خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

خداحافظ بهترین رفیق...

خداحافظ رمضان... خداحافظ ماه عزیز خدا... خداحافظ رفیق شفیق...

خداحافظ دعای سحر... خداحافظ دعای ابوحمزه ثمالی... خداحافظ شب زنده داری

خداحافظ نمازای صبح اول وقت... سلام نماز صبح های قضا

خداحافظ نفس نفست ثواب... خداحافظ خواب روزه دار ثواب

خداحافظ بهار قرآن.. خداحافظ قرآن کریمـ...

سال دیگر باشم یا نباشمـ... ببینمت یا نبینمت... به خدا می سپارمت... مراقب دلت باشـ...

خداحافظ دعای فوق آرامش «یا علیُ یا عظیم,یا غفورُ یا رحیم...»

خداحافظ سُفره های ساده افطار... نون و پنیر و آبجوش و یکی دوتا خرما...

خداحافظ شبای قدر... شبای قدر... شبای قدر

ببخش که اونجور باید و شاید قدر شبای قَدرِت رو ندونستیمـ... اونجور که باید و شاید قدر خودت رو ندونستیم

خداحافظ دعای محشر «جوشن کبیر» ... خداحافظ «سُبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث خالصنا من النار یا رَبّ»

خداحافظ روزای بلند روزه داری... عصرای داغ رمضان... نزدیک غروبای لب تشنگی...

خداحافظ تشنگی... آخ یا حسین گفتنای دم افطار... مشتای پُر آب و نخوردن و یا ابوالفضل گفتن

خداحافظ حسینیه مقدس شهرم... معطر به عطر کلام حق... خداحافظ جزء خوانی قرآن... دوستای محفل نور

میدونم که دلم برات تنگ ... شدهـ ؛ همین حالا تنگ شده این دل... میدونم که آروم و قرارم میره با رفتنت... میدونم

میگه وقتی حضرت موسی به دستور خداوند برای مدت سی شبانه روز معتکف کوه طور شد خداوند ده شبانه روز دیگه اضافه کرد... کاش میشد رمضان هم تمدید بشهـ... کاش

همۀ این ده شب هم بشه شب قدر... تا خود صبح هو ناز کند و ما نیاز...

حالا سبُکم... اونقدر سبُک که فقط دو تا بال میخوام برای پرواز تا خدا... برای جاودانگی

خداحافظ دوست خوبِ من... رمضان کریم... امسال رمضانم با همۀ رمضانای عمرم فرق داشت... خیلی هم فرق داشت...

خداحافظ رمضان متفاوت عمرمـ...


پی نوشت نقد فیلم:امسالم مث هر سال شبکه های اول و دوم و سوم برای ماه رمضون فیلم داشتن... شبکۀ اول رو فقط قسمت اولش رو دیدم با بازی زیبای هومن برق نورد و بهنام تشکر عزیز... شبکۀ دوم رو هم که با افتخار تمام میگم کارگردانش همشهری عزیز من جناب آقای سعید آقاخانی بود که نشد فیلمش رو ببینم... اما مادرانهـ... به قول دوستان یه فیلم پُر از سوژه و خندیدن

اولین سوژه رو که خودتون توی فیس بوق و دیگر سایت های محترم و محترمه دیدین... برعکس گرفتن آیفون پنج توسط اردلان تمجید

و اما بدترین و مسخره ترین سوژه، رنگ چشمهای این خانوادۀ عزیزتر از جان بود؛من مانده ام مادر چشمانش رنگی،پدر هم رنگی چرا بچه هایشان رنگ چشمانشان قهوه ای یا سیاه بود؟؟؟؟ خلاصه کارگردان عزیز با این تفاوت عمیق در رنگ چشمها به همۀ معادلات علم ژنتیک گند حسابی زده اند. بگو خُب

پی نویس عید: به نماز می ایستم و پنج تکبیر میزنم به دنیا و هر آنجه مرا از نوازش نسیم رحمتت دور میسازد؛ میخواهم حُسن ختام مهمانی ات ابتدای آشنایی تازه ام با تو باشد؛ اکنون به مدد عبورم از باغ صیام عط گُل های تازۀ عبودیت را چنان در سر دارم که بیدارتر از همیشه می بینمت، چه شیرین است طعم میوه های آسمانی تو، آن هنگام که دست بر قنوت نماز عید فطر برمیداریم و تو را زمزمه میکنیم:«اَن تدخلنی فی کل خیر...»

عید سعید فطر بر روزه داران ماه خدا مبــــــــــــــــــارک

آه ای خدای مهربانمـ...

خدایا ای مهربانترینم! بیا و یه امشب رو هوای دل مریمت رو داشته باش

خدای بخشنده... من گناهکارم درست،اما تو بخشنده ای و مهربان

خدایا من بارها ازت دور بودم درست اما تو همیشه به سوی من آمدی

خدایا ... بذار تموم دنیا بهم پشت کنن چ باک! وقتی تو رو دارم

خدایا من با توام که زنده ام... که نفس میکشم... که راه میروم

میدونم بندۀ خوبی برات نبودم... ای خدا یه امشب رو چشمات رو ببند و شتر دیدی ندیدی

یه سال دوری از تو خسته ام کرده خدا... یه سال گناه و عصیان و سرکشی داغونم کرده خدا

یه سال سر به هوایی و به جاده خاکی زدن زمین گیرم کرده خدا

خدایا میدونمـ اینقدر قادر و توانا هستی که میتونی یه کاری کنی چنان محو و نابود بشم که انگار از اول نبودم

میدونم خدایا میتونی یه کاری کنی که چنان خوار و ذلیل بشم که حتی کسی بهم نگاه نکنه

میدونم مهربانم... همۀ اینا رو از برم و بازم دارم مصداق جملۀ "ظلمتُ نفسی" رو به رخت میکشم

من بد... من عاصی... من گناهکار... اما تو خوبی و مهربان...

مگه نه اینکه گفتن تو از مادر به بنده هات مهربونتری؟!... خدایا من فقط به مهربونیت امیددارم!

بیا و یه امشب رو یکی از اون فرشته های مقربت رو بفرست برای این دل خسته از گناهمـ

خدایا قول میدم دونه های تسبیح رو معطر کنم به "آلهی العفو" و بفرسمتش برات

میدونی ای ربِ من؟ من امسال ماه رمضون حسرت چی رو خوردم؟ به چی غبطه خوردم؟

وقتی چشمم افتاد به اون یه جمله از آیۀ شریفه که نوشته بود: "وصتنعتک لنفسی" تمام وجودم آهـ شد از ته دل

بغض نشست ته گلوم و گفتمـ خوشا به حال اونیکه مصداق بارز این آیه اس... یا حسین

خدایا نکنه رو ازم برگردونی... خدا اگه تو رو نداشته باشم دیگه هیچی ندارم... بی کِس میشم... بی یار میشم

بیا و دستای لعنتی ام رو از توی دستای آتشین شیطان دربیار و تا آخر عمرم بذار توی دستای خودت و محکم بگیرش

خدایا من بنده ام... نفسم ضعیفه... تو خدایی خدا... بیا و بهم رحم کن... کاسۀ گداییِ من فقط به سوی توئه

از کرم و رحمتت به دوره که این کاسه خالی بمونه!





مهربانی استادی بود در مدرسۀ عشق... از او پرسیدم شاگرد که بودی؟! پاسخم داد: چشمانِ او!
من از تو آموختم چگونه لبخند خدا را بر دلم ثبت کنم!... و از تو آموختم که چگونه اشکهایم را برای روزهای تداعی خاطره نگهدارم
تو استاد دل من نیز بودی مهربان برادرمـ... تولدت مبارک

پی نوشت حلالیت:میگن توی شبای قدر اگه حق کسی گردنت باشه صدای ناله هات و دعاهات به عرش کبریاییش نمیرسه اگه حقی ازتون ضایع کردم حتی در حد یه حرفِ کوچیک شما رو قسم میدم به حق این شبای عزیز حلالم کنین "التماس دعا"

بی تو تمام دریاها بحرالمیت اند.


روزی بر شانه هایی که وحی بر آنها باریده بود بالا رفتی تا خدایان خرمایی را، تا خدایانی که از بندگانشان هم کوچک تر بودند را طی کنی و بشکنی.

روزی دست هایت الهۀ تاریخ را پیمود و در مقابل الله به قنوت ایستاد.

امروز من پیرتر از تاریخ و تهیدست تر از جغرافیا تو را آه می کشم.

خمیده راه میروم تا خورشیدم را که از کعبه طلوع کرده بود در لبخند یتیمان مدینه پیدا کنم. و دستان شاعرم را با نوازش یتیمانت متبرک کنم.

امروز در نبودنت پیراهنی شده ام با شعله های سرگردان و سرکش.

امروز مشتاقم شانه هایی را که در شب راه میروند که نان و خرما حمل میکنند و تکیه گاه شبانه یتیمان کوفه است

حالا نام تو را میبرم و دهانم شیرین میشود.

دستهای زمستانی ام شکوفه میزنند و پاهای صخره ای ام می رقصند و کلمات مچاله شده ام دهان به دهان میگردد.

با بلندترین واژه تو را میخوانم و دست های خواب آلوده ام بیدار میشوند.

ما بی تو سکوت کرده ایم با لب هایی که آغاز نشده اند؛سکوتی سنگین که آرامش شبهای کوفه را زلزله شده است.

سکوت کرده ایم و زلالی نامت از چشمهایمان سرازیر است.

می ترسیم فریاد برآوریم که کبوتران چاهی اندوه منجمد تو را پرواز دهند و جهان در سوگی ابدی سیاه بپوشد.

وقتی تو نیستی آسمان نیست که انگشتان نیایشم را در آن پرواز دهم،که با سنگی آن را بشکافم و با آهی -که از چاهی برامده است- آن را بپوشانم

وقتی تو نیستی پنجره ای نیست که حنجرۀ زخمی ام را در آن بتکانم تا بادها آبستنش شوند.

بی تو چشمی نیست که دیدن را شایسته باشد و فریادهای مذابم را باور کند.

علی جان! بی تو تمام دریاها بحرالمیت اند.

مولایم! باری ما را بنگر که عشق تو را زیسته ایم و نام تو را پرچمی ساخته تا چراغ راه فردایمان باشد

ای آنکه «کار همیشگی ات اندوه بوده است و تیمارخواری و شبهایت شب زنده داری»

جهان را نگاه کن تا یتیمی اش را فراموش کند

برگرفته از کتاب همۀ خط های موازی اند؛ نوشته محمود اکرامی


پی نوشت دل شکسته:تو رفته ای... تو ای بهترین بابای دنیایم... و اکنون من مزۀ تلخ بی پدری را چشیده ام... اما هر چه در دلم میگردم نشانی از اینکه شیعۀ تو باشم نمی یابم... کاش امشب را نه برای فرق شکافته ات... نه برای دل شکسته ات... نه برای زینبت... بل برای دل لرزان و دور از شمای خودم بگریمـ... کاش شیعۀ واقعی باشیم تا دل بدهیم به اشکهای از ته دل امشبمان...

پی نوشت بازگشت دل از سفر: لب که میگشایم تا سخن بگویم از بازگشتش تمام وجودم دل میشود و ... انگشت که میرقصانم بروی صفحه کلید دل تا به رخ واژه ها بکشانم بازگشتش را همه وجودم میشود چشم و اشک و ... فقط آرام و ساده میگویم: خوش آمدی ای بازگشته از سفر دل... فرینازم

عاشقی سفر ثانیه است

عاشق میخواست به سفر برود ،

روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست ،

هی هفته ها را تا میکرد و توی چمدان می گذاشت ؛

هی ماه ها را مرتب میکرد و روی هم میچید و  

هی سال ها را جمع میکرد و به چمدانش اضافه میکرد.

او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته چمدانش جا داده بود و سال ها بود که  خدا تماشایش میکرد و لبخند میزد و چیزی نمی گفت

اما سرانجام روزی خدا به او گفت : عزیز... عاشق ، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود ؟ چمدانت زیادی سنگین است ، با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی ؟

عاشق گفت : خدایا ! عشق ، سفری دور و دراز است. من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم. به همه این سال ها و قرن ها ، زیرا هر قدر که عاشقی کنم باز هم کم است.

خدا گفت : اما عاشقی سبکی است. عاشقی سفر ثانیه است نه درنگ قرن ها و سال ها ؛ بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر ، جز همین ثانیه که من به تو می دهم.

عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم ، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را. اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است ، به کسی که همراهی اش کند. به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است. 

خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی. “هیچ چیز” توشه توست و “هیچ کس” معشوق تو ، در سفری که نامش عشق است 

و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد ، 

عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت جز چند ثانیه که خدا به او داده بود و عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت جز خدا که همیشه با او بود


پی نوشت دل: تمام خستگی هایت را یکجا میخرم تو فقط قول بده صدای خنده هایت را به کسی نفروشی

پی نوشت سفر: با این متن گرفتین من الان سفرم؟ یعنی این پُست رو همین دیشبی همین ساعت نوشتم اما گذاشتم رو تایمر که امشب وقتی من خونۀ هلینا نانازمُ داریم با هم سر هیچ و پوچ توی سروکلۀ هم میزنیم آپ بشهـ

خدا چلچراغی به آسمان آویخته است!

الهی به اُمید مهربونیت

گفتند: چهل شب حیاط خانه ات را آب و جارو کن. شب چهلمین خضر خواهد آمد. چهل سال خانه ام را رُفتم و روییدم و خضر نیامد؛ زیرا فراموش کرده بودم حیاط-خلوت دلم را جارو کنم.

گفتند: چله نشینی کن.چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمین بر بام آسمان برخواهی رفت و ... ومن چهل سال از چله بزرگ زمستان تا چله کوچک تابستان را به چله نشستم؛ اما هرگز بلندی را بویی نبردم. زیرا فراموش کرده بودم خودم را به چلستون دنیا زنجیر کرده ام.

گفتند:دلت پرنیان بهشتی است. خدا عشق را لای آن پیچیده است. پرنیان دلت را وا کن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود. چنین کردم،بوی نفرت تمام عالم را گرفت؛ تازه دانستم بی آنکه با خبر باشم شیطان از دلم چهل تکیه ای برای خودش دوخته استــ...

به اینجا که میرسم؛ناامید میشوم آنقدر که میخواهم همۀ سرازیری جهنم را یکریز بدوم

اما...

امان انگار فرشته ای دستم را میگیرد و می گوید: هنوز فرصت هست؛ به آسمان نگاه کن

*خدا چلچراغی به آسمان آویخته است.*

کـــــــه هر چراغش دلی است

دلت را روشن کن تا چلچراغ خدا را بیفروزی

فرشته شمعی به من میدهد و میرود

را ـــــــــــتی ...

امشب به آ ـــــــــــــمان نگاه کن ببین چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است.

«عرفان نظرآهاری»


 پی نوشت دل: میگه همیشه آرزوات رو روی کاغذ بنویس نه برای اینکه خدا کم حافظه اس...نهـ... بلکه برای اینکه یادت باشه به اینجایی که الان رسیدی روزی آرزوت بوده و خدا آرزوت رو برآورده کرده 

پی نوشت دانشجویی:مدیونید اگه فکر کنین من فردا امتحان دارم و کتاب رو به نصف نرسوندم حتا... یه همچین دانشجوی فعالی ام من