خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

آیا واقعاً خدا برایت کافیست مریم؟؟؟

یه ناشناسی (همین دیشب) برام نوشت:

کسی که سر در سراش نوشته باشه "خدا برایم کافیست" که نباید اینهمه غم داشته باشه؛ وبلاگ مقدسه، با هر جایی نمیشه اشتباه گرفتش و بشه دفترخاطراتت، که هی خودتو به مظلومیت بزنی و هی گریه و زاری و هی ناله و آه و فغان که روزگار اینجوریه، روزگار اونجوریه، روزگار باهام نمیسازه و از این چرندیاتـ... پس اون جمله فقط یه شعــــاره الکیه برای دلخوشکنک و همون ضرب المثل معروف "کافر همه را به کیش خویش پندارد" چرا که اگه واقعا خدا برات کفایت میکرد نه تنها لبی به اعتراض نمی گشودی بلکه آروم و با طمانینه خیلی از اطرافیانت رو به آرامش و صبر و توکل دعوت میکردی... قرار نبود دوباره برات بنویسم اما دلمم نیومد ساده و ساکت بگذرم؛ حالا هم میگم اگه ممکنه عنوان وبلاگت رو عوض کن و یا نگرشت رو، در غیر اینصورت بهتره در اینجا رو تخته کنی و بری به غصه های داشته و نداشته ات برسیـ...  به امید بزرگ شدنت                                                       یا حق

اولش با خووندن این کامنت خصوصیِ ناشناس دلم گرفت و خواستم دنبال فرستنده اش بگردم اما خوب که فکر کردم دیدم پُربیراه هم نمیگه... اگه خدا رو دارم اینهمه شکوه و شکایت از چیه و اگه هم خدا رو ندارم این عنوان چیه؟؟؟... با خودم تصمیم قطعی گرفته بودم به قول خودش درش رو ببندم و برم پی زندگیم... اما یهو فکر کردم چرا اینجوری؟؟؟ دوستای مجازیم چی؟؟؟ تصمیم کبری گرفتم... یه تصمیم با مصمم و با اراده... با خودم فکر کردم عنوان رو تغییر میدم... تا وقتی که واقعاً خدامو پیدا کنم و بشناسمش... تا وقتی که به واقع و در اصل زندگیم به اونجایی برسم که خدا برایم کافیست؛ هر چند بارها و بارها پیش اومده جایی گیر کرده باشمو هیچکی بی اغراق میگم هیچی جز دستای قدرتمند خدا همراهم نبوده... خدای من خیلی بزرگه... اما من خیلی کوچیکم و نمیتونم ببینم این عظمت رو... باید بزرگ بشم... باید بشم همون مریم... همون که اونقدر دلش پاک بود که وقتی خدا رو صدا میزد و خدا مث همیشه جوابش رو میداد و اون گوشها و چشمهای دلش اونقدر قوی بودند و هیچ پرده و حجابی روش نبود که سریع صدای خداش رو می شنید و سریع نگاه خداش رو میدید... خعلی از این مریم که تعریفش رو کردم فاصله گرفتم میدونم... حالا باید با اراده برم اول اون مریم رو توی پس کوچه های دلم که گم شده رو پیدا کنم و بعدش باهم بریم و با خدا آشتی کنم...

تا اونوقت عنوان وبلاگمم تغییر میکنه

برام دعا کنین 


پی نوشت خواهش:دوستای عزیزم از شما هم میخوام اسم وبلاگمو توی لینکاتون عوض کنین

و کمکم کنین خودِ مریمم رو پیدا کنم

حرفای دلمـ

برم عاقل بشم،مثل تو بشم خوبه؟

به جون خودت که می میرم اگه کسی قسمم بده اولی،دومی،سومی،آخری،همش خودتی.

من فدای مریم گفتنات، من برم سراغ کدوم شاعر؟ شعر چه کسیو واست بنویسم وقتی آسمون تویی،ستاره اش تویی،باغچه اش تویی، گلش تویی،ایوونش تویی،بارونش تویی،لیلیش تویی،مجنونش تویی،فوّارش تویی،گلدونش تویی،اصلاً همیشه همش فقط تویی

یه جا شنیدم یکی می گفت اسم اوّلین فرشتۀ خدا سارا بوده نه اینکه بگم راست نمیگن اما نمیدونم چرا فکر میکنم تو بودی، این جوری نگام نکن نگو بعضی وقتا خودمم باورم نمیشه که کسی اینقد دوسم داشته باشه بنویسم حق با توئه... میدونی که کارمون خیلی وقته ازین حرفا گذشتهـ... از ببخشیدو... بار آخرم بودو... خیلی فاصله گرفتیم و... دیگه تکرار نمی شه و... خیلی روزاس که گذشتیمـ

امّا اگه تو میخوای یادم بده، چون تو میخوای یه وقتا عاقلتر بشم، یه وقتا واسه حفظ یه چیزایی که ما میگیم رفتنش بهتره و مردم میگن موندنش، یه کارایی رو باید بگذاریم کنار اما چه جوری؟؟؟

دلم میخواد یه جوری زندگی کنم که آدما بهش میگن "عجیب"، 

فقط به تو سلام کنم، 

فقط با تو حرف بزنم، 

فقط واسه تو دعا کنم، 

فقط تو چیز یادم بدی، 

دستام فقط تو دستای مهربون تو باشه، 

فقط تو بهم بگی مریم، فقط مریمِ تو باشم

بجاش تو هم فقط مال من باشی

می دونم این دلیل واسه آدمای اینجا قانع کننده نیست که ما بگیم چون اینجا همه باهامون حرف میزنن بعدشم به هم حسودیمون می شه، می ریم یه جای دور، نه حواسم یه لحظه بیشتر رفت پیش تو، من حسودیم میشه تو رو که می دونم، آخرش اینه که ملاحظه مو می کنی البته ببخشیدا ولی اونم شک دارم عزیزم ما محکومیم به تحمل آدمایی که زندگیمونو چه بخوایم چه نخوایم می سازن، اما من میگم بیا بریم یه جا که هیچکس نباشه که حتی اسمتو یاد بگیره چه برسه به اینکه صدات کنه یه جا شبیه جزیره،گرچه تو خودت برمودایی

«نامۀ هشتم از کتاب نامه هایی که پاره کردمِ مریم حیدرزاده»


پی نوشتِ مریم بزرگمهر:دروغ نگفتن که اسم های آدما روی زندگیشون تاثیر داره،و من مطمئنم تموم مریمای دنیا یه غم عجیب توی دلشون لانه کردهـ... نه تلقین نیست... عین حقیقتهـ... حالا این همنام عزیزِ من که کتابشو سالها قبل از یه عزیزدلی هدیه گرفتم شده مونس تنهاییِ اتاقمـ... امروز که کتابش رو ورق میزدم به این صفحه رسیدم و دیدم که بعضی از پاراگراف هاش رو خط زدم و حاشیه بعضی از صفحه هاش نوشتم:«حرفای دلمـ»... و انگار به واقع حرفای دلِ منو نوشته باشه... بغض گلومو گرفت... چقدر سخته که دو سال و اندی بار یه غم رو به تنهایی به دوش بکشیــــــــــــ...

پی نوشت آسمان: خدایا آسمانت چه مزه ایست؟ من تا به حال فقط زمین خورده ام!!!

پی نوشت مخاطب خاص: چقدر دلم برای اسم کوچکم وقتی با لمس سر انگشتان تو هجی میشود تنگ شده است؛بنویس نام حقیرم را حتی به اخم و خشم

دختر که باشی... همۀ روزای زندگیت روز پدرهـ...

دختر که باشیـ...

میدونی اولین عشق زندگیت پدرته

دختر که باشـیـ...

میدونی محکم ترین پناهگاه دنیا آغوش پدرته

دختر که باشیــ...

میدونی مردانه ترین دستی که میتونی توی دستت بگیری

و دیگه از هیچی نترسی

دستای گرم پدرته

هر جای دنیا که باشیـ...

چ باشه و چ... خدایی نکرده نباشه

میدونی و مطمئنی که قویترین فرشته نگهبان زندگیت پدرته

دختر که باشیـ...

میدونی تنها کسی که با عشق نازتو خریداره پدرته

دختر که باشیـ...

تموم روزای دنیا با یه لبخندِ غم آلود برات روز پدره

دختر که باشیـ...

دلت میخواد با نگاه دخترونه ات، با شرم ،چشم تو چشمای مهربونش بدوزی و براش حرف بزنی:

پدر! گرچه خانه ما از آینه نبود؛ 

                 اما خسته‏ ترین مهربانی عالم، 

                                 در آینه چشمان مردانه‏ات، 

                                                  کودکی‏هایم را بدرقه کرد، تا امروز به معنای تو برسم.

می‏خواهم بگویمت، 

ببخش مرا اگر...

پای تک درخت حیاطمان، پنهانی، غصه‏هایی را خوردی که مال تو نبودند!

ببخش مرا اگر...

ناخن‏های ضرب‏ دیده ‏ات را ندیدم که لای درهای بسته روزگار، مانده بود و ...

ببخش مرا اگر... 

همیشه، پیش از رسیدن تو، خواب بودم؛ 

اما امروز، بیدارتر از همیشه، آمده‏ام تا به جای آویختن بر شانۀ تو، بوسه بر بلندای پیشانی‏ات بزنم. 

سایه‏ات کم مباد ای پدرم!

آن روزها، سایه‏ات آن‏قدر بزرگ بود که وقتی می‏ایستادی، همه چیز را فرا می‏گرفت؛ اما امروز، ضلع شرقی نیمکت‏های غروب، خمیدگی قدت را به رخ بلندای قدم می کشند... شرمسارم پدر!!!
                                                           دلم می‏خواهد به یک‏باره، تمام بغض تو را فریاد کنم.

ساعت جیبی‏ات را که نگاه می‏کنی، یادم می‏آید که وقت غنچه‏ها تنگ شده؛ درست مثل دل من برای تو.

این، تصادف قشنگی است که امروز در تقویم، کلمات هم‏معنی، کنار هم چیده شده‏اند. 

یعنی در دائرة المعارف عشق، پدر، ترجمه علی علیه ‏السلام است.

روزت مبارک ای معنای حیاتِ بی مقدارم...


پی نوشت تبریک:روز پدر رو به همۀ باباهای خوب دنیا بخصوص بابای نازنین خودم ونیز باباهای عزیز بلاگستان تبریک عرض می کنم

پی نوشت آهـ... :رفتنت داغیست بر دل ای مهربان پدر غزلهای خراسانیـ... حالا که روز پدر شده نبودنت بدجور توی ذوق میزند... روزت مبارک و روحت شاد استاد مهربانی ها

برای شادی روح استاد همیشه قهرمان صلوات

فرشته سپید موی زندگیِ من!!!

طبق معمول صبحا، نزدیک ظهر، مامان یکی دوباری که زنگ زد مامانی و دید جواب نمیده و خودش هم زنگ نمیزنه (وقتی زنگ بزنیم و نجوابه یا دستش بنده یا خونه نیست که برگرده حتما زنگ میزنه خودش) نگران شد گفت زنگ میزنم داییت اگه اونم خبر نداشت میریم خونه اش... دایی جواب داد

و گفت که پیش مامانیه،

گفت لوله آشپزخونه ترکیده و همه جا رو آب برداشته،

گفت این اتفاق مال چهار پنج روز پیشه و مامانیِ من نخواسته زحمتی بشه رو دوش بچه ها و نوه هاش و به هیشکی خبر نداده،

گفت خودش با شماره های که داشته زنگ میزنه یه تاسیساتی و اونا هم یه غیر متخصص میفرستن و اون نامرد هم میزنه بدتر خرابکاری میکنه و یه پولی از مامانی میگیره و میره،

گفت منم خبر نداشتم (و کلی بغض داشت وقتی این حرفا رو میزد) اومدم بهش سر بزنم و دیدم ای وایِ من...

از شنیدن این خبر اینقدر از خودم بدم اومدم که میخواستم زار بزنم از خجالت...

فقط ادعا دارم...

من کجا و نوه بودن کجا...

یکی نیست بگه برو بمیر دختر برای وظیفه شناسیت...

با مامان رفتیم خونه اش...

که تبدیل به دریاچه شده بود...

دایی اعصابش داغون بود و هی با ناراحتی که سعی میکرد آروم باشه به مامانی میگفت چرا به اون خبر نداده...

مامانی هم طبق معمول گفت نمیخوام سربارتون بشم نمیخوام زحمت بشم براتون نمیخوام مزاحمتون بشم و ازین حرفا...

خلاصه خاله ها هم اومدن و همه مون با کمک هم وسایلاشو بردیم زیرزمین...

خونه خالی شده بود و جای زندگی نبود اما باز راضی نمیشد بیاد خونۀ یکیمون...

دایی با تشر به خواهراش گفت میریم خونۀ من...

که با خودم فکر کردم که زندایی میره سر کار و مامانی هم توی خونه تنها معذب میشه...

باید هر طور شده راضیش کنم بریم خونۀ ما...

دستشو گرفتم و بردمش یه گوشه ای و با هزار ترفند و ناز و ادا و گریه و خنده و التماس راضیش کردم بریم خونۀ ما...

راضی شد البته با هزار بدبختی...

هی میترسه نکنه سربار بشه برای ما...

خودش خبر نداره که برکته... که عشقه... که نفسه... که زندگیه...

بماند که بعضیا (که میدونم خاموش اینجا رو می خونن) به طعنه گفتن برا خودشیرینیه

بماند که بعضیا دل شکستن و حرف زدن که اینجا جاش نیست بگم

بماند که بعضیای دیگه با هزار فیس و ادا اطوار اومدن و یه تعارف الکی شابدلعظیمی زدن و رفتن

بماند که بعضیا حتی یه حالی ازش نپرسیدن

بماند که بعضا هم کثر شانشون میشه که یه مدت این فرشته با اون برفای روی موهاش مهمون خونشون بشه

بماند که یه عده وقتی منفعت داشته باشه مامانیه عزیزجونه حاج خانومه اما وقتی...

بماند... بماند... بماند...

هر چی شد به نفع من شد... عشق رو بردم خونۀ خودمون

من و مامان و مامانی اومدیم خونه...

از ذوق داشتم میمردم،خونه بوی بهشت گرفت،

با خنده و شوخی گفت:طرفدارامو صدا کنین بدونن من اومدم...

منم همینجور که دستشو گرفته بودم و کمک میکردم از پله ها بیاد بالا ... با آواز میخووندم آهای فریاد فریاد عزیزم داره میاد...

هر سه تامون از خنده روده بر شده بودیم...

الهی فدای اون خنده های آرومت بشه مریم...

الهی فدای اون چادرسیاهت بشم من... 

و اون چادر نمازت که هنوزم هنوزه از سرت نیفتاده...

بمیرم برا اون حجب و حیات که روت نمیشه پاهای درد کشیده ات رو دراز کنی و خجالت میکشی از بچه هات...باید کلی التماسش کنم که خونۀ دخترش راحت باشه...

آخ قربون اون چشمای کم سوت برم که وقتی فهمیدم نمره چشمات رفته بالا وقتی دیدم میخوای کفشاتو پات کنیو اما درست نمیتونی جلوی پاتو ببینی انگار آتیش تو دلم روشن کردن...

من کی ام؟ یه بی خاصیت که نفهمیدم درداتو... فقط ادعا داشتم...

که ندونستم پاهات از درد ورم کرده و کفشات کوچیک شده...

دنیا رو دادن بهم وقتی بردمت پیش دوست دایی و شماره عینکت رو عوض کرد و گذاشتی رو اون چشمای مهربونت و شاد دیدمت... وقتی گفتی نور به چشمات بیاد توی دلم گفتم بگو نور به قبرت بیاد که اینقدر بی فکری... بی خاصیتی... آه از این دل... آه

کلی نکته زندگی یاد گرفتم که مامان میخوند تو گوشم اما نمی تونستم درک کنم... 

مامانی با اون لحن آروم صداش دونه دونه واژه ها رو میچید کنار هم و طوری نصیحت میکرد که نه تنها ناراحت نمیشم بلکه کلی درس یاد میگیرم وقتی از گذشته ها میگه دلت میخواد تا آخر دنیا پای حرفاش بشینی و دم نزنی و اون فقط برات حرف بزنه وقتی از روزای اول ازدواجش با بابابزرگ میگه و دوریش از خانواده...

عاشقش میشی وقتی بوی عطر جانمازش تموم اتاقتو میگیره... 

دوست داری هی همینجور بشینی و نماز خووندنشو ببینی... 

وقتی آروم و آهسته و شمرده کلمه ها رو ادا میکنه... 

بمیرم برا پادردت... 

بمیرم برای نماز نشسته ات... 

این چن وقت که مهمون اتاق کوچیک منه... حضورش باعث شده منم نمازامو بر عکس قبلنا با دقت و سر وقت بخوونمش... 

یا وقتی با اون دستای چروک و لرزونش گلا رو دونه دونه آب میده... انگار طراوتشون توی دستای این پیرزن بوده که کلی خوش آب و رنگ تر شدن... 

دوست دارم بمونه کنارمون برای همیشۀ همیشه... 

این چند روز هی صبحها که بیدار میشه میگه مریمی زنگ بزن داییت ببین کار تعمیرات خونه تموم نشده؟؟؟ و من هر بار با هزار نذر دعا می کنم که بگه هنوز کار داره... 

انگاری توی این چند روز بیشتر از قبل بهش عادت کردم... 

وابسته اش شدم... نمیدونم اگه بخواد روزی بره خونش من چیکار کنم؟؟؟

برای سهبای دل بخاطر انتشار مهربانی های رنگی


میخواستم برای انتشار مهربانی های رنگی پست بگذارم

برای اینهمه مهربانی
برای دلت که به وسعت دریاست
برای اینهمه زیبایی نگاهت
نشد... نشد که بشود...
مرا ببخش مهربان سایه سار زندگی
اینجا می گویمت که دیشب که داشتم آسمان را رصد میکردم به دنبال ستاره سهبا تمام آسمان را دید زدم؛ ندانستم... نتوانستم... که ببینم...
دیدن ستاره سهبا چشم دل میخواهد که من... دریغا
بگذریم
ماه را نشانه رفتم عزیز دل
به تو رسیدم
پلنگ شدم در برابرت
محسور... چشم در چشم
زیبایی نگاهت مرا مجنون کرد
مهربانی ات مرا اسیر
مانده ام در وصف نرگس یا سهبای دل چه بنویسم که کمی آرام گیرد این دل بیقرار...
اما واژه هایم کم آوردند
گم شدند
تمام صفحات فرهنگ لغت ذهنم سپید شدند...
داغ بر دل زده شد و من خجل تر از همیشه
ساده تر از نامم
می گویمت دوستت دارم مهربان سهبای دل


سپاس نوشت:سپاس گذار خوبی هایت و زحمات این چند روزه ات

این پست را همان لحظه انتشار عکسباران نوشتم اما گذاشتم که کمی بگذرد بعد من مهربانی ات را منتشر کنم... برای منِ تنبل گذاشتن یکی دو عکس فاجعه است... اما من کجا و صبر بی اندازۀ شما کجا؟؟؟!!!

بازهم سپاس گذارم سهبا بانوی آسمان بلاگستان