، او را از آتش رهانید: «فأنجـه الله من النار» ترجمه: ولى خدا او را از آتش نجات بخشید. (عنکبوت/24)در همین لحظه فرمان الهی خطاب به آتش صادر شد: «یا نار کونی بردا؛ ای آتش برای ابراهیم سرد باش». آتش آن چنان خنک شد، که دندانهای ابراهیم از سرما به لرزه در آمد، سپس خطاب بعدی خداوند آمد:« و سلام علی ابراهیم»


پی لبیک نوشت:وقتی خواهری تو را به نوشتن گلستانی از آتش دعوت می کند حاضری تا این وقت بامداد سهل است تا صبح بنشینی و بنویسی تا خجل چشمان مهربانش نشوی اما باز هم کم می آوری در برابر آنچه دیگر دوستان نوشته اند

منِ بی بضاعت و فقیرِ واژه ها، شده ام گنجشک داستان ابراهیم خلیل، که در منقار کوچکش قطره ای و شاید هم کمتر آب بروی آتش ریخت کسی از او پرسید آتش به این شرارت را نمی بینی که تا عرش خدا بالا رفته؟ چگونه می اندیشی که می توانی با این ذره آب آتش را خاموش کنی؟ و گنجشک گفت:میدانم که نمی توانم حتی ذره ای کوچک از این آتش را خاموش کنم اما لاقل دلم آرام است که در توانم توانستم کاری برای پیامبر خدا کرده باشم

کوچکی و حقارت قلمم را می بخشایی بانو؟؟؟

مادربانو...


آخرین سطر طوفان که به پایان رسید تو آغازت را جشن گرفتی با گونه هایی که به گل خورشید لبخند میزد

آخرین قطره های باران که به زمین دل من نشست تو روئیدی با دستهایی که جوانه عشق در آن سبز و سبزتر میشد

آخرین گردباد چشمهایم که خوابید تو بیدار شدی...

با چشم هایی از ترانه و تبسم ،

بیدار شدی با لبهایی که جز به مهربانی گشوده نشده است

با چشم هایی که جز زلالی ندیده اند و جز در زیبایی ندویده اند

آخرین موج قلب دریایی من که آرام گرفت تو طلوع کردی چون آفتاب که پرده نشینی چشمانت خواب هزار ساله پریان دریای دلم را آشفته کرد

تو ای بانوی مهربانی و لبخند! مهربانو! مهربانویی که دستان معصومت آسمان را وسعت می دهد پیراهنم را جوان می کند

تو ای زلال تر از نسیم که دریا تا وسعت چشمهایت به گدایی نشسته است

ای زن زلال که پیشانی پرنورت انوار طلایی خورشید را به تمسخر گرفته است ونگاه آینه پوشت کلبه دردهاست

برایم بگو تو از کدام قبیله آمدی که وقتی تو را به ادراک نشستم انگار کن هزار سال است با دستانت انس گرفته ام که انگار سالهاس قلبم به طواف چشمانت آمده است

برایم بگو گل ها را چگونه به نظاره نشسته ایی که انگار نذر پرپر شدنشان هزار دهن آواز را قربانی کرده اند

تو ای بهار از چشمهایت سرشار تو ای زمستان از نگاهت رو سیاه !!! فردا دیروز امیدواریمان خواهد شد اگر عشق این آتش منتشر در دلها را تجربه سازی

عاشق شدن کم آرزویی نیست و نگاه بهانه کوچکی است که دلت را مشترک شویم نگاه کمترین بهانه بود اصلا بودن بهانه ای است تا تو آغاز کنی خودت را...

بعد از دو رکعت طوفان...

پس از دو قنوت باران...

پس از دو سجده نگاه...

نگاه بهانه ای است تا دستهایت را تا لبهایم ارتفاع دهم آنگاه بدویم تا ته باران

نگاه کمترین بهانه بودن است

آیه های چشمانت کافرترین ها را تا بهشت راهبر خواهد بود

آیه های چشمانت بهشت را وسعت می بخشد

آیه های چشمانت را نخوانده مومنم

باید نمازهای قضایم را با آواز بخوانم و برای پرندگان ماهی خوار دریا باشم

تمام سایه ها همسایه مهربانی تو شدند تمام آب های دریا به یاد تو دف کوبیدند تا خود ساحل همراهم شدند

باید دوباره برخیزم و تمام نگاه های قصر شده ام را چشم های قضا شده ام را نیت باشم

بانوی من کوه ها برای دویدن تو فوران می کنند دره ها زیبایی ات را خمیازه می کشند و رودها برای رسیدن به وضویت از هم سبقت می گیرند

آرامش دیرینه ام را در سایه گیسوان تو پیدا می کنم

برقص تا خواب هزار ساله موریانه ها آشفته گردد بخوان تا زبان قناریها گم شود و بمان تا تولد دوباره ام را جشن بگیرم

بمان که بی تو حال گلها خوش نیست زمین دور خودش می چرخد من دور خودم و گلها به یاد مرثیه های تو برای باد زیارتنامه می خوانند بی تو که دل تمام شقایق های عالمی باد نیست ابر نیست باران و آفتاب نیست آسمان سکوت کرده است

ای ابرهای تشنه!

آفتاب خسته!

ماه کم فروغ!

بودن و نبودن شما چه فرقی می کند وقتی بانوی عشق من لبخند نزند کاش میشد آسمان پیر را آسمان خسته و اسیر را تا دیار عشق برد

دوستت دارم تا ابد ای که بهشت ارزانی چشمانت

روزت مبارک مادر


پی دعا نوشت:دعایی نیست جز سلامتی همۀ مامانا...و

یه دعای ویژه توو این شبای خاص که خدا داره نگامون می کنه... دستامونو به طرفش قنوت بگیریم ودعا کنیم برای اون خانمایی که در حسرت مامان شدن میسوزن و ... آه ... ای حسرت مادر شدن


پی تولدانه نوشت:امروز در کنار شادیهایی به این بزرگی و عظمت،من یه شادی مضاعف دیگه هم تو دلم برقراره؛ امروز تولد داداش حسین عزیزمه؛ آخ الهی مریم فدای اون چشمای نجیبت بشه کاش بودی اینجا و مثل هر سال با هم بریم برای مامان هم از طرف خودمون هم از طرف بابا کادو بخریم، عیب نداره عزیزدل خودم از طرف و تو داداش مهدی روی ماه مامان رو می بوسم و شما هم که تلفنی تبریک بگین؛ خلاصه... حسین عزیزم داداش گلم تولدت مبارک


پی دلی نوشت:عجب لذتی داره بوسیدن دستهای یک مادر، مادری که مادرت نیست اما حکم مادر دومت را دارد، مادری که مادر شهید است و همیشه منتظر محسن به سفر رفته اش، مادری که مادربزرگترین مادربزرگ دنیاس و عزیزدلته... مامانی مهربونم فدای چشمای بی فروغت روزت مبارک


خوشا دردی که درمانش تو باشی


خوشا دردی! که درمانش تو باشی

خوشا راهی! که پایانش تو باشی

خوشا چشمی! که رخسار تو بیند

خوشا ملکی! که سلطانش تو باشی

خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی

خوشا جانی! که جانانش تو باشی

خوشی و خرمی و کامرانی

کسی دارد که خواهانش تو باشی

چه خوش باشد دل امیدواری

که امید دل و جانش تو باشی

همه شادی عشرت باشد، ای دوست

در آن خانه که مهمانش تو باشی

گل و گلزار خوش آید کسی را

که گلزار و گلستانش تو باشی

چه باک آید زکس! آن را که او را

نگهدار و نگهبانش تو باشی

مپرس ازکفر و ایمان بی دلی را

که هم کفر و هم ایمانش تو باشی

برای آن به ترک جان بگوید

دل بیچاره، تا جانش تو باشی

عراقی" طالب درد است دایم

به بوی آنکه درمانش تو باشی


امروز وقتی خالۀ عزیزم با من تماس گرفت و مصرع به مصرع و بیت به بیت این شعر رو برام خووند ناخودآگاه بغض کردم و اشکام جاری شد و اونقدر محو این شعر شدم که تصمیم گرفتم بذارم شما هم بخوونین

فقط دعا کنین بیاد و بخوونه اونیکه منتظرشمـ...


پی مریمی نوشت:هیچ اتفاق خاصی نیفتاده...ستون حوادث خالی ست...هنوز زنده ام بی تو......باورت میشود؟؟؟


پی عجله نوشت:انقدر برای رفتن عجله کردی که نفهمیدیم چمدانهایمان اشتباه شده است ، دلم را به جای خاطراتت بردی !

بعد از رفتنت!

شاید یه روزی برگردی!  

شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانیـــ... 

تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردمـــ... 

تمام شب را...  

برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم!

پس از یک جستجوی نقره ای  

در کوچه های آبی احساس  

تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردمــ...  

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی:

( دلم حیران و سرگردان چشمهاییست رویایی ،و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردمــ...!)
همین بود اخرین حرفت.....
و من بعد از عبور تلخ و غمگین نگاهت،  

حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غرور  

ساکت و نارنجیِِِ خورشید،وا کردم.
نمی دانم چرا رفتی؟  

نمی دانم چرا ؟  

شاید خطا کردمــ...!  

و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی!!!! ؟!  

نمی دانم چرا؟  

تا کی؟  

برای چه؟
ولی رفتیـــ.... و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید....  

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت..... 

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد...
و بعد از رفتنت گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربونی دانه بر میداشت!!  

تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد...

و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود ؛دیگر دف نمی کوبید...

وبعد از رفتنت انگار کسی حس کرد که من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت!!!
ناگهان کسی حس کرد که... من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد.... 

و بعد از رفتنت سد بغض شکست .کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد!!!!!
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد؟ ؟؟؟
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت: تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو

در راه انتخاب او خطا کردم،  

و من در حالتی مابین اشک و تردید وحسرتـــ...  

کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است!!!

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دلـــ... 

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر...  

نمی دانم چرا؟؟؟؟

شاید به رسم و عادت و پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایش دعا کردم!


پی مریمی نوشت:هر که در این بزم وفادارتر است؛ جام جفا بیشترش می دهند


تفکر عمیق نوشت:روزی که از یه دختر بچه کتک خوردم