خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

آیا واقعاً خدا برایت کافیست مریم؟؟؟

یه ناشناسی (همین دیشب) برام نوشت:

کسی که سر در سراش نوشته باشه "خدا برایم کافیست" که نباید اینهمه غم داشته باشه؛ وبلاگ مقدسه، با هر جایی نمیشه اشتباه گرفتش و بشه دفترخاطراتت، که هی خودتو به مظلومیت بزنی و هی گریه و زاری و هی ناله و آه و فغان که روزگار اینجوریه، روزگار اونجوریه، روزگار باهام نمیسازه و از این چرندیاتـ... پس اون جمله فقط یه شعــــاره الکیه برای دلخوشکنک و همون ضرب المثل معروف "کافر همه را به کیش خویش پندارد" چرا که اگه واقعا خدا برات کفایت میکرد نه تنها لبی به اعتراض نمی گشودی بلکه آروم و با طمانینه خیلی از اطرافیانت رو به آرامش و صبر و توکل دعوت میکردی... قرار نبود دوباره برات بنویسم اما دلمم نیومد ساده و ساکت بگذرم؛ حالا هم میگم اگه ممکنه عنوان وبلاگت رو عوض کن و یا نگرشت رو، در غیر اینصورت بهتره در اینجا رو تخته کنی و بری به غصه های داشته و نداشته ات برسیـ...  به امید بزرگ شدنت                                                       یا حق

اولش با خووندن این کامنت خصوصیِ ناشناس دلم گرفت و خواستم دنبال فرستنده اش بگردم اما خوب که فکر کردم دیدم پُربیراه هم نمیگه... اگه خدا رو دارم اینهمه شکوه و شکایت از چیه و اگه هم خدا رو ندارم این عنوان چیه؟؟؟... با خودم تصمیم قطعی گرفته بودم به قول خودش درش رو ببندم و برم پی زندگیم... اما یهو فکر کردم چرا اینجوری؟؟؟ دوستای مجازیم چی؟؟؟ تصمیم کبری گرفتم... یه تصمیم با مصمم و با اراده... با خودم فکر کردم عنوان رو تغییر میدم... تا وقتی که واقعاً خدامو پیدا کنم و بشناسمش... تا وقتی که به واقع و در اصل زندگیم به اونجایی برسم که خدا برایم کافیست؛ هر چند بارها و بارها پیش اومده جایی گیر کرده باشمو هیچکی بی اغراق میگم هیچی جز دستای قدرتمند خدا همراهم نبوده... خدای من خیلی بزرگه... اما من خیلی کوچیکم و نمیتونم ببینم این عظمت رو... باید بزرگ بشم... باید بشم همون مریم... همون که اونقدر دلش پاک بود که وقتی خدا رو صدا میزد و خدا مث همیشه جوابش رو میداد و اون گوشها و چشمهای دلش اونقدر قوی بودند و هیچ پرده و حجابی روش نبود که سریع صدای خداش رو می شنید و سریع نگاه خداش رو میدید... خعلی از این مریم که تعریفش رو کردم فاصله گرفتم میدونم... حالا باید با اراده برم اول اون مریم رو توی پس کوچه های دلم که گم شده رو پیدا کنم و بعدش باهم بریم و با خدا آشتی کنم...

تا اونوقت عنوان وبلاگمم تغییر میکنه

برام دعا کنین 


پی نوشت خواهش:دوستای عزیزم از شما هم میخوام اسم وبلاگمو توی لینکاتون عوض کنین

و کمکم کنین خودِ مریمم رو پیدا کنم

نظرات 27 + ارسال نظر
بزرگمهر دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:44 ق.ظ

خدا مرحم تمام دردهاست
هر چه عمق خراشهای وجودت بیشتر باشد
خدا برای پر کردن آن بیشتر در وجودت جای میگیرد

سلام خانوم مریم بزرگمهرم

خدا مرحم تمام دردها و دوری ها و تنهایی ها و اشک ها و زخم ها و...
بگذریم
سلام بر مهربان پدر
سفر خوش میگذره دیگه نه؟

بزرگمهر دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:45 ق.ظ

آهان ببخشین
یادم نبود شما با بنده اونقدر غریبه هستین
اونقدر غریبگی می کنین
که حرفایی که باید به خودم بگی
توی دنیای مجازی میگی
اونم به قول بعضیا علنیِ علنی

رووم نمیشه بابا
خجالت میکشم خب
شما خودت کم درد نداری که منم بشم قوز بالاقوز
خجالتیِ منم خوب چیزیه ها

hasrat be del دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:13 ق.ظ

گاهی خدا هم ما رو فراموش میکنه ..
وقتی اینو میگم همه میگن اااا این چه حرفیه میزنی . خدا میخواد امتحانت کنه . نمیدونم اخه چقدر امتحان والا خسته شدیم .
کاش خدا صدامو میشنید. کاش.

نه... نسیان از صفات سلبی خداس حسرت عزیز
مطمئنم خدا هیچوقت بنده هاش رو فراموش نمی کنه
این ماییم که همش گله داریم و نیمه خالی لیوان رو نیگا می کنیم
خدا همیشه هوامونو داره
و مهربونیش همیشه شامل حالمون میشه
اما کو گوش شنوا... کو چشم بینا؟؟؟

تیراژه دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:20 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

دوست داشتم بهانه ات برای تغییر، پوست انداختن دلت بود..یا خسته شدن ذهنت از این فضای سیاهی که بارها و بارها در نوشته هایت تصویرشان را دیده بودم
لا اقل کاش کامنت مهربانانه تری بود یا اگر نه برای خودت نگه میداشتی و اینجا عمومی اش نمیکردی و صرفا پاراگراف تیره رنگ را میخواندیم..چنین لحنی را حتی اگر از سر نصیحت و دلسوزی نمیپسندم هر چند که آن دوست نیز از سر دوستی چنین چیزی نوشته

اما با این حال تغییرت را به فال نیک میگیرم و برایت روزهایی پر نور تر از قبل آرزو دارم..آرام باشی مریم جانم.

سلام تیراژه جانمـ
خوش اومدی مهربون
سالی یه بار هم احوالی ازمون میپرسی خیلیه ها
پوست انداختن دل رو خوب اومدی... واقعاً هم اینطوریه
اما نیاز به یه تلنگر در حد یه شوک داشت که دست داد
بالاخره یه بنده خدایی باید پیدا میشد تا تذکر میداد هر چند نیاز به این تذکر هم نبود
مدتهاس تو دلم دارم به این پوست اندازی فکر می کنم... اما هیچ بهونه ای نداشتم که پیش اومد
درسته لحنش تند و توهین آمیز بود اما اگه بهش خوب فکر کنم می بینم بهتره بجای اینکه جبهه گیری کنم به خودم نگاه ککنم ببینم کدوم از خطاهام باعث شده یکی اینجوری به نقطه جوش عصبانیت برسه
که با یه لحن پرخاشگرانه تذکر بده و بگه مراقب باش داری بیراه میری
میدونی تیراژه؟! من همیشه منتظر نصیحتم... یعنی از یه حرکت کوچیک به نفع دلم استفاده می کنم و میشه درس زندگیم...
بارها شده حتی از آدمایی که از خودم کوچیکترن درس یاد گرفتم
فدات بشم خانومی... ببخش سرتو درد آوردم

mojtaba دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:26 ق.ظ

دیشب یهو دلم کودتا کرد…
تو رومیخواست…
سرم رو کردم زیر بالش اروم به دلم گفتم:
خفه شو…!
دوره دموکراسی گذشته میزنم لهت میکنم!

تو زحمت نکش من خودم میزنمش لهش میکنم

mojtaba دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:27 ق.ظ

سلام عمو جان
سفرتون به سلامتی
دعامون کنین
سوغات یادتون نره

آیکون به توجهی به بعضیها که خودشون رو لوس کردن

پیمان اسحاقی دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:29 ق.ظ http://ruzayeman.blogsky.com

ایشالا پیدا میکنی

عنوان رو عوض کردی این پرا چی شدن تازه داشتم عادت میکردم

مریم رو خیلی وقته گم کردم فکر نکنم حالا حالاها پیداش کنم
بخدا بخاطر تو برش داشتم پیمان...

بزرگمهر دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:31 ق.ظ

اون بعضیا فکر کنم توی خواب ناز باشن
سلام پسرم
شبت بخیر
روی چشم
هم دعا
هم سوقات

ولی خودمونیما،حسابی آبرومون رو برد

بابا

mojtaba دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:37 ق.ظ

خواب به خواب شه ایشالله
یه ملت راحت شن از دستش
شوخی کردم
امروز اینقدر بی حواس شده بود که کم مونده بود بزنمش با ماشینم

وای اینجا حسابی خوونوادگی شد (به گفتۀ فریناز خانوم )
که ما بودیم اما خواننده خاموش بودیم

mojtaba دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:39 ق.ظ

عاقا خون من حلاله
فردا توی کافی خوش منظرۀ من دعوایی به وسعت جنگ جهانی دوم برپا خواهد شد
روحم شاد یادم گرامی باد

روحت قرین رحمت الهی
محشور با هایده و حمیرا و ساسی مانکن و شکیرا و شکیلا و ...
خلاصه همۀ اونایی که مُردن و الان توی جهنم دارن میرقصن و در آینده خواهند مُرد

نگین دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:49 ق.ظ

به امید روزی که دوباره عنوان ِ خونه ت بشه " خدا برایم کافیست!"

از همین حالا دلم براش تنگ شده نگینی

مامان نی نی دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:54 ق.ظ

کار خوبی کردی
ولی اسم وبلاگت واقعا به من آرامش میداد
به امید روزی که دوباره بشی همون مریم

میدونم
تو که خودت آرامشی دختر خوب
چه خبرا؟
نی نی خوبه؟
به امید اون روز

بهارهای پیاپی دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:32 ق.ظ http://6khordad.blogfa.com

سلام مریم خانم گل
از نوشته ی ناشناس خوشم اومد. من بارها و بارها به وبلاگت سر زدم و همیشه هم برام این سوال پیش اومده بود که آیا واقعا خدا برایت کافی است یا نه؟ و اگه کافیه پس چرا نمودش توی نوشته هات دیده نمیشه. بارها خواستم ازت بپرسم اما نمی دونم چرا دست ودلم نمی رفت به نوشتن.
به هرحال خوشحالم که یه تصمیم کبری گرفتی.
شاد باشی و سلامت رفیق

وای بهار... بهار... بهار
اگه بگم بخاطر اون کامنت خصوصیت که خیلی وقت پیش فرستادی بهت شک کردم ازم ناراحت نمیشی؟؟؟
میدونم هستی و به سکوت
و چقدر دلم میخواست حرف بزنی و بگی از اونچه که توی دلت میگذره
درباره خودم وبلاگم حرفای دلم
دعا کن مانع و سدی نباشه که از ادامه راه منصرف و سستم کنه
ممنونم رفیق

طهورا دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:47 ق.ظ

من با تو رفیق هستم
من یار شفیق هستم

چه دوست خوبی بوده...آفرین .یعنی ما بیشتر باید عاشق باشیم تا طلبکار.(به خودم میگم)یعنی برای منم تلنگر خوبی بود ...اما چون وبلاگ ندارم ...روی دست ِدلم می نویسم ...خدا برایم کافیست.
زود برگرد

یا رفیق من لا رفیق له
ناشناس بود عمه... کاش میگفت کیه تا ازش تشکر میکردم
یاد حرف دایی فردادم افتادم... اونم همیشه میگفت اینو
عمه یکی از فانتزیای من اینه که شما وبلاگ داشه باشین برای یه بارم شده بیایم توی خونه خودتون حرفای دلمون رو بزنیم و ابراز دلتنگی کنیم
خعـــــــــلی با این جمله فاصله دارم خعلی
چشم

محمدرضا دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:33 ق.ظ http://mamreza.blogsky.com

سلام
امیدواریم شنگولیسم خونت بالا بره

سلام
البته اینجوری هم زیادی خوب نیست
هی فقط شادی و هی فقط خندیدن و شنگول و منگول و حبه انگور بودن
گاهی باید گرگ باشی
و گاهی غمگین
به وسعت یک دل تنها

مشتاق دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:16 ب.ظ

سلام
دیروز که برای اولین بار تغییر در وبلاگ را دیده بودم تعجب کردم بخصوص وقتی دیدم عنوان خدا برایم کافیست هم عوض شده..ولی نمیدونستم یه همچی قصه ای داره!
اولا به این شفافیت شما تبریک میگم.. اینقدر روراست بودن.. خیلی جالبه.. اینقدر راحت حدیث نفس کردن.. جالب بود نوشته اید اولش میخواستم.. ولی بعد بخودم نهیب زدم که راست میگه.. این خیلی جالب بود این تیکه نهیب زدن..
گاهی ادم با یه نهیب ادم میشه!!
اما دوما..خب شما اینطرف قصه رو انتخاب کردی .. ولی حواست به شیطون هم باشه.. اول سشردر رو تغییر میده .. بعدشم کم کم چیزای دیگه.. البته با شهامتی که شما داری ...
بهرحال ..
ولی من فعلا در ذهنم عنوان شما رو تغییر نمیدم..
منتظر میمونم که پیداش کنی..

سلام مهربانم
یه تصمیم آنی شد و چشم باز کردم دید شدم یه مریم دیگه حتی توی دنیای واقعی هم روم تاثیر گذاشته این حرفا
میگه آدم برای ساختن یه جامعۀ آرمانی و ایده آل اول باید از خودش شروع کنه و بعد که دید هیچ نقصی نداره میتونه سراغ دیگران بره
که به نظر من درست کردن خودِ آدم یه عمر وقت میبره و تا به خودت میای میبینی که جونت رو داری میدی دست حضرت عزراییل
برا همینه که نباید به فکر تذکر و درست کردن دیگران باشیم
همینکه بدونیم خودمون رفتارمون شخصیتمون توی جامعه پذیرفتنیه به نظرم انگار یه جامعه رو سوق دادیم به سوی مدینه فاضله ای که توی ذهن خیلی از ماها ترسیم شده...
پس منم برای رسیدن به یان جامعه و مدینه فاضله یه قدم از طرف خودم با درست کردن خودم و برطرف کردن نقصام برمیدارم
و از همه و شما تقاضا دارم برام دعا کنین

اما دوماً... بله درست فرمودین حتی ممکنه از ترفندای شیطانی باشه و بخواد اول عنوان رو عوش کنه و بعد ذره ذره به وجودت رخنه کنه و بعد طوری جا خوش کنه که به هیچ وجه بیرون رفتنش امکان پذیر نباشه
کاملاض موافقم
اما خب... بالاخره این هم میتونه یه استفاده ای باشه برای من برای رسیدن به کمال
یعنی ظاهراً یه امر شیطانیه و در باطن دارم برای رسیدن به ایده های ناب ازش استفاده میبرم و خودم رو سوق میدم به اونجایی که:
خدا با یه لبخند قشنگ رو به فرشته هاش بگه:
فتبارک الله احسن الخالقین
که بعید میدونم به این مرحله برسم... من فقط سعی و تلاش خودم رو در این زمینه به کار میبرم و به قول همون مثل معروف حرکت از من و برکت از خدا
ممنونم از حضورتون و راهنمایی تون

ریحانه دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:59 ب.ظ

هدف از خلقت امثال من جان کندن است انگار
همیشه سهم عاشق پیشه تنها ماندن است انگار
نمی دانم کجا کی ؟ بخت من وا می شود آخر
زمان از بد بیاری های من آبستن است انگار
متاع دل به دست هــر کسی افتاده، افتـــاده!
شکستند و شکستند و..چه بشکن بشکن است انگار
منم آن یوسفی که در جواب عاشقش گفته:
بکش دست خودت را بوالهوس پیراهن است انگار
نسیم مرگی آمد هل نکن پروانه، من شمعم!
که کاری با تو هرگز او ندارد با من است انگار!

مهدی احمدی اتویی

متاع دل به دست هــر کسی افتاده، افتـــاده!
شکستند و شکستند و..چه بشکن بشکن است انگار
احسنت به این حُسن انتخابت
سلام ریحانه جانم

هاتف دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:43 ب.ظ

هر چند که کلمات برای ما در بدو امر جز چند تا حرف نیستند اما معنای عمیقی که برای خودمون ازشون تعریف میکنیم باعث میشه که روی تک تک اونها حساس باشیم و این خیلی خوبه که شما هم برای این امر احترام قائل بودید و معنا و مفهوم کلمات خیلی براتون مهمه...

سلام هاتف عزیز
ممنونم از توضیحات مختصر و در عین حال مفیدتون
بله درست میگین شما
بعضی از حرفا رو در لفافه میپیچن و میگن تا هم تاثیر داشته باشه هم ناراحتت نکنه
اما بعضی ها هم که رُک گو هستن

فریناز دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:14 ب.ظ http://delhayebarany.blogsky.com

از لحنشون کاملا معلومه کی بودن!! یه کم باید باهوش باشی مریمی

از منم نپرس که بهت نمی گم


به هر حال مهم نیست!



دعای نگینو برات دارم

هرچند اصلا عنوان الانتو دوست ندارم

به نظرم بهتر بود همون قبلی باشه تا هر بار می بینیش دلت قرص بشه


با حذف اسم خدا و گذاشتنش توی ذهنت که قداست وبلاگ حفظ نمی شه


اسم وبت همون قبلی شد میام...

وگرنه اصلا این اسمو دوس ندارم مریمی

پسرعموم زنگ زده میگه من بودم و بعد میخنده... میدونم اون نبوده و داره اذیتم میکنه اما برای اینکه ذهنم رو منحرف کنم و به همون که توی ذهن توئه فکر نکنم بخاطر اون پست مامانی به فامیل هم مشکوک شده بودم
بعدش دیگه تسلیم شدم
اسم خدا فقط اون بالا اونم به طور موقت حذف شده خانومی
بذار یه مدت بگذره و کمی که از این اشفتگی دراومدم دوباره عنوان رو میذارم سر جای خودش
فکر کنم با آه و ناله و زاری دارم آبروی خدا رو پیش فرشته هاش میبرم فریناز
حالا مشکلات اخیر هم قوزبالا قوز شده و دیگه نمیشه آروم شد
اینجوری نگو شادونه خانوم بلاگستان
دلم میگیره دختر خوب

فریناز دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:18 ب.ظ

و حتی خاکستری قالب و سردیشو...

یه وقتایی که زندگی خودش برف و یخ میشه تو باید بهارو بهش تلقین کنی

سبزی
شادی
آرامش

خدا
خدا
خدا

نه اینکه بگی فعلا بذارید ناله زاری کنم بعد خدا میاد


وبلاگ یه جای کاملا شخصیه و اختیارش دست فقط خودته
وبلاگه
سایت که نیست
هر جور دوستش داری ادارش کن فقط یه چیزای خوبی رو باید به خودت تلقین کنی تا بشینه تو وجودت

با دست خودت خودتو نابود نکن دختر...

یه کمم فکر کن رو انتقادا
فورا نگو فلانی درست گفته

حتی اینم نظر منه مریم

تو خودت مختاری و خودت تصمیم می گیری

برات گرفتن بهترین تصمیمو دعا می کنم

خب اون دختر رو که روی ریل قطار رو برفا راه میره رو دوس داشتم
یاد یه خاطره ای انداخت منو
برا همین اینو گذاشتم
الان داره کم کم تابستون میشه حالا کووووو تا بهار
این تغییر باعث شده کم کم ازون استرس و دلهره و غم گذشته کاسته بشه
ولی به نظر خودت زیادی غمگین نبودم؟؟؟
مرسی عزیزم

لیلیا دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:22 ب.ظ

یاد اون روز افتادم که به شهدا گفتم..

یادته گفتم شهدا لبخند زدن ! برا همین بود مریم..

گفتم مریمی که خدا برایش کافیست!

اونا هم لبخند زدند...شاید باورت نشه ، اما لبخند زدند..

...

فهمیدی چرا لبخند زدن..؟!

-------

سلااام مریم جون...

خداروشکر که هستی... خوشحالم که هستی...

( برمیگردم...با هم بحرفیم.مریم جون..) الان...

اما..

این حال پروانگی ام را مدیون توام! زیبا بود..

و حرف های این ناشناس برام آشنا! نمیدونم چرا!


مراقب خودت باش مریم عزیز ...

من زندگیم رو مدیون شهدام لیلیایم
لبخندشون رو دلم تفسیر و معنی کرد و حالا دارم نتیجه اش رو می بینم
----------------
سلام
همین الان داشتم فکر میکردم که تو کجایی لیلیا
منتظرت میمونم که نیومده داری میری

این حال پروانگی یه حال قشنگیه که نگو

این ناشناس رو همه می شناسنش الا خودم

چشم توام مراقب خودت باش

لیلیا دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:16 ب.ظ

اومدم...

من صبح هم اینجا بودم...فقط ...

هستی؟

خوش اومدی
فقط چی؟؟؟
بله هستم

لیلیا دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:17 ب.ظ



من هم خیلی چیزا رو مدیون شهدا هستم..

حال پروانگی...آره قشنگه...

مریم...چه قدر خوبه که میتونم باهات حرف بزنم...ممنونم.

لبخند شهدا رو هم دیدم اما گاهی این لبخند نماد یه تذکر بوده و گاهی از سر رضایت
قشنگ بید
تو چقدر مهربونی لیلیا
میخوای تلفنی هم بحرفیم؟

لیلیا دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:20 ب.ظ

میخواستم برم اما نشد...

ببخشید منتظرت گذاشتم مریم جان...

قربونت عزیزم

لیلیا دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:40 ب.ظ

دیر اووومدم رفتی...واقعا شرمنده..
هیچوقت دوست ندارم به اندازه ی سر سوزن حتی ،کسی رو منتظر بزارم...الانم خ ناراحتم که منتظرت گذاشتم

--------------------------------
خیلی خوب نوشتی...

میگه :

بعضی وقتا باید از دور خودت رو نگه کنی ببینی اونی که باید باشی هستی یا نه...

مریم...

تو کوچه پس کوچه های دلت ... به خدا میرسی..

چون فقط خدا میتونه پیدات کنه...

شهدا هم چراغ روشنایی ِ این کوچه پس کوچه ها...

کوچه تنگ ِ آشتی کنان با خدا....

تو کوچه پس کوچه های دلت...اونجا که خودت و خدات تنها شدین....اونجا که پروانه شدی روی انگشت خدا...

ما رو هم دعا کن...مریم مهربون...

تغییر اشکالی نداره ...اما ، مریم ،برای من....
مریمی است که خدا برایش کافیست...
و انشالله یه روز به همین زودیا، با افتخار عنوان وبلاگتو دوباره برمیگردونی سر جاش..

مطمئنا که خیلی زود دلت برا اون عنوان تنگ میشه!
چون حتی اگر فقط یه عنوان هم بوده باشه ، بازم دلگرمی میده به ادم..

اصن خود من اون موقع اینقد از عنوانت خوشم اومد..که اومدم ببینم اینجا چه جوریاس...

دعا هم چشم..

مریم...دوست خوب من....نگران هیچی نباش.....

همه چی درست میشه..

لیلیا دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:51 ب.ظ

فقط... نظر نذاشتم..

من و ..مهربونی...

تلفنی...آره دوست دارم...باهات حرف بزنم..

خوشحالم هستی

لیلیا جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:04 ق.ظ

چه قد زود دلت تنگ شد ..

خداروشکر..خدا برایت کافیست..فقط و فقط خدا.

خودمم باورم نمیشد لی لی آ
فقط خدا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد