خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

هر گلی بوی خودشو داره

همینطور که داشتم کفشامو پام میکردم ، مامان دست به سینه کنارم واستاد و گفت:مریم تو که میری بیرون، سر راتم به مامانیت یه سر بزن...

با اخم نگاش کردمو گفتم:ئه...مامان مگه نمی دونین درس دارم خو؟برای تفریح که بیرون نمیرم...میخوام برم چنتا نمونه سئوال بگیرم و برگردم.بذارین بعدِ امتحانا میرم و بهشون سر میزنم خوبه؟...

مامان از روی ناراحتی پوفی نفسشو داد بیرون و گفت:خیلی خب...بدعنق نشو...مراقب خودت باش و زودی برگرد...

گونه شو بوسیدم و چشم بلندبالایی گفتم و از خونه زدم بیرون... تصمیم گرفتم پیاده روی کنم... مقصد عقلیم مشخص بود...نمونه سئوال و بازگشت به خونه...اما مقصد احساسیو دلیم یه جای دیگه رونشونم میداد... رفتم و نمونه سئوالا رو گرفتم وبعدش فکر کردم حدود یه هفته ای میشه مواد به بدن نزدم...بدجور کلافه شده بودم پس رفتم و یه سه چهارتا لواشک لقمه ای خریدم و اونقدر دلم خواسته بود که بی ملاحظه همونجا یه لقمه کوچولو گذاشتم توو دهنم...حالا کجا برم؟خب معلومه خونه دیگهـ... قدم زنان راه افتادم و یهو نگاه کردم دیدم تو کوچه خونه مامانی هستم... چشمم که به در خونه شون افتاد تازه یادم اومد چقدر دلم براش تنگ شده...یاد کودکیام برام زنده شد...مث همیشه تک زنگ زدمو و در رو با کلید باز کردم...حیاط رو رد کردم و نرسیده به در ورودی یه سر به لونه یاکریما زدم... برگشته بودن وداشتن با هم نمیدونم درباره چی حرف میزدن!!!...در رو باز کردم و رفتم داخل... آروم صدا زدم:مامانی؟خونه این؟حاج خانوم؟کسی خونه نیست؟... آشپزخونه وهال رو نگاه کردم هیشکی نبود...رفتم طرف اتاق خواب... فکر کردم خواب باشه...در رو آروم و بیصدا باز کردم... رو صندلی اتاقش نشسته بود و عکس داییم تو دستاش میلرزید و داشت براش لالایی میخوند و گریه میکرد... ای وایِ من ... ای داد بیداد...آهــــــــــ نمیدونستم چیکار کنم؟نه می تونستم خلوتشو بهم بزنم نه طاقت داشتم توو اون حالو هوا بذارم بمونه...اونقدر تو بهر عکس بود که متوجه حضور من نشد... در رو رها کردم و رفتم طرف آشپزخونهـ... همینطور که داشتم میرفتم هر چی فحش بلد بودم نثار روح صدام کردم...با خودم گفتم معلوم نیست چنتای دیگه مادر مث مامانیِ من اینجوری داغدار پسر جوونشون شدن؟ هعی روزگار... یه لیوان شربت بیدمشک درست کردم و رفتم طرف اتاق خواب... آروم در زدم و گفتم:مامانی؟ ...

صدای لرزون و خش دارش داغ رو دلم گذاشت:بیا تو مریمی...

رفتم داخل... عکس دایی رو گذاشته بود سر جاش چشماش سرخ گریه بود...

گفتم:سلام عرض شد عزیزجونم...

دستاشو از هم باز کرد و گفت:سلام به روی ماهت...

لیوان شربت و گذاشتم رو میز و رفتم تو آغوش مهربونش...بو کشیدم و مست شدم و اروم شدم...آخ چقدر دلم براتون تنگ شده بود مامانی...

همینجور که موامو نوازش میکرد گفت:خوبه دلتنگ شدی که یه ماهه سراغی ازم نمیگیری اگه دلتنگ نبودی اصلا نیمومدی سراغم...

تند ازش جدا شدم دستاشو گرفتم و بوسیدم و گفتم:ببخشین مامانی درس داشتم خو چیکار کنم آخه؟...

خندید و خواست بلند شه ... کمکش کردمو با هم رفتیم توو هال تا اون بشینه من رفتم و شربت رو براش آوردم...همینطور که لیوان رو گرفت گفت:من مهمونم یا تو؟

خندیدم و گفتم:هیچکدوم.مگه نگفتین که اینجا خونه نوه ها و بچه هاتونه؟...

با مهربونی گفت:برمنکرش لعنت...

رو زمین نشستم کنارش...سرمو گذاشتم رو پاشو گفتم:مگه قرار نبود دیگه دلتنگی و گریه نکنین؟مگه نمیدونین چقدر اشک و شوریش برای چشمتون مضره آخه؟...

جوابمو نداد...سرمو گرفتم بالا باز داشت گریه میکرد...با بغض گفت :دلم برای دایی محسنت تنگه مریمی.چیکار کنم ننه؟...

اشکاشو گرفتم و مالیدم به صورتم...متبرک بود اشک چشمای مادر شهید...

گفتم:اگه بیتابی کنین دایی هم بیتاب میشه مامانی؛شما که اینطور دوست نداری...داری؟... بغضشو قورت داد و گفت:نه...

برای اینکه جو عوض بشه گفتم:یاکریما برگشتن که!چرا بهم خبر ندادین؟...

آروم شده بود گفت:تازه اومدن گفتم خودت میای و می بینیشون و خوشحال میشی...

صدای تلفن بلند شد بیهوا رفتم و گوشی رو برداشتم:بله...

مامان بود:مریــــــم؟ مگه نگفتی نمیرم خونه مامانی؟...اونقدر هول شدم که گوشی رو گذاشتم رو دستگاه... مامانی از اونور پرسید کیه؟...دوباره زنگ خورد...گوشی رو جواب دادم:ببخشین مامان یهویی شد...

با ناراحتی گفت:شماها فقط بلدین منو حرص بدین یه کلام میگفتی چشم و خلاص...

گفتم:خو ببخشین دیگه.الان دیگه برمیگردم خونه...

گفت:لازم نیست شب رو اونجا بمون مریم.امشب تولد دایی محسنه...میدونم مادرجون خیلی دلتنگه...مطمئنم قورمه سبزی بار گذاشته...بمون نذار تنهایی بشینه گریه کنه خودت میدونی گریه... خودشم بغض کرده بود...

گفتم:چشم مامان فقط اجازه بدین بیام و کتابامو بیارم اینجا...

معلوم بود اونم گریه کرده فین فینی کرد و گفت:نمیخواد میدم بابات بیاره...تو فقط تنهاش نذار باشه؟...

چشمی گفتم و به گفته خودش گوشی رو دادم تا با مامانش حرف بزنه...

یه ساعت بعد بابا کتابامو آورد و رفت...نمی تونستم درس بخوونم...اونشب مامانی سر دماغ نبود...میترسیدم حالش بد بشه...سعی میکرد گریه نکنه اما نمتونست...از دایی برام گفت...از بچگیاش...از شیطنتاش...از حرفا و اخلاقش...از اینکه چشمای من به اون رفته...از رفتن جبهه اش...به بهونه خریدن کتاب میره تهران و بعد یه هفته نامه میده من جبهه ام نگرانم نباشین...سه چهار ماه بعدش برمیگرده و یه هفته نکشیده بی طاقت میشه و برمیگرده جبهه باز یه نامه دیگه و چهار ماه بعد از آخرین نامه خبر شهادتشو میارن...بازم توو دلم هر چی فحش بلد بودم نثار روح صدام لعنتی کردم... وقتی به چهره پیر و شکسته ...به دستای لرزون و چشمای منتظرش (انگار هنوزم که هنوزه باور نداره محسنش برای همیشه رفته و هنوزهم منتظرشه) قد خمیده اش نگاه می کنم انگار آتیش توو دلم روشن می کنن... برای تسلی دلش گفتم:مامانی خوبه که دایی هست...مامان منوخاله ها هستن ...

یه اه سوزانی کشید و گفت:هر گلی بوی خودشو داره گل مریمم...

پی درددل نوشت:اونشب وقتی خیالم از بابت مامانی راحت شد و مطمئن شدم خوابیده...بلند شدم که از اتاق برم بیرون چشمم افتاد به قاب عکس دایی محسنم... برش داشتم و آروم از اتاق اومدم بیرون...دقیق شدم توو چهره اش...شبیه آقا جون خدابیامرز بود...گفتم:تولدتون مبارک دایی... ایشالله هزار ساله بشین... خوش به حالتون دیگه الان حوریای بهشت براتون جشن تولد گرفتن... حسابی داره بهتون خوش میگذره که حالی از ما زمینیا نمی پرسین... دایی آقاجون طاقت دوریتونو نداشت و اومد پیشتون... اما نذارین مامانی هم ... حتی نمی تونم به زبون بیارمش... وحشت دارم...دایی بی انصاف نباشین دیگه...یه خوابه بخدا...تو رو به حضرت عباس یه چن ساعتی مرخصی بگیرین و از اون بهشت و حوریاش دل بکنین و یه سر به مامان پیرتون بزنین... جای دوری نمیره بخدا...بیاین به خوابش... از اون خوابای مشت که وقتی برامون تعریف می کنه آدم فکر میکنه واقعاً اتفاق افتاده... باشه دایی؟... خودتون میدونین که چقد دوستتون دارم... مامان میگه وقتی به من حامله بوده شما بهش گفتین اگه دختر بود اسمشو بذار مریم... میگه نمیدونم شاید شما یکی رو دوست داشتین که اسمش مریم بوده و اما بخاطر جبهه نتونستین باهاش ازدواج کنین... الهی فداتون بشم دایی روی من مریم رو زمین نندازین و بیاین و یه سری به مامانی بزنین 

*برا همین من نسبت به دایی ها ارادت خاص دارم 

**ما مخلص دایی دنیای واقعی و دایی فرداد هم هستیما  

**بالاخره من حکمت این ادامه مطلب رو نفهمیدم مقداد...


+ توو پست قبل نوشتم که از تهران برگشتم رفتیم خونه مامانی، بعد نوشتم که مامانی یه خبری بهم داد که تو پست آینده درباره اش توضیح میدم خبرش این بود که بالاخره دایی محسن رفته به خوابش...هرچقدر ازش خواستم تعریف کنه خوابشو، نگفت که نگفت... گفت یه رازه... میدونستم دیگه هرگز تعریف نخواهد کرد پس زیاد اصرار نکردم... حالا بگذریم از اینا... ولی خودمونیم دایی! شما که تا اینجا اومده بودین، اینهمه راه زحمت کشیده بودین، نمیشد یه سر به منم بزنین؟! خونۀ ما دو تا چهارراه با خونه مامانتون فاصله داره آخه!یه کم راه رو کج میکردین و سری هم به ما میزدین... اون پوتین هاتونو رو تخم چشمای من جفت میکردین...الهی من فدای اون چفیۀ چهارخونه تون بشم که شده آذین اتاقتون و هر وقت برم خونه مامانی میشه سجاده من... نمیشد به منم یه سر میزدین؟!!! هان؟!

نظرات 28 + ارسال نظر
مریم یکشنبه 18 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:26 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

فردای اونشبی (حدود سه هفته پیش) که از خونه مامانی برگشتم این پست رو نوشتم و خواستم دکمه انتشار رو بزنم و یه تولد حسابی بگیرم که یادم افتاد مامانی گفت که داییم از تولد وجشن تولد خوشش نمی اومده برا همین انصراف دادم اما حذفش نکردم و گذاشتم توو چرکنویس ها تا سر فرصت بذارمش که این فرصت برابر شد با خوابی که مامانی دید و من از دایی خواسته بودم
مرسی دایی محسنی مرسی عزیزدل

مهرداد دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:35 ق.ظ http://kahkashan51.blogsky.com

سلام مهردانه
پشمک آوردم از جنوب برات حالا چطور برسونم دستت وقتی حتی نمیدونم مهمون کدوم قسمت از فرش گلدار زمینی هر جا هستی سلامت باشی جای منم دست مادر بزرگ عزیزتو ببوس...

سلام مهردادی
سوغاته؟ راستی پشمک سوغا کجاس؟
پستش کن خب! یا دست اون دوتا گل پسرا و خانوم عزیزتو بگیرو بیاین اینجا
تقریبا 24 ساعت فاصله مسافتی مونه ولی خب دلامون نزدیک باشه کافیه
ای جانم فرش شهر ما خیلی مشهوره
فرش دست بافت بیجار
شما بزرگواری و تاج سر ما

بانوی اُردی بهشت دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:46 ق.ظ

خوش به سعادت داییت مریمی...

همونو بگو نگینی
آخ اینقدر حرص میخورم که اون با اینهمه مقام اون بالا بالاها خوش میگذرونه اونوخت من باید راست راست بیامو برم

بانوی اُردی بهشت دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:47 ق.ظ

من میمیرم واسه گل آفتابگردون... قالب نو مبارک

تخمه چی تخمه ام دوس داری؟
منم گل آفتابگردونو خیلی دوستش میدارم
ممنونم خانمی

طهورا دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:40 ق.ظ

مریم مینویسه از محبت ها ...فداکاری ها ...ارزش ها ....و ما دل می دیم به این دل نوشته ها ....دل ها چه نزدیکه ...بهم...
وقتی پای عزیزی ....تو کاره....

خدا مادربزرگتونو براتون نگه داره ان شاالله

تغییرات خونتون هم مبارک

ولی اگه من بودم

سلام عمه
حسابی شرمنده ام کردین که
عمه حالا یکی از آرزوهای من این شده شما وبلاگ بزنین
بعد دلنوشته هاتونو بذارین
بعد ما بیام نظر بدیم و بعد شما جواب بدین و ما دلمون آروم بگیره
ممنونم عمه...بهترین مادربزرگ دنیاس
تغییرات خونه قابل چشمای مهربون شما رو نداره
اگه شما بودین چی عمه؟ تروخدا بگین چی میخواستین بگین

مشتاق دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:55 ق.ظ

سلام
میخواستم بگم صفحه تون خیلی قشنگ وزین و جالب شده!
خسته نباشید

سلام
میخواستم بگم حضورتون چقدر مایه آرامش دله استاد
بعدش هم نظرتو درباره این پست؟
زنده باشین

مادمازل شرور دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:27 ق.ظ http://madmazelsharur.blogfa.com

وای مریم وای بر من
مردم تا پستو بخونم یاد خیلی خاطرات افتادم و فقط اشک ریختم
این شهیدا واقعا چه فرشته ای هستن
چقدر شرمندشون هستیم
خدایا خودت کمک کن
از طرف من مامانیتو ببوس چقدر متبرکه مادر شهید
ای خدا

شهدا رفتند تا ما بمانیم
ما برای شهدا چ کرده ایم؟
دریغ از یک صلوات و یک فاتحه
چشم...

نازنین زینب دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:56 ب.ظ

خدا دایی شهیدتو رحمت کنه مریم جوون
قدر مامان بزرگتو هم بدون من که الان که فوت شدن دارن حسرتشونو میخورم

سلام عزیزدل
ممنونم مهربون
چشم... خدا مادربزرگتو رحمت کنه زینبی

ریحانه دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:16 ب.ظ

آخی یعنی منو و دایی محسن متولد یک روزیم؟!!!

پس تولدت مبارک دایی !چقدر خوبه دیگه برای شما دعا نمیکنند 120ساله بشید...چون شما همیشه زنده اید و جاودان
.
.
مریمی خوب درسهاتو بخون ک مث من استاتیکو شرمنده نکنی!

نه ریحونی
این پست مال دو سه هفته قبله توو امتحانام
گفتم که خواستم همون روزا بذارمش که فهمیدم داییم بدش میاد تولد براش بگیرن
یعنی داییِ من داییِ توام میشه خانمی؟
آره دیگه لازم نیست از این دعاها براش بکنیم چون همیشه جاودانه
استاتیک رو شرمنده کردی؟ عیب نداره عزیز
در عوض پایه ات محکم میشه و برای ترم بعد بهتر و بانمره عالی تر قبول میشی

گُلی دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:40 ب.ظ http://flowerever.blogsky.com/

دلمان گرفت:(
راستی این قالبت یه کم تاریک میباشد نوشته هات خوندش اذیت کنندس دختر
البته این نظر منه.
قالبهای روشن اغلب برای بازدید کننده ها مناسب تره
ولی تغییر تحول خیلی خوبه از یه نواختی خیلی بهتره

خدا نکنه دلت بگیره عزیز!
جای من بودی چیکار میکردی؟
میدونم خانمی...برای تنوع بد نیست ...بذار یه مدت بمون عوضش می کنم
مرسی عزیزم

طهورا دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:28 ب.ظ

اگه من بودم نمی ذاشتم مادبزرگم قصر دربره وخوابشو برام تعریف نکنه .این قدر شوخی می کردم و سربه سرش می ذاشتم تا هم هحوالش عوض شه و هم خوابشو کامل برام بگه

کلی اصرار کردم عمه...نگفت... البته از اون حال و هوای غم دراومده
اما خب هنوز ذهنش درگیره
ولی شاید یه روزی خودش تعریف کرد بعد من میام و برای شما می تعریفم

طلوع دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 06:28 ب.ظ http://beautiful-day.blogsky.com/

سلام مریم گلی
مادربزرگ... وای داغ دلم تازه شد من سال هاست که از نعمتش و محبتش بی بهرم... وجود سرد و ساکتشون گرما بخش خانواده ست
قدرشو بدون و زود به زود بهشون سر بزن گلم

سلام دوست عزیز و جدید
خدا مادربزرگتونو قرین رحمت کنه
وجود مامانی من نه سرده نه ساکت
یه انرژی فوق العاده... یه مهربونی بی حد...یه ناصح مهربون
چشم

مشتاق دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 06:54 ب.ظ

سلام
اما راجع به این پست
فقط میتونم بگم این مادربزرگها گنجهایی هستن که باید قدرشونو دونست..یه جورایی نسل تمام شدنین..انشاا.. هم مادربزرگتون سالم باشن و هم شما از این توفیقات داشته باشین...قدرشون رو بدونید..همونجور که قدر پدر و مادر رو..اینا نعمتهای بی بدیلن...سالم باشید

سلام مهربانم
حرفاتون مث همیشه برام ارزش کیمیا رو داشت
ممنونم استاد

امین اتاقک دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:35 ب.ظ http://otaghak.blogsky.com

خدا سایشو از سرتون کم نکنه

سلام امینی
مرسی عزیز!

ریحانه دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:54 ب.ظ http://www.theosophist2.blogfa.com

مریمی دعوت به خواندن فال 5 سال بعد داداش و سهبا خانم....زودی بیا خانمی

چشم ریحونی
همین الان وبتو باز کردم
میخوونمت خانمی

میرزائی دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:34 ب.ظ http://abasaleh.mahdiblog.com

سلام.از آخرین حضورتون به وبلاگ من فکر کنم چند قرنی میگذرد.دوست داشتید تشریف بیارید

چند قرن؟
بی خیال سید
من همه اش دو ساله وبلاگ زدم آخه چن قرن پیش کامپیوتر بود
اصن نه اینترنت بود...نه برق بود اصلاً؟
یه چی می گیا
چشم برادرم
چشم اومدم همین الانه که بیام

محب شهدا دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:56 ب.ظ http://nejat-yafeth.blogsky.com

سلام مریم جانم.خوبی عزیز.
انشالله فردا عازمم.حتما" دعاگوت خواهم بود.شما هم واسه ما دعا کن.
به دایی عزیزت هم سفارش ما رو بکن که سخت محتاج محتاجیم.

سلام خواهری
ممنونم خانمی
به سلامتی سوغات یادت نره
منظورم همون دعا بود
چشم منم برات دعا میکنم
اونم چشم و سلام شما رو می رسونم

طلوع سه‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:05 ق.ظ http://beautiful-day.blogsky.com/

سلام گلم مرسی از لطفت ولی من جدیدالورود نیستم!
شما رو قبلا لینک کردم و بهتون سر میزنیم همیشه ...

من مشکوک به آلزایمر هستم شما ببخش عزیز
خوش اومدی
و ممنونم

محیا سه‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:26 ق.ظ http://rooja.blogfa.com/

سلام عزیزم
خدا بگم چیکارت نکنه !!!!!!!کلی گریه کردم نمی دونم چی بگم ......

سلام زندگی
بازهم تولدت مبارک خانوم
ببخش دیگه... خودمم دلم گرفته بود که اینو نوشتم
همینکه هستی یعنی یه دنیا حرف و ارزش

سارا سه‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:33 ق.ظ http://sm19.blogfa.com

سلاام مریم جونم
خوبی عزیزم؟ امروز یاده تو افتاده بودم ک بعد کامنتتو خوندم و دیگه اومدم
دلم واست تنگ شده بود
عزیزم..مامان بزرگت......هعی....ایشاالله ک همیشه سایشون بالای سر شماها باشه
خوش ب حال داییت...جدی میگم...واسه خودش الان تو یه جایه خوب......
مراقب خودت باش مریم مهربونم

سلام سارایی
مرسی خانمی!جدی؟ خوبه یادم افتادی بیای سر بزنی
منم دلم تنگ شده بود
مرسی خانمی
آره منم به حال و روزش غبطه می خورم
توام مراقب خودت باش عزیزدل

[ بدون نام ] سه‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:58 ق.ظ http://makamtarim.persianblog.ir

نکند یوسف عمرم رود از مصر خیالت / باز آواره ی تنهایی چاهم بکنی

این شعرو هر وقت بالای وبلاگت می بینم عشق می کنم ....

سلام برادرم
خوشحالم که خوشت اومده
حضورت باعث دلگرمیه منه داداش

زهـرا سه‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:59 ق.ظ http://anywherewithu.blogsky.com/

سلام مریم عزیز
منم خیلی وقت هست در حسرت خواب داییم هستم.وقتی من اومدم اون رفت...
ممنون که لایق دونستی و منو به جمع همسایه هات اضافه کردی

سلام زهرا جانم
ای جانم...خدا رحمتش کنه...منم مث تو داییمو ندیدم فقط یه عکس و همین
فدای تو عزیزدل

لیدوما سه‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:43 ب.ظ http://azda.mihanblog.com

مریمی سرتاسر ایران پره از مادرهایی مثل مادربزرگ تو که هیچوقت داغ دلشون کهنه نمیشه...فعلا که عراق شده کشور دوست و برادر!!

سلام لیدوما خانمی
آره عزیز دل و همیشه گریان و شاید هم منتظر اومدن بچه شون هستن
مامانی منم از همین موضوع دلخوره...میگه بعد از اینهمه داغ گذاشتن رو دل خانواده های ایرانی این آشتی و صمیمیت معنی نداره

Ak سه‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:14 ب.ظ

09173658808

رها سه‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 05:12 ب.ظ http://idea90.blogsky.com

سلام
قلم زیبایی دارید.موفق باشی مریم جان!

سلام
ممنونم رها خانم
شما هم موفق باشین

ریحانه سه‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:05 ب.ظ http://www.theosophist2.blogfa.com

می بویم گیسوانت را

تا فرشته ها حسودی کنند.

شانه می زنم موهایت را

تا حوری ها سرک بکشند از بهشت برای تماشا.

شعر می گویم برای تو

تا کلمات کیف کنند

مست شوند

بمیرند.



از مصطفی مستور

دعوتی به نوش عشق [گل]

...........................................

استاتیک !!!....ولش کن بابا ما که رهاش کردیم اساسی

ای جانم
مرسی ریحونی
این شعر فوق العاده به دلم نشست خانمی
نوش عشق به به چ شود؟
اگه تو استاتیک رو ول کنی استاتیک تو رو ول نمی کنه

گندم سه‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:36 ب.ظ http://ayenehaye-nagahan.blogsky.com

سلام مریم جان،خوبی عزیزم.ممنون که یادی از من می کنی.خوبم.زندگی هم می گذره.خدا رو شکر.
تو خوبی؟

سلام گندمی
ممنونم خانم
خواهش میکنم دلم تنگ شده بود گفتم ببینم گندمی ما کجاس؟
بد نیستم الحمدلله

وفا(امید) چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:01 ب.ظ http://www.rozegarejavani.mihanblog.com

نمیدونیم ما چه گناهی کردیم که تو یههمچین نسلی قرار گرفتیم که هیچ فرصتی واسه آسمونی شدن گیرمون نیومد..خداجون یه 15 سال زودتر کتولد شده بودیم بلیط یه سره بهشت نصیبمون میشدا ..الان بلیط جهنم دستمون نمیدادی

سلام امید عزیز
این زمان هم میشه شهید شد فقط باید عاشق راهش باشیم و وفادارانه به پاش بمونیم
دعا کنیم برای ظهور آقا و منتظر برای شهادت در رکابش
حالا شما که تازه از مشهد برگشتی و میگن انایی که به پابوسی آقا امام رضا میرن بهشت برشون واجبه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد