خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

پیَه ک له ده س چیم ئه و قه رَه هاوار کِردِم ورهُ خوا

ئه و  هِسارَگ گه ل  که دونن شَه و لَه ناوِ ئاسمان----- آن ستاره بین دوران که می بینین شب در آسمان

ئاگِر ناو دل مِنِن سَه ر  کیشیانُ چین  وه بان----------- آتش درون دل من است که زبانه کشیده و رفته به آن بالا

هه ر  وه ک  دالی  مِه ل  ئشقم له به رزی  بال دیا---- درست مثل بال پرنده، عشقم در بلندی بال بال می زند

چَرخ  بد  ره فتار  هات و  وَه جفا بالی شِکان---------- چرخ نامرد روزگار آمد و به جفا بالش را شکست

پیَه ک  له ده س  چیم  ئه و قه رَه هاوار کِردِم ورهُ خوا- از دست رفتم آنقدر فریاد زدم به سوی خدا

تا بولیزۀ ئاگر ئشق دلم مالم سوزان------------------- تا اینکه شعله های آتش عشقِ دلم هستی ام را سوزاند

وَه م  وِتِن دل وهُ و  جه فاکارَ  مه وه س بستم و دیم--- به من گفتند دل به این جفاکار مبند بستم و عاقبت دیدم

خه یل  بِرژانی وَه  یَه ک  دا ئاخری خونم رِشان------- خیل عشیم مژگانش با یک حرکت جانم را گرفت

مِ  هه ره و  چیمه ن  خوه نِ  ئازاده ای باغ و چه مِم-- من همان چمنزار خواهانِ آزادیِ باغ و چمنم

کا یَه مَه  ناو  قَه فَه س  مینیاگَمَه  بی هَمزوان------- که الآن در قفس مانده ام بی همدم

مَه همِل  مَه ئشووق  سَه د  مَه نزِل  وَه  ئَه و لا پانیا-- محمل معشوق صد منزل آن طرفتر رفت

ئاشق بیچاره مایَه چَه و  لِه  شوُن کاره وان------------ عاشق درمانده هنوز چشم به دنبال کاروان مانده

ئشقه ئشق ئه ی  ئاگر دیوانه بی مُروه تَه------------- عشق عشق این آتش دیوانۀ بی مروت

که ی  دِپِرسی کافر و دین دار که ی پیر و جوان-------- کی می پرسد کافر یا دیندار و می می پرسد پیر و جوان

دَمچَو  خونین  سَر بَرز و زوان ئاگرین------------------- صورت خونین،سربلند و زبانی آتشین

ئاری ئاری یَه س  ئَه ساس مَه کتب  ئازدگان--------- بله اینست اساس مکتب آزادگان

خُوَل نشین و بی کَس  و بیچاره مایِم وه ک «سوفه ن»-- خاک نشین و بی کَس و بیچاره مانده ام

ئه و قَر شَو نالَه کِردِم بیمَه شِمشال شوان-------------- آنقدر شب ناله کردم که شده ام مثل نی چوپان


پی نوشت مریمی: زبان مادریِ من زبان زیبای گروسیه؛ ... اما میخواستم بگم این زبان داره ذره ذره از بین میره و میترسم در آینده بچه ها و نوه های نسل سوم و چهارم کلاً برن تو کار زبان فارسی... من خودم به این موضوع فوق العاده حساسمـ... مادری که نسل سومی هستش و با بچه اش فارسی حرف میزنه چ انتظار میشه داشت که این زبان زنده بمونه... گاهی وقتی بابا  و مامانم با هم حرف میزنن و میگن مثلاً کدوم واژه از بین رفته و کدوم واژه جایگزین شده فقط یه آه از ته دل میکشم و برای خودم و هم نسلام و نسلای آیندۀ شهرم افسوس میخورمـ... و با خودم قاطعانه تصمیم میگیرم روزی که ازدواج کردم و بچه دار شدم با بچه ام با زبون زیبای گروسی حرف بزنم و تا اونجا که در توان دارم نذارم رو ب زوال بره... البته این نابودیِ ذره ذرۀ الفاظ رو هم میشه در زبان فارسی هم دید وقتی به عشق میگن عجق،به عزیزم میگن عجیجم،... چ میتوان گفت جز افسوس؟؟؟

پی نوشت عکس: نمایی از شهر زیبایِ من

+این پُست به پیشنهاد بانوی مهربانی های آفتاب عمه طهورایم بود... تقدیم به ایشان

باران و خدایی که همین نزدیکیست...

باران که میبارد بر شانه های بهار آسمان از پرنده تهی میشود و دل من از ترسـ...

باران که میبارد دل میدهی به دستان پر سخاوت آسمان لاجوردی اش... و دلت میخواهد آنقدر سبک بودی و بالهایت آنقدر بزرگ و قوی بود که پرواز کنی تا اوج ابرها... تا کنار بال رنگین کمان... تا خودِ خدا... دلت پر میکشد برای یک لحظه با خدا بودن... 

حس میکنی همان نَقل دوران کودکی ات که گفته اند خدا آن بالای بالاست پشت ابرها...

و تو همیشه در ذهن کودکانه ات خدا را خیلی دور ترسیم میکردی آنگونه که دستانت هیچ وقت به مهربانی بی انتهایش نمی رسد... اما حالا که ذره ای بزرگ شده ای چشم میدوزی به واژه کلام آهنگینش و زمزمه می کنی:«نَحنُ اَقرَبُ من حَبلِ الوَرید»

و ناخودآگاه دست می کشی بروی رگ گردنت و حس میکنی زمزمه آرام نبضت را که خدا را ذکر میکند و حالا به این نکته رسیده ای که: تو از خدا دوری نه خدا از تو 

و میدانم از من تا خدایم لحظه ای سکوت، دمی اندیشیدن، یا شاید فقط دو رکعت نماز عشق فاصله است... 

چقدر کوته فکر بوده ام که می اندیشیدم آشفتگی این روزهایم برای اینست که خدایم مرا فراموش کرده است؛ مگر نه اینکه خدا علیم است و آگاه از آنچه در دل بندگانش میگذرد...

اصلا چشم دوخته ام به همین بارانش... که بر سرو روی زمین می بارد و عبد و عاصی نمی شناسد 

و در می یابم من... منِ ناشکر... منِ بی انصاف... که پروردگارم چقدر رحمان است و رحیم

و این چشمهای به نم نشسته ام را میگردانم روی تمام نعمتهای بی دریغش... 

پدری که مهربانی اش بی مرز است... مادری که خورشید در چشمهای او طلوع می کند و برادرانی سخاوتمندتر از آسمان... 

و دوستانی هر چند به مجاز اما حضورشان در زندگی ام کم تاثیرتر از آدمیان دنیای واقعی نبوده است... و هزاران هزار نعمتهای بی شماری که ناتوان است ذهن کوچک من برای شمردن آنها که میدانم شاید حتی به دیدگان نادید من نمی آیند اما وجودشان در زندگی آنقدر مهم است که اگر نباشند زندگی پایان می پذیرد... مثل همین هوایی که در دم و بازدممان در رفت و آمد است

اکنون وضو بر میگیرم با همین اشکهای بی وقفه ام که در کاسه دلم جمع شده اند و دستانم را به گوش هایم نزدیک می کنم:

نیتــــــ... دو رکعت نماز شُکر... الله اکبر


پی نوشت باران:مدتیست آسمان شهر من شب کاری می کند!!! خورشید که غروب می کند و ستاره ها هویدا می شوند آسمان دلش میگیرد و بغض می کند و بارانـــــــــ...

پی نوشت دل:هوا جون میده برای یه پیاده روی طولانی و ... بگذریم

شرمنده از خدا رو به آفتاب


آفتابگردان راهش را بلد است... او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید کاری ندارد. او همه زندگی اش را وقف نور می کند. گل آفتابگردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا...

ما همه گل آفتابگردانیم و اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی دیگر آفتابگردان نیست

آفتابگردان کاشف معدن صبح است.و با سیاهی نسبت ندارد

اینها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش می کردم که خورشید کوچکی بود در زمین که هر گلبرگش شعله ای بود و دایره ای در دلش می سوخت

آفتابگردان به من گفت:وقتی دهقان بذر آفتابگردان را می کارد مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا بدون آفتاب آفتابگردان میمیرد و بدون خدا هم انسان...

او ادامه داد روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی دیگر تویی نمی ماند. من فاصله ام را با نور پر می کنم تو فاصله ها را چگونه پر می کنی؟ آفتابگردان این را گفت خاموش شد گفت و گوی من و آفتابگردان ناتمام ماند.

او در آفتاب غرق شده بود. جلو رفتم بوئیدمش... بوی خورشید می داد و آخرین صحبت هایش هنوز در گوشم طنین انداخته بود.

نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب می اندازد. نام انسان آیا کسی را به یاد خدا انداخت؟ آن وقت بود که شرمنده از خدا رو به آفتاب گریستم...


پی نوشت:خدا جونم وقت کردی مسیر زندگی ما رو بررسی مجدد کن قسمت آسفالتش دقیقا افتاده رو دهنمونــ...

تقصیر من چه بود که برادر نداشتمـــ...

 

روضه خوان نیستم شعر هم نمی دانم اگر خواندید و دلتان شکست و اشکی گریخت از دیدگانتان این بنده ی سراپا تقصیر را هم از دعای خیرتان فراموش نفرمایید

ظهر عاشورا و خواهری که دنبال برادر از کنار تن های بی سر عبور می کند و ناگه از جسم چاک چاکی فریاد می آید:خواهرم بیا برادرت منم       و زینب وحشت زده با برادر سخن می گوید 

آبی که تر نکرد لب تشنه ی تو را
حالا نصیب خاک مزارت شده اخا


دیروز بود؟ همینجا سرت شکست؟
اینجا دل من و پدر و مادرت شکست


دیروز بود که به گودال رفتی و ...
از پشت، نیزه خوردی و از حال رفتی و ...


از تل زینبیه رسیدم که وای وای ...
بالا سرت نشستم و دیدم که وای وای ...


نیزه ز جای جای تن تو در آمده
حتی لباسهای تن تو در آمده


جمعیتی که بود به گودال جا نشد
یک ضربه و دو ضربه...  ولی سر جدا نشد


دیدم کسی حسین مرا نحر می کند ...
آقای عالمین مرا نحر می کند ...


من را ببخش دست به گیسوی تو زدند ...
من را ببخش چکمه به پهلوی تو زدند ...


فرصت نشد ز خاک بگیرم سر تو را
فرصت نشد در آورم انگشتر تو را ...


می خواستم ببوسمت اما مرا زدند
ناراحتم کنار تو با پا مرا زدند ...


بین من و تو فاصله ها سد شدند - آه
با اسب از روی بدنت رد شدند - آه ...


در شهر کوفه بود که بال و پرم شکست
نزدیک خانه ی پدریّ ام سرم شکست ...


وای از عبور کردن مثل غلام ها
وای از نگاههای سر پشت بام ها ...


باور نمی کنی که سرم سایبان نداشت؟!
در ازدحام، محمل من پاسبان نداشت؟! 

تا شهر شام رفتم و معجر نداشتم
تقصیر من چه بود؟ برادر نداشتم ...  


 پی نوشت مریم:به یادتون هستم... اما  چه کنم که روحی داغون و آشفته نمیگذارد باشم... دلم برای همه تون تنگ شده... چه اونایی که به یادم بودین واحوالم رو پرسیدین چه اونایی که ... بگذریم 

دعا یادتون نره... 

یا علی

قلب من در شهر چشمان شما جا مانده است...

حب الحسین رشته تحصیلی شماست

دانشسرای عشق و جنون شهر کربلاست


در رشته حسین شناسی موفقید

موضوع بخث سینه زدن پای روضه هاست


تا روز حشر مدرکتان را نمی دهند

برگ قبولی همه در پوشه خداست


پایین کارنامه هر کس نوشته است

این مهر سرخ مهر شهنشاه کربلاست...


سکانس اول:شب اول محرم... هیئت... چشمهای به نم نشسته... بوی معطر و بهشتی گلاب... یا حسین حسین گفتنها... ابتدا از سر نیاز... و لحظاتی بعد از سر عشق و شور و دلدادگی... از سر ناز... و دستهایی که تا آسمان نیاز می شوند... ثانیه هایی بعد با ناز بر سینه ها (آستان مقدس حضرتش) فرود می آیند.


پی نویس عذرخواهی: مرا ببخشایید بر این نبودن... عذرم را پذیرا باشید بر این سکوت... بر این بیقراری دل... بر این بغض های نابهنگام... تا پایان گرفتن این انزوا خاموش خواهم بود... شاید به جای من لیالی ِ عزیزم که این شبها مهمان سرای واقعی و مجازی من شده است بنگارد.


پی نویس امانت:تا مرگ این سکوت،پایان گرفتن این انزوا،تا به بار نشستن گل های مریم... هوای لیالی ام را داشته باشید...اگر عمری بود باز خواهم گشت...

لیالیِ مریم را به شما و شما را به خدا سپرده ام