خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

فرشته سپید موی زندگیِ من!!!

طبق معمول صبحا، نزدیک ظهر، مامان یکی دوباری که زنگ زد مامانی و دید جواب نمیده و خودش هم زنگ نمیزنه (وقتی زنگ بزنیم و نجوابه یا دستش بنده یا خونه نیست که برگرده حتما زنگ میزنه خودش) نگران شد گفت زنگ میزنم داییت اگه اونم خبر نداشت میریم خونه اش... دایی جواب داد

و گفت که پیش مامانیه،

گفت لوله آشپزخونه ترکیده و همه جا رو آب برداشته،

گفت این اتفاق مال چهار پنج روز پیشه و مامانیِ من نخواسته زحمتی بشه رو دوش بچه ها و نوه هاش و به هیشکی خبر نداده،

گفت خودش با شماره های که داشته زنگ میزنه یه تاسیساتی و اونا هم یه غیر متخصص میفرستن و اون نامرد هم میزنه بدتر خرابکاری میکنه و یه پولی از مامانی میگیره و میره،

گفت منم خبر نداشتم (و کلی بغض داشت وقتی این حرفا رو میزد) اومدم بهش سر بزنم و دیدم ای وایِ من...

از شنیدن این خبر اینقدر از خودم بدم اومدم که میخواستم زار بزنم از خجالت...

فقط ادعا دارم...

من کجا و نوه بودن کجا...

یکی نیست بگه برو بمیر دختر برای وظیفه شناسیت...

با مامان رفتیم خونه اش...

که تبدیل به دریاچه شده بود...

دایی اعصابش داغون بود و هی با ناراحتی که سعی میکرد آروم باشه به مامانی میگفت چرا به اون خبر نداده...

مامانی هم طبق معمول گفت نمیخوام سربارتون بشم نمیخوام زحمت بشم براتون نمیخوام مزاحمتون بشم و ازین حرفا...

خلاصه خاله ها هم اومدن و همه مون با کمک هم وسایلاشو بردیم زیرزمین...

خونه خالی شده بود و جای زندگی نبود اما باز راضی نمیشد بیاد خونۀ یکیمون...

دایی با تشر به خواهراش گفت میریم خونۀ من...

که با خودم فکر کردم که زندایی میره سر کار و مامانی هم توی خونه تنها معذب میشه...

باید هر طور شده راضیش کنم بریم خونۀ ما...

دستشو گرفتم و بردمش یه گوشه ای و با هزار ترفند و ناز و ادا و گریه و خنده و التماس راضیش کردم بریم خونۀ ما...

راضی شد البته با هزار بدبختی...

هی میترسه نکنه سربار بشه برای ما...

خودش خبر نداره که برکته... که عشقه... که نفسه... که زندگیه...

بماند که بعضیا (که میدونم خاموش اینجا رو می خونن) به طعنه گفتن برا خودشیرینیه

بماند که بعضیا دل شکستن و حرف زدن که اینجا جاش نیست بگم

بماند که بعضیای دیگه با هزار فیس و ادا اطوار اومدن و یه تعارف الکی شابدلعظیمی زدن و رفتن

بماند که بعضیا حتی یه حالی ازش نپرسیدن

بماند که بعضا هم کثر شانشون میشه که یه مدت این فرشته با اون برفای روی موهاش مهمون خونشون بشه

بماند که یه عده وقتی منفعت داشته باشه مامانیه عزیزجونه حاج خانومه اما وقتی...

بماند... بماند... بماند...

هر چی شد به نفع من شد... عشق رو بردم خونۀ خودمون

من و مامان و مامانی اومدیم خونه...

از ذوق داشتم میمردم،خونه بوی بهشت گرفت،

با خنده و شوخی گفت:طرفدارامو صدا کنین بدونن من اومدم...

منم همینجور که دستشو گرفته بودم و کمک میکردم از پله ها بیاد بالا ... با آواز میخووندم آهای فریاد فریاد عزیزم داره میاد...

هر سه تامون از خنده روده بر شده بودیم...

الهی فدای اون خنده های آرومت بشه مریم...

الهی فدای اون چادرسیاهت بشم من... 

و اون چادر نمازت که هنوزم هنوزه از سرت نیفتاده...

بمیرم برا اون حجب و حیات که روت نمیشه پاهای درد کشیده ات رو دراز کنی و خجالت میکشی از بچه هات...باید کلی التماسش کنم که خونۀ دخترش راحت باشه...

آخ قربون اون چشمای کم سوت برم که وقتی فهمیدم نمره چشمات رفته بالا وقتی دیدم میخوای کفشاتو پات کنیو اما درست نمیتونی جلوی پاتو ببینی انگار آتیش تو دلم روشن کردن...

من کی ام؟ یه بی خاصیت که نفهمیدم درداتو... فقط ادعا داشتم...

که ندونستم پاهات از درد ورم کرده و کفشات کوچیک شده...

دنیا رو دادن بهم وقتی بردمت پیش دوست دایی و شماره عینکت رو عوض کرد و گذاشتی رو اون چشمای مهربونت و شاد دیدمت... وقتی گفتی نور به چشمات بیاد توی دلم گفتم بگو نور به قبرت بیاد که اینقدر بی فکری... بی خاصیتی... آه از این دل... آه

کلی نکته زندگی یاد گرفتم که مامان میخوند تو گوشم اما نمی تونستم درک کنم... 

مامانی با اون لحن آروم صداش دونه دونه واژه ها رو میچید کنار هم و طوری نصیحت میکرد که نه تنها ناراحت نمیشم بلکه کلی درس یاد میگیرم وقتی از گذشته ها میگه دلت میخواد تا آخر دنیا پای حرفاش بشینی و دم نزنی و اون فقط برات حرف بزنه وقتی از روزای اول ازدواجش با بابابزرگ میگه و دوریش از خانواده...

عاشقش میشی وقتی بوی عطر جانمازش تموم اتاقتو میگیره... 

دوست داری هی همینجور بشینی و نماز خووندنشو ببینی... 

وقتی آروم و آهسته و شمرده کلمه ها رو ادا میکنه... 

بمیرم برا پادردت... 

بمیرم برای نماز نشسته ات... 

این چن وقت که مهمون اتاق کوچیک منه... حضورش باعث شده منم نمازامو بر عکس قبلنا با دقت و سر وقت بخوونمش... 

یا وقتی با اون دستای چروک و لرزونش گلا رو دونه دونه آب میده... انگار طراوتشون توی دستای این پیرزن بوده که کلی خوش آب و رنگ تر شدن... 

دوست دارم بمونه کنارمون برای همیشۀ همیشه... 

این چند روز هی صبحها که بیدار میشه میگه مریمی زنگ بزن داییت ببین کار تعمیرات خونه تموم نشده؟؟؟ و من هر بار با هزار نذر دعا می کنم که بگه هنوز کار داره... 

انگاری توی این چند روز بیشتر از قبل بهش عادت کردم... 

وابسته اش شدم... نمیدونم اگه بخواد روزی بره خونش من چیکار کنم؟؟؟

نظرات 22 + ارسال نظر
مریم سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:25 ب.ظ

ببخشین اگر پست طولانی شد
این دل پر بود از دردهایی که نمیشد نگفته بماند

فاطمه سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:29 ب.ظ http://deleman91.blogsky.com

سلام خانمی
آنقدر نوشته زیبایی بود که من رو یاد مادر بزرگم خدا بیامرزم انداحت
انشالله خدا این مادر بزرگ مهربون رو از بلایای دنیوی و اخروی حفظ کنه
عزیزکم چند سال پیش که مادربزرگم زنده بود میاوردمش خونمون کلی با هم حرف میزدیم دخملام باهاش بازی میکردن
با بودنش زندگیمون شادی خاصی میگرفت همیشه میگفت فاطمه جان با این زحمتی که برام میکشی انشالله سفر خونه خدا قسمتت بشه و خدا رو شکر دعاش به اجابت رسید
دعاش همیشه برامون عاقبت بخیری بود خیلی دوست داشتم الان بود و فقط یه لحظه صورت خندونش رو میدیدم ولی حیف.....
عزیز دلم هوای مادربزرگتو داشته باش که اونها نعمت الهی هستن برای ماکوچکترها
ببخشید که زیاد حرف زدم
ممنون که به کلبه من سرزدی عزیزم

سلام مهربان بانوی دل
خدا مادربزرگتونو بیامرزه
ممنونم عزیز
خدا کنه بار منم اینجوری بشه و تا اونموقع زندگی کنه
خوشا به حالتون اما من حرفایی می شنوم که گاهی مبورم مدتها دور شوم از مهربانی هایش تا نکند فکر کندد دارم خودشیرینی می کنم
چشم... دوستش دارم و هوایش را نیز
خواهش میکنم خوشحالم که بهم سر زدین

مامان نی نی سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:06 ب.ظ

سلام عزیزم
خیلی زیبا نوشتی
مادربزرگهای من خیلی زود پرکشیدن
منم خیلی دوست داشتم مادربزرگ یا پدر بزرگ داشته باشم
اما نشد یکی از مادربزرگام سال70 پرکشیدو اون یکی سال 80
الهی مادربزرگت زنده باشه

سلام نرگسی
کجایی تو عزیز؟؟؟
خدا رحمتشون کنه
یعنی من میمیرم براش... خیلی دوستش میدارم
مرسی خانوم

مهدی سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:09 ب.ظ http://catharsis.blogsky.com

سلام پست خوبی بود . حضور انسانهایی که خیلی مهربون هستند و به قول شما فرشته سپید مو
موفق باشید .

سلام
حضورشان در زندگی برکت است و رحمت
ممنونم

طهورا سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:03 ب.ظ

اتاقی پر از عطر یاس ...دلتون شاداب و سر سبز از آبیاری احساس٬
مثل گل مریم...
سلام مریمی

اتاقی پر از شب بوها... پر از صدای بال زدن فرشته ها
سلام عمه طهورا
سرسبز از آبیاری احساس~~> چ استعارۀ قشنگی
مراقب عمه طهورای دل من باشین

علی(معلم عشق) سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:21 ب.ظ http://ashiane313.blogfa.com

سلام خواهری
وقت بخیر





مادر بزرگ باغچه سبز یاس بود

یاسی که مانده در نفس جانماز تو


لحنش سلیس و روشن و گرم و عمیق بود

مثل نگاه عاشق و پر رمز و راز تو


مادر بزرگ خاطره ناب باغ بود

گیلاسهای نوبر و گنجشکهای شاد


جاریست آن صداقت شیرین و ماندگار

در شعرهای ماندنی و دلنواز تو


مادر بزرگ معنی نورروز بود و روز

روز سپید کودکی و نوجوانیم


مانند آن چراغ قدیمی که روشن است

در خاطر همیشه سپید جهاز تو

مانند آن چراغ قدیمی که روشن است

در خاطر همیشه سپید جهاز تو

چقدر زیبا بود
ممنونم از این حُسن انتخابتان
دست مریزاد

Sina سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:59 ب.ظ http://1aramesh.mihanblog.com/

سلام.

اِااااااااااا چه جالب...

سلام آقا سینا
چی جالبه اونوخت؟؟؟

Sina سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:00 ب.ظ http://1aramesh.mihanblog.com/

وسعت دوست داشتن را اندازه نگیر... زیادش هم کم است...
تنها با آن سیراب شو... رشد کن... شکل بگیر... و کامل شو...
خودِ دوست داشتن مهم است... نه زمانش... نه پایداری اش... نه مالکیتش... و نه حد و حدودش...
سرت را بالا کن... نگاه کن...
دوست داشتن خدا را ببین…
یاد بگیر که دوست داشتنت را کادو پیچ نکنی...

خوشبختم از دیدن وب هیجان انگیزتون...

دوست داشتن کادو پیچ شده... عجب اشاره زیبایی
ممنونم از کامنت بسیار زیبایتان
و از حضور پر نشاط
خوشحالم که خوشبختی

لیلیا سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:44 ب.ظ http://yeksabadsib.blogfa.com

سلااام مریم جان..

ممنون که نوشتی..

اینطوری هم خودت خالی میشی یکم ، هم مام یه چیزی یاد میگیریم.

ممنون که یادآوری کردی.
-----------------------

انشالله که فرشته ی سپید موی زندگیت ، سالیان سال کنارت باشه ، سالم و تندرست..آمین یا رب العالمین.

------------------------

قدرشو خیلی بدون.. من دلم برا مادر بزرگم تنگ شده.اما دیگه پیشم نیست.

خدا خودش کمک کنه.

مریم ...





سلام عزیز
خواهش می کنم دلم پر بود لیلیا باید می نوشتم از روزگاری که مهربانی و محبت شده لقلقه لسان اهل ادعا
من هم یکی از آن مدعیان
باید می نوشتم تا به خودم نیز یادآوری کنم که اگر او نبود برکت هم نبود عشق هم نبود اصن قحطی عاطفه می آمد
حضورش اگر چه به ظاهر مانع درگیریی هایی میشود که همه به احترامش سکوت کرده اند
خودش هم میداند و غصه میخورد چرا اینهمه باید کدورت باشد؟؟؟
----------------------------------
ایشالله همۀ مامانبزرگا و بابابزرگای دنیا همیشه وجود پربرکتشون بر زندگی بچه ها و نوه هاشون سایه گستر باشه
------------------
قدرشو میدونم اما بازم کمه
خدا همیشه هست و کمک می کنه
جانِ مریم ...

محمد مهدی چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:10 ق.ظ http://mmbazari.blogfa.com



سلام

چه خوب که تا هست و هستی مهربانی را با هم مزه کردید ...

سلام
مزۀ مهربانی همان نگاه همیشه روشن کم سوی اوست که تا عمق جانت را می کاود و دردهایت را دانه به دانه برمیشمارد
توکل را به دلت می آموزد
و تو چقدر نزدیک میشوی به خالقتان

ترنج چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:25 ق.ظ http://toranj90.blogsky.com/

خوش به حال مامانی که همچین نوه خوبی داره افرین دختر

سلام ترنج بانوی گل
رادمهر خان چطورن؟
پاش خوب شده؟؟
خوش به حال من که همچین مامانی ِ گلی دارم

داداشتم میشناسی؟ چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:40 ب.ظ http://www.jomehaye-entezar.blogfa.com

سلااااام آبجی مریم جونییییییییییی خوبی فدات بشم؟در مورد چی حرف زده بودی؟؟؟؟؟؟

برام میشه بتوضیحی؟
.........................................
من از خدا خواستم به من توان و نیرو دهد
و او بر سر راهم مشکلاتی قرار داد تا نیرومند شوم.
من از خدا خواستم به من عقل و خرد دهد
و او پیش پایم مسایلی گذاشت تا آنها را حل کنم.
من از خدا خواستم به من ثروت عطا کند
و او به من فکر داد تا برای رفاهم بیش تر تلاش کنم.
من از خدا خواستم به من شهامت دهد
و او خطراتی در زندگیم پدید آورد تا بر آنها غلبه کنم.
من از خدا خواستم به من عشق دهد
و او افراد زجر کشیده ای را نشانم داد تا به آنها محبت کنم.
من از خدا خواستم به من برکت دهد
و خدا به من فرصت هایی داد تا از آنها بهره ببرم.
من هیچ کدام از چیزهایی را که از خدا خواستم، دریافت نکردم.
ولی به همه چیزهایی که نیاز داشتم، رسیدم.
التماس دعا یا علی مدد

نه واللا نمی شناسمت! ببخشین شما؟؟؟
این شعرت هم محشر بود عزیزدل
مرسی

هاتف چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:01 ب.ظ

سلام
واقعا هرچی برکته از وجود پر برکت بزرگ ترهاست...هر خونه و خونواده ای که بزرگتر داره زندگیش برکت داره...
فاصله گرفتن از آدم هایی که دوستشون داریم چراغ خونمونن بلاهای بدی به سرمون داره میاره که خودمون هم وقتی علت یابی میکنیم دلیل منطقی براش پیدا نمیکنیم اما یکی از مهم ترین دلایلش همین فاصله گرفتن از بزرگترهاست...

سلام
بله واقعاً اگر نبودند اینان ماها هیچ واسطه ای بهتر از آنها نمی توانستیم بیابیم برای ارتباطمان با خدا
کاملاً موافقم

لیلیا چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:41 ب.ظ http://yeksabadsib.blogfa.com

سلام. بر مریمی که ، خدا برایش کافیست..

---------------------------------

خدا قلب انسان را آفرید که عشق و محبت در اون جای بگیره ،
اما تو دنیای امروز این قلب شده محل کینه و کدورت و...

براتون از خدا یه عالمه لحظه های خوب و قشنگ میخوام مریم..


توکل را به دلت می آموزد.. چه خوب گفتی دختر.

الان که دارم فک میکنم میبینم آره واقعا همینطوره..

برو خوش باش با مادربزرگت...

به سرپرست کاروان حضرت عزرائیل هم بگو سفر کنسل ِ ...

مریم، بمون ، باش . خوبه که هستی..

سلام لیلیا نازنینم
آی گفتی
چقدر راحت دل می شکونن
چقدر عادی شده اشک به چشم کسی مهمون کردن
اینقدر با مسایل عادی و آروم برخورد می کنه لیلیا که حد نداره همیشه با لبخند میگه خدایی که تو رو افریده مشکلت رو هم حل می کنه
خوشم اما داره باروبندیلش رو می بنده و میره خونشون
دست من نیست خانومی دست اونم نیست
دست خدای ماس
اگه وقتشو رو تعیین کرده باشه میاد و...
فدای تو عزیزدلم

حمید چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:09 ب.ظ http://boyofrain.blogfa.com

سلام. من دلم برا مامانم تنگ شده! دلم برا بابامم!
این دنیا همش وابستگیه و درده. همه چی درد و عذابه.

سلام
راست میگیا... این دنیا و وابستگیش بعضی وقتا آدمو کلافه می کنه
اما دیدت خیلی منفیه ها

زهرا پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:45 ق.ظ http://tamameman20.blogfa.com

سلام
خوشبحاتون که از این فرشته ها هنوز دارین.من کاملا می فهمم چی میگین.
بعد از گذشت حدود8سال از فوت مامان بزرگم هنوز دلتنگشم و شبایی که خوابشو می بینم یکمی تسکین بر دوری و دلتنگی میشه.

سلام عزیز
خدا مادرتون رو رحمت کنه
خوشحالم که خوابشو می بینی
خوش اومدی دختر مهربان

سارا پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:22 ب.ظ http://mylifeisgood.mihanblog.com

خیلی خوبه که قدرشون رو میدونی!
این فرشته ها مهمون ما هستن!تا هستن باید بهشون رسید!

ایشالله خدا به مادربزرگت عمر با سعادت بده و به تو برکت!

راستی!من یی دوستیم ک چند وقتیه که میخونمت ولی...

قدر دونستن کمترین کاریه که میشه براش انجام داد
تا هستن؟؟؟ نمیدونم چرا شاید از ترس به نبودشون هیچوقت فکر نکردم
ممنونم عزیزم
چن وختیه میخوونی منو ولی؟؟؟
ولی چی عزیزم؟؟؟
خوشحالم که هستی ساراجان
بازم بیا پیشم

محمدرضا جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:57 ب.ظ http://mamreza.blogsky.com

سلام
خیلی قشنگ نوشتی.
خدا هم به خودت هم به خانواده ات برکت بده.
امیدوارم سالیان سال در کنار مامانی شاد وسرحال باشید.
خوبه که قدرشونو می دونی مطمئن باش دعاهای ایشون در حقت تا ابد برات رحمت و برکت الهی هدیه میارن

سلام ممدرضا گلی
ممنونم از تعریف نیم بندت
بازم مرسی که برا خانواده ام دعا نمودی دی
ای وای دوباره باید تشکر کنم که برای مامانیم هم دعاییدی؟؟؟
بعله دعای همۀ مامانا و مامان بزرگا برآورده میشه

لیلیا جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:06 ب.ظ

سلام مریم سلااااااام.

چطوری دختر؟

اینقد خوشم میاد از مادربزرگ پدربزرگ هایی که به قول تو با مسائل عادی و آروم برخورد میکنند .

خدایی که تو رو آفریده مشکلت رو هم حل میکنه.

مریم ..ممنونم.

بارو بندیلش رو میبنده و میره..( چه بد!)

اما از این به بعد زود زود برو پیشش.

مریم.

سلااااااااااام
خوبم خواهری
اکثر آدما وقتی پا به سن میذارن اینجوری میشن اما مامانم میگه مامانی از اول همیشه همینطور آروم بوده
خواهش میشه
چشم میرم پیشش
جانِ دل مریم

میم مثل من شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:56 ق.ظ http://mona166.blogfa.com

خیلی قشنگ نوشتی.خیلی با احساس. ایشالا همیشه سالم و سلامت باشه و تعمیرات خونه هم حالا حالا ها تموم نشه که نهایت استفاده رو ببری از این روزای دوس داشتنی...

دل اگه عاشق باشه - مهم نیست عاشق کی- قلم به دست میگیره و می نویسه
از مهربانیش
از نور چشماش
از امیدهایی که بهت میده
از دل پر عشقش
رفت میم عزیز
دیروز بعد از نماز ظهر و عصر رفت خونه شون
شاید من گاهی برم بهش سر بزنم

مریم شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:24 ب.ظ http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

http://6khordad.blogfa.com/

مریم یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:29 ق.ظ http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

http://www.beytoote.com/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد