خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

تولدی از جنس مهربانی و لبخند

دل من خانه ایست

پنجره ای دارد

که رو به تو باز میشود

شب ها لب پنجره می نشینم

و به تو خیره میشوم که فرشته ها

سبد سبد یاس و اطلسی

می پاشند روی چارقدت

و دل من می لرزد که اگر یاسی را بردارم

فقط به خاطر اینکه

لای دفتر کاهی دلم بگذارم

فقط بخاطر اینکه دستان

عطر وجودت را بدهد

فقط بخاطر اینکه روز را تا دیدار مجددت تاب بیاورم...

دل آزرده می شوی؟؟؟

اگر من با دل خسته ام... ساده مث اسم کوچکم... فقط آرام نجوا کنم: تولدت مبارک عمۀ خوبی ها

***

من از نگاهت سیب میچینم و از چشمانت دل می برم... تو در کدامین سمت دل من قرار گرفته ای که هر روزم به دور از تو بیقراریست و شبهایم تار... تو طفل دیرپای عشقی و امید روزهای تنهاییِ من

هلینا:بابایی من ملیم رو دوس ندالم

باباش:چرا هلی جانم؟؟

هلینا:آخه ملیم سرشو گذاشت توی بقل تو...

باباش:خب مریم هم دخملیِ منه هلی

هلینا:نه... نه... نه... من دخمل توام

باباش:باشه مریم خواهری منه

هلینا:نه... نه... نه من خواهل توام

باباش:باشه قربون اون چشات... تو همۀ زندگیِ منی

درست مث عمه مریمش حسوده... همه رو چی رو فقط برای خودش میخواد

تولدت مبارک عشق یکی یه دونۀ مریم

قل اعوذ برب النار


باران خسته شده بود از اینهمه کوبیدن بر شیشۀ دل

چقدر آرزو داشت کاش میشد پا به درون اتاق پُر از مهربانی دخترک میگذاشت

اما از سرزنش ستاره های سوسو زن تاریکی میترسید

دخترک از آرزوی دل باران خبر داشت

اما منتظر بود باران آنقدر شجاعت داشته باشد

که بی هیچ هراسی از هر رد نگاهی بیاید و بنشیند در دل اتاقش...

باران شبی آنقدر دلتنگ و خسته بود که به دخترک گفت باز کن پنجره را...

دخترک اما دید که ابرها روی ستاره ها را پوشانده اند و او هنوز شجاع نشده است

او هنوز ترس در دل دارد

او هنوز وحشت دارد از رد نگاه ها

پنجره را نگشود...

باران متعجب پرسید:چرا پلک پنجره ات هنوز بسته است؟؟؟ نمی بینی آشفتگی ام را؟؟؟

دخترک اما گفت:تو هنوز میترسی باران

برو... هر آن که شجاعت بر دلت مهمان شد بازگرد

من با آغوش باز تو را میپذیرم

باران غمزده رفت

ماه شاهد بود... هم از دل باران خبر داشت... هم از دل دخترک قصه

بر این شد کاری برای دل عاشقشان به سرانجام رساند

و هیچ راهی بر ذهنش خطور نکرد الا آتشـ...

باید آتشی در دل دخترک می انداخت که جز با باران آرام نمی گرفت...

باران با آنهمه سردی اش تب کرد... چشمانش از درد تیر میکشید و سرش هم...

باورش نمیشد این بی مهری دخترک را...

دخترک اما حتی ذره ایی از عشقش کم نشده بود... او عشق میخواست و رسوایی...

داشت به چشمان به غم نشستۀ باران می اندیشید که لحظاتی درد تمام وجودش را لرزاند...

صدای باران را می شنید که از درد ناله میکرد... دل در سینه اش فرو ریخت

لحظه به لحظه درد بیشتر میشد و تب و هذیان چون دو کودکی سمج و بازیگوش تمام وجودش را گرفتند...

آنقدر تب کرد که بیقرارتر از همیشه فریاد باران بر آورد...

طاقت از کفش رفت... پلک پنجرۀ اتاقش باز شد... باران هنوز میبارید

دستانش را بیرون برد... به طرف باران... پنجه هایش پر شد از باران... باز کم بود... راضی نشد...

لحظاتی بعد باران تمام صورتش را بوسید...


پی نوشت دل:برای دلم بخوانم یا برای دلت؟! ... چه فرقی میکند وقتی قرار دلم به قرار دلت بسته است

یک روز برفی در پاییز!!!

دیشب با دلم قرار گذاشته بودم که ضریح چشمانت را زیارت کنمـ...

دقایقی از نیمه گذشته بود که دلم بیقرار به طرف پنجره ام کشاند...

من به دنبال طرحی از نگاهت آسمان را می کاویدم و سرخی ابرهایش برای دلم پیغام داشت...

که قرار است فردا به جای باران... برف بیاید... انگار باران اینروزها از دل زرد و شکستۀ پاییز قهر کرده است...

دقایقی چند پشت پنجرۀ نیمه باز اتاقم منتظر حضورت بودم... اما

اشک که روی گونه هایم سُر خورد و سرمای پاییزی را به رُخم کشاند فهمیدم که نمی آیی...

و من بیهوده منتظر بودنت هستم... آرام و سر به زیر به آغوش بستر خزیدم و چشمانم مهمان خواب شد

صبح که برای نماز برخاستمـ... آسمان دعوت دلم را اجابت گفته بود... شهر کوچک و زیبای من سراسر سفید پوش شده بود

آنقدر از دیدن برفها ذوق زده شدم که بعد از نماز خوابم نبرد... اما باز بودنِ پنجرۀ اتاقم دیشب کار دستم داد و وجودم مهمان سرماخوردگی وحشتناکی شده اس... برای همین هذیان میگویم...

دلم نیامد باز شما را از دیدن این برف نابهنگام محروم کنم... هر چند همچین نا بهنگام نبود... چرا که هواشناسی قول برف را در مناطق غربی کشور داده بود

این شما و این یک روز برفیِ پُر از تب و هذیان  ادامه مطلب ...

لحظه های پس از باران

همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی *** که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

آه میکشم از ته دل... و آرام آرام دل میدهم به واژه واژۀ چشمانم تا شاید بتوانم از حال این روزهایم بگویم

روزهایی که التهابشان تمام وجودم را در برگرفته و من هنوز مبهوت آن روز بارانی ام

آسمان با رعد و برقش مرا صدا میزد... انگار میدانست روزها منتظر بارانم

روزهاس دلم ابری شده اما منتظر آسمانم تا برای باریدن به آسمان اقتدا کند

حالا که میبارید مرا به سوی خود میخواند... دقایقی بعد من بودم و بارانی که قطره قطره روی شانه هایم می نشست!

و گوشهایم که بهترین سمفونی دنیا را به خود می شنید... صدای باران

تمام لحظه های بارانی را قدم زدم... 

تمام لحظه های بارانی را عاشق شدم... 

تمام لحظه های بارانی را اشک ریختم... 

تمام لحظه های بارانی را سبک شدم... 

و لحظه به لحظۀ باران را لمس کردم

انگار مریم دیگری شده بودم... انگار مریمی که سالهاس می شناسید را برده بودند و مریم دیگری را جای من گذاشته باشند

باران که رفت... 

من ماندم و دلی که اکنون آرام شده بود و تازه داشت در نی نی نگاه رنگین کمان نفس می کشید

پا که به اتاقم گذاشتم و منتظر شکوائیه مادر بودم که اولین عطسه مهمان لحظه های بعد از بارانم شد

و فهمیدم علاوه بر عتاب و چشم غره های مادرانه باید منتظر یک سرماخوردگی بزرگ هم باشم

مادر بعد از نصایح همیشه پُر از اضطرابش رفت و دومین و سومین عطسه و سرفه های پی در پی و ... یک دنیا کسالت

از مرثیۀ شبی که گذشت سخن نگویم بهتر است

و روزهای بعدترش که در تبی پُرسوز دست و پا میزدم...

لحظه هایش کشنده و طاقت فرسا بروی احساس پروانه ای دلم به طرز دلخراشی عبور میکرد

و من چقدر این تب و سوختن را دوست داشتم

تبی به جنون عشق برای دوست... سوختنی از حنس شکستن دل برای نگاه دوست

و من دیوانه و حیران این سوختن و جان دادن بودم... زنده شدن و مُردن هزار باره ام در لحظه هایش

چقدر بهشتی بود خنکی آبی که وضو میگرفتم و قامتی که در تب و لرز و ارتعاش دستهایم کنار گوشهایم قیامت به پا می کرد

و نماز نشسته ای که پُر از گریه و تب و جنون و رقص میانۀ میدان خوانده میشد

و من لحظه به لحظه این روزها را زندگی کردم...

آنقدر عاشق این تب و سوختن بعد از باران شدم که سرانگشتانم تاب سکوت نداشتن

و نوشتن از دل دخترکی که می ترسید به جنون نماز ظهر عاشورا نرسد


چ خوب گفت شاعر:

چقدر شعر نوشتیم برای باران/ غافل از این دل دیوانه که بارانی بود

و من میگویم:

چقدر این دل منتظر باران بود/ غافل از این دل دیوانه که بارانی بود


پی نوشت پریشانی: امشب چه آتشیست که بر جان عالم افتاده است؟؟؟ چرا مردم سیاه پوشیده اند؟ هنوز مانده تا به نیزه کشیدن راس مبارک میوۀ دل زهرا!!!

* انگار ما لایق زیارت کربلا نیستیم... لاقل دعا کنید پای روضه هایش جان بسپاریم... لیلایم کن خدایا در روضه های مجنونیِ حسین...

تمام شهر!


باد...

ورقهای دفتر شعرم را با خودش بُرد

فردا تمام شهر عاشقت میشوند


پی نوشت آرامش:رفتن با پای جسم و پرواز با بال جان به سوی هلینای عزیزم... بازخواهم گشت به زودی