خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

همه بردند از خاطر مرا:(


تو مثل چشم دریا عاشقی و پاک و بارانی

و من یک تکه از دریا ولی غمناک و طوفانی

به یاد چشمهای تو تفأل میزنم امشب

ببینم میروی از اینجا یا که می مانی

تو را جان همانی که جدایت کرد از چشمم

همین امشب بیا در کلبه سردم به مهمانی

عجب روز قشنگی بود روز آشنماییمان

چه شد حالا که از آن انتخاب خود پشیمانی

همه بردند از خاطر مرا، من ماندم و چشمت

تو هم رفتی و یادت رفت نام من به آسانی

چه زود از یاد بردی آن قرار روز اول را

همان که قول دادی این پریشان را نرنجانی

اگـــرچه رفته ای و باردیگر بر نمی گردی

و من دیوانه ات هستم خودت هم خوب می دانی

تمام شمعدانی ها برایت اشک می ریزند

دلت آمد دل گل های باغم را بلرزانی؟؟؟

و عادت درد سنگینی ست وقتی اوج می گیرد

به من عادت نکردی طعم حرفم را نمی دانی

تماشا می کنم این قصه را زیبای من اما

خدا را خوش نمی آمد این دل را بسوزانی

اینروزها من... آشفته ام،حیرانم،آواره ام، هیچ نمیدانم، هیچ ندارم جز یک دل نیم سوخته، اینروزها من غمگین نیستم فقط کمی دلتنگم، اینروزهای من طعم یک بستنی سنتی در هوای سرد و بارانی دارد شاید پیشنهادش در ابتدا کمی خنده دار بیاید اما وقتی طعمش با نگاهی عسلی رنگ عجین می شود...میشود بهترین بستنی سنتی دنیا...


+سلام به همۀ دوستای عزیز و مهربان دنیای مجازی

+یک تلنگر هم کافی بود برای اینکه بشکنم، به هر حال ممنونم از مشتت

+مهربانم! شرمنده ام که هیچ وقت مهربانی هایت را منتشر نکردم اما تا دلت بخواهد گلایه ها را پست کردم و غریبه ها لایک زدند کاش می توانستم صدایت را بنویسم

+نصیحت پدرانه

من را به خاک سپرده اند امروز

بخدا که من فقیرم و واژه ندارم و نمیدانم، مگر میشود از عشق نوشت آنهم از قلم سیاه دل من... مگر میشود از جنون نوشت... شرط جنون عاشقیست و شرط عاشقی رسوایی است... در عشق باید رسوا شد... باید مجنون باشی...لیلا شدن که کاری ندارد... اما مجنون شدن تو را به اوج می کشاند... امروز من عاشق شدم... میزبان بودم... مهمان شدم... امروز برای اولین بار لحظه قلم گرفتن وضو داشتم و با عشق می نوشتم... امروز من لیلا بودم مجنون شدم... امروز من... مریم را به خاک سپردم... امروز من خواهر سه مجنون بودم و برایشان هروله میکردم... امروز من آواره بودم آواره آواره... آواره

ادامه مطلب ...

مترسک عاشق شد


مترسک چشمان خدا بود توی مزرعه... دستانش همیشه هم عرض شانه هایش بود... مترسک فقط یک آرزو داشت... او دلش میخواست عاشق شود... با خودش میگفت:« کاش میشد دستانم را به سوی آسمان قنوت بگیرم تا شاید خد آرزویم را براورده کند.»... کلاغها و گنجشکها مسخره اش میکردند... شده بود مضحکه دست آنها... اما در میان آنهمه گنجشک یکی کوچکتر از همه بود... نزدیک به غروب که میشد قبل از اینکه به لانه اش برود می آمد و روی شانه های مترسک می نشست... روزی به مترسک گفت:« من هرگز از دانه های مزرعه ای که تو نگهبان آن هستی نمی چینم»... مترسک با تعجب پرسید:«چرا؟!!!»... گنجشک گفت:«بخاطر تو،آخر من تو را دوست دارم»... و آن لحظه بود که قلب از جنسِ کاهِ مترسک شروع به تپیدن کرد... مترسک عاشق شد... به گنجشک نگاه کرد و با عشق و مهربانی گفت:«من هم تو را دوست دارم»... گنجشک از خجالت سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت...

روزها از پی هم گذشتند... هفت روز بود که مترسک عاشق گنجشک شده بود... هر روز غروب گنجشک سر بر شانه مترسک می گذاشت و عاشقانه در گوشش جیک جیک می کرد و مترسک هر روز بیشتر عاشق میشد...

تا اینکه روزی...

پسرک مزرعه دار با یک تیرکمان وارد مزرعه شد... ناخودآگاه رنگ مترسک پرید و دعا دعا میکرد گنجشکش امروز نیاید... اما گنجشک مث هر روز از دور نمایان شد... مترسک میخواست فریاد بزند... نه...نیا گنجشککم...اما انگار زبان در دهانش قفل شده بود... پسرک تیرکمانش را بالا آورد و نشانه گرفت... حالا گنجشک به بالای سر مترسک رسیده بود...همینکه خواست بروی شانه اش بنشیند سنگ تیرکمان پسرک به جسم کوچک و نحیف گنجشک برخورد کرد... آه از نهاد مترسک برخاست... گنجشک جلوی پای مترسک افتاد... گلوی مترسک مهمان بغضی آنی شد... دلش میخواست خم بشود و با دستهای خشک و چوبی اش گنجشگک زخمی اش را از روی زمین بردارد...اما حیف نمی توانست پاهای چوبی اش را خم کند... گنجشک بال بال میزد... مترسک با غم و درد و حسرت به گنجشک نگاه کرد... گنجشک اما لبخندی آرام گوشه منقار کوچکش خودنمایی میکرد... بعد آهسته گفت:« من فدایی این عشق شدم»...و....... آرام شد

مترسک هم طاقتش را از دست داد و چوب خشک پاهایش شکست


پ.ن1:نه با خودت چتـــر داشتی... نه روزنـــامه... نه چمـــدان…عـــاشقت شدم... از کجا می فهمیدم مســـافری !؟


پ.ن2:خدایــــا ! خط و نشان دوزخـــــت را برایـــم نکش ! جهنم تـــــر از نبــــودنش جایـــی سراغ ندارم…


+ عشق بی چرا...

یار یعنی تو و یاد چشمان تو...


از کجا من و تو رسیدیم به هم ، نمی دانم... والله نمی دانم ! من داشتم زندگی م را می کردم که یکهو ...

وقتی فهمیدم جز حافظ و عاشقانه های عالم و جامعه شناسی دنیل بیتس و نظریه های کنت و خودکشی دورکیم هم می شود چیز دیگری خواند...

وقتی که فهمیدم می شود در این عالم عاشق ِ تو شد... دمی که دیدم عاشق شده ای ... 

دیدم می شود حتی عاشق ِ عشق شد...

از کجا پیدایت شد در زندگی من نمی دانم ! فقط همین قدر مرا بس که تــو ((یـــار)) ِ دلـــم شدی .

و یــار ...

در فرهنگ واژگان من "یار" کلمه ای است مقدس که تلفظ ش برای هر کسی به کار نخواهد نرفت...

 ((یار)) یعنی اتفاقی پیدا شدن،اتفاقی آمدن در روزهای بی یاری،

یعنی از همان اول حس مشترک داشتن،مشترک بودن،

یعنی حرف زدن چشم ها با هم در دومین دیدار حتی،

یعنی هم فکر بودن،

یعنی فکر کردن به چیزی که دقیقا در ذهن آن یکی ست...

یعنی دوست داشتن،

یعنی تغییر...

یعنی تفال زدن و منتظر نشستن برای تعبیرش...

 یعنی رفتن،یعنی اشک هایی که ته چشم ات حلقه می زنند...

یعنی دلشوره و دلهره وقتی که کنارش نیستی،

یعنی زنگ زدن یک دفعه ای و گفتن همه ی دلهره ات و مطمئن شدن از اینکه "حالش خوب نیست"...

یعنی درست کردن پاتوق و نشستن و فکر کردن به طرح چشمان نجیبت،

یعنی آرزوهای مشترک،

یعنی همیشه ، همه جا ، هر لحظه ، در ذهن و قلب بودن...

یعنی ته ته عشق...

یعنی فهمیدن درد دل،

یعنی فهمیدن سه نقطه ها...

یعنی روان ترجمه کردن سه نقطه ها،

یعنی جواب دادن سه نقطه ها...

یعنی اشک هایی که عشق کنی وقتی از روی گونه ای جمع می کنی،

یعنی در اوج خنده گریاندن...

یعنی شنیدن آهنگی که تو رو یادم میاره

یعنی مردن برای یک پَر!

یعنی نبودن و دلتنگی،

یعنی مثل هیچکس نبودن...

یعنی درد،

یعنی غم مشترک،

یعنی عذاب کشیدن برای رفتن و نبودن...

یعنی یادآوری هرلحظه ی عشق،

یعنی عاشق بودن،عاشق شدن،

اصلا یار یعنی همه ی آنچه که نتوان به قلم کشید و نتوان به زیان آورد...

یار یعنی چشم هایی که می فهمند زبان عشق را...

یار یعنی تـــو...

یار یعنی مجنون ِ تو...

یار یعنی هدیه ی الهی در لحظه هایی که باید،...

یار یعنی من و تو،

یار یعنی چه فرقی می کند...

یار یعنی بوی گندمی موهای تو... 

یار یعنیــ... مثل همیشه،درست وقتی که نباید،لال می شوم و قلمم کم می آورد اما نوشتم که شکر کرده باشم عشق را...

 که یادم نرود خیلی جاها که لغزیدم،سقوط می کردم اگر نبودی...

یادم بماند که با یک پیامک حتی می توانی به اذن عشق،منجی لحظه هایم شوی...

نوشتم که یادم نرود خیلی از لحظه های مستی ام را مدیون تو و عشق و خدای عشق ام...

یادم بماند که یادم داده ای هر رابطه ای حد و مرزی دارد که وسعت و ادامه و گستره اش هم فقط به دست خداست جز آنان که فدائی ِ هم اند...چون تو .. چون من ... چون مـا ...

 دوستت دارم منجی لحظه های تنهایی ام تا هر آن جا که خدا بخواهد...


پی مریمی نوشت:یادته گفتی دعا کن شش گوشه رو ببینم و شهید بشم؟تو فراتر از آنی که برایت بهشت و 6گوشه و شهادت را آرزو کنم...الهی که فـدا شوی و من قاریِ "و فدیناه بذبح عظیم" ات...

هزار و یکمین مرتبه عشق!

یکم بار که عاشق شد، قلبش کبوتر بود و تن اش از گل سرخ. اما عشق، آن صیاد است که کبوتران را پر می دهد. و آن باغبان است که گل های سرخ را پرپر می کند. پس کبوترش را پراند و گل سرخ اش را پرپر کرد.

دوم بار که عاشق شد، قلبش آهو  بود و تن اش از ترمه و ترنم. اما عشق، آن پلنگ است که ناز آهوان و مشک آهوان نرمش نمی کند، پس آهویش را درید و تن اش را به توفان خود تکه تکه کرد؛ که عشق توفان است و نه ترمه می ماند و نه ترنم.
سوم بار که عاشق شد، قلبش عقاب بود و تن اش از تنه سرو. اما عشق، آن آسمان است که عقابان را می بلعد و آن مرگ است که تن هر سروی را تابوت می کند.
پس عقابش در آسمان گم شد و تن اش تابوتی روان بر رود عشق.
و چهارم بار و پنجم بار و ششم بار و هزار بار.
هزار و یکم بار که عاشق شد، قلبش اسبی بود از پولاد و آتش و خون و تن اش از سنگ و غیرت و استخوان.
و عشق آمد در هیئت سواری با سپری و سلاحی بر قلبش نشست و عنانش را کشید، آنچنانکه قلبش از جا کنده شد.
سوار گفت: از این پس زندگی، میدان است و حریف، خداوند. پس قلبت را بیاموز که:
عشق کار نازکان نرم نیست / عشق کار پهلوان است، ای پسر
آنگاه تازیانه ای بر سمند قلبش زد و تاخت. و آن روز، روز نخست عاشقی بود
پی مریمی نوشت:هنوز اون روز فراموشم نمی شه
که با دست قشنگت روی شیشه
کشیدی عکس قلبی و نوشتی
واسه امروز و فردا و همیشه