خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

مریمی دیگــــــر!

نگاهم کرد به مهربانی و گفت:تو دیگه بزرگ شدی مریمی! باید قوی باشی و محکمـ... باشه؟؟؟

بغض مانده در گلو را قورت دادم و گفتم:ب ا ش ه...

...

ماشین که همسفر جاده شد من به یاد قولی که به مامان داده بودم بغضم را قورت دادم و کیسۀ حاوی آجیل و تخمه را بیرون کشیدم و مغز میکردم و به همسر عزیزم تعارف میکردم...

گاهی بر میگشت و خندان و مهربان نگاه میکرد و گاهی در میانۀ عاشقانه نگاه کردنهایش دستم را که به سویش دراز میکردم تا خوراکی یا لیوان چایی را بگیرد سرش را خم میکرد و می بوسید و میدانستم که آینده زندگی با یک دختر یکدانه و کمی تا قسمتی لوس را توی ذهن بزرگوارش ترسیم میکند...

میدانستم اذیت خواهم شد اما نه تا این حد!!!!!!!!!!!!

میدانستم نمیتوانم با غم داغ غربت کنار بیایم اما نه تا این حد!!!!!!!!!!!!

میدانستم زندگی دور از عزیزانِ جانت سخت خواهد بود اما نه تا این حد!!!!!!!!!

باید صبوری میکردم اما مگــــــر میشد؟!

باید به قولم وفا میکردم اما مگر میشد؟!

سخت بود... باور کنید سخت بود و جانفرسا!

من نمی توانستم؛ نه من آدمش نبودم... من آدم غربت و دوری و غریبی نبودم!

دلمـ را دو نیمه کرده بودم و نیمش را اینجا خانۀ پدری ام جا گذاشته بودم، و نیمی دیگر در میانۀ دستان شهرام عزیزم!

اما باید بزرگ میشدم باید روی پای خودم می ایستادمـ... باید مریم دیگری میشدم!!!

باید تمام قلبم را در دستان مهربانش می گذاشتمـــ....

میدانستم از گریه های شبانۀ من... از الکی بهانه گرفتن هایم... از اخم های بی دلیلیم... از... از... از... خسته خواهد شد اما دم بر نمی آورد...

هر شب درست مث کودکی که از مادرش دور مانده و بی هیچ منطقی بهانه اش را میگیرد شروع می کردم به گریه و گاهی آرام و گاهی به هق هق...

و مهربانی های بی حد همسر عزیزم... صبوری هایش... قلب مهربانش همراه لحظه به لحظه دلتنگی ها و بیقراری های من بوده و هست...

درست مث کودکی بازیگوش و لوس سر بر شانۀ سترگ و مردانه اش میگذارم و او با صدای زیبایش برایم لالایی میخواندو من از اینهمه مهربانی و صبرش خجل و شرمگینم...

در برابر همه کج خلقی ها... بیقراری ها... حتی بی غذا ماندنش... صبوری میکند و من بازهم شرمگینم!

میدانستم سخت است و طاقتفرسا اما نه تا این حد!!!

حالا کمی آرامتر و صبورتر و به قول آقای همسری بزرگ تر شده ام!!!

حالا کم کم تمام قلبم را به نام خودش زده ام!

حالا کمتــــــر بهــــــــــانۀ خانۀ پدری را میگیرم...

دارم آرام آرام توی خانۀ خودم قد میکشم!!!!! بزرگ میشوم و به قول بابا "خانم خانۀ خودم" میشوم...

و چقدر سخت بود این بزرگ شدن و قد کشیدن!


پی نوشت دلتنگی: راستش نمیدونم چجوری به اینجا رسیدم... اگه لطف خدا نبود؛ اگه مهربانی های شهرام عزیزم نبود؛ اگه صبوری نمی کرد من به معنای واقع تنها بودم؛ اوایل خیلی زودرنج و حساس شده بودم و هر یه ساعت یه بار به مامان زنگ میزدم و به قولی اونم کلافه شده بود و نگران... اما حالا کم کم پوست انداختم و رسیدم به اینجا که همین دیشب به آقای همسری گفتم دلم برای خانۀ کوچک خودمان تنگ شده" که با نگاه عاقل اندر سفیه ای گفت: واللا پدرم در اومد تا تو اینو بگی... و بعدش خندید... خدا رو شکر که فعلا تونستم به یه درجه از صبر و تحملِ دوری برسم...

از شما دوستای گل و عزیزم میخوام برای دلامون دعا کنین،برای خوشبختی همۀ جوونا!

سپاسگزار مهربانی و بودنتون هستم:)

نظرات 9 + ارسال نظر
مژگان شنبه 10 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 11:35 ب.ظ http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

مریمی؟ عزیزم؟
من خیلی به این فکر میکردم ک تو تنها تو خونه چکا میکنی! اولین دستپخت و اولین ساعتهای تنهایی تو خونه! باور کن به فکرت بودم
الهی , چقد بهت سخت گذشته (منو نترسون , یعنی منم اینجوری میشم؟ نه انقد من خودارترم)
برای خودت یه مشغله پیدا کن که کمتر تنهایی رو حس کنی!
به همسر جان هم رحمی کن , گناه داره بنده خدا
پشیمون میشه از تهران اوردنت!
تو میتونی , تو خونت بچرخ و از زندگی لذت ببر و شکر کن این خوشبختی رو
واسه ما هم دعا بنما ک بریم سر خونه زندگیموم
راستی غذا مذا چی پزیدی ؟ اولیش چی بود و چطور شد؟

جااااااااان دلم!
توی خونه تنها نیستم مژی، میرم بیرون، گاهی میرم بیرون خرید و گاهی کارهای خونه اینقدر زیاده که نیگا میکنم می بینم ای داد ساعت دو بعد از ظهره... حالا با خودت نگی مثلا چه کاری توی خونه هست؟؟؟ بذار خودت بری سر خونه زندگیتون؛ درک میکنی چی میگم،حدود دو ماهی طول می کشه تا جا به جا بشین!!!!!!!!
هی اینو بذار اونطرف، اونو بذار اینطرف!
خیلی کار میریزه سرت...
سختیم بیشتر مال موقعیه که شهرام میاد خونه و من تازه یادم می افته وقتی بشینم گریه کنم یکی هست که نازتُ می کشه
اغلب شبا بساط آبغوره گیری داریم!!!!!!!!!!
دنبال کارم هستم،شهر خودمون تو مهد بودم... میخوام همینجا هم برم یه مهدخصوصی خوب پیدا کنم و خودمو سرگرم کنم
بخدا خودمم دلم براش میسوزه... الهی بمیرم براش خیلی اذیتش میکنم
پشیمون که نمیشه... چون مجبوریم و کارش منتقل شده اینجا... اما خب میدونم که کلافه میشه از کارام
ایشالله به حق این شبهای عزیز هر چه زودتر برین سر خونه زندگیتون...

غذا هم هر چی بخوای بلدم... دستپختم هم خوبه... اولینش هم نیمرو با کنسرو ماهی بود که همۀ کنسرو ماهی از دستم افتاد و ریخت رو مبلِ تازه و قشنگم:(
آقای همسری هم کلی دلداریم داد و آخرش هم خودش بلند شد غذا درست کرد

مهدی جمعه 16 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 09:47 ق.ظ http://catharsis.blogsky.com

ایشاا... همیشه شاد باشید و خندون . ما هم صدقه سر جونها دل بدیم به دل اونا و شاد شیم.

مقداد جمعه 16 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 10:30 ب.ظ

ایشالا که هرجا هستین خوشبخت بشین در پناه خدا و زیر سایه آقا امام زمان
واسه همه دوری از خونه ای که ی عمر توش خاطره و دلبستگی داره زجرآوره، من به شخصه اصن دوس ندارم ازین خونه برم. خدا رو چه دیدی، شاید همینجا موندم

مژگــان یکشنبه 18 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 04:12 ب.ظ http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/



انشالله همیشه روزات به خوشی سپری شه!
خوب درکت میکنم خانوم ِ خونه

محمدرضا دوشنبه 19 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 09:02 ب.ظ http://mamreza.blogsky.con

سلام آبجی خانم
اولا عزادری هات قبول باشه
دوما ببخش بابت تاخیرهام
سوما امیدوارم در لحظه لحظه زندگی، نگاه مهربون خدا همراه تو و خانواده عزیزت باشه .
خوشبخی و سلامتی شما آرزوی قلبی ماست

علیرضا چهارشنبه 21 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 12:45 ب.ظ http://ghasedak68.blogfa.com

زندگیه دیگه....از یه جایی به بعد رو باید تنهایی بری...
خوشبخت باشین:)

فریناز یکشنبه 2 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 07:22 ب.ظ

به به

مبارک باشه مریم خانوم گل

پس بالاخره رفتی سر خونه زندگی خودت به سلامتی

ایشالله همیشه خوشبخت باشی و هر روز خوشبخت تر روز قبل بشی حتی


جدا دوستام و حتی فامیل هر کی ازدواج می کنه می ره تهران

جالبه برام این رخدادهایی که با هم اتفاق میوفتن


و زیارتت هم قبول باشه


ببخشید بخاطر کارام و دانشگا اصن حتی می رسم بیام وب خودم و بنویسم...
خلاصه که نبودنم واسه دانشگامه :|

توام که فک کنم اینقدر کارداشتی این چند وقته که وقت نکردی بیای:دی

محمدرضا یکشنبه 16 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:52 ق.ظ http://mamreza.blogsky.com

کجایی پس؟؟؟

فریناز یکشنبه 23 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:04 ق.ظ

کجایی مریمی
که نیستی و این ها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد