خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

بازگشت مسافرم از سفر...


نم نم باران بود و هوای آمدن مسافر از سفر بهشتـ...

بوی بهشت می آمد... بوی شقایق... بوی حرم... بوی سیب...

دیدمش... پشت شیشه های اتوبوس برایمان دست تکان داد و چشمانمان پر از اشک شد

همه پر کشیدن به سویش من اما... همانجا خشکیده بر جای ماندم... مسافران یکی یکی در آغوش عزیزانشان دیدار تازه میکردند و مسافرِ دلخستۀ من هم ...

در میان پروانه هایی که به گردش می چرخیدند چشمان مهربانش را گرداند و مرا در میان انبوه جمعیت پیدا کرد... 

چادرم در میان مشت های گره کرده ام چروک شده بود و اشک بود که در تار و پودش گم میشد... آهسته و لرزان قدم برداشتم... زانوانم میلرزید و سکندری میخوردم... 

آخرین لحظه یک قدم مانده به عشقــ... 

تاب نیاوردند و یاری ام نکردند... زانو زدم... 

آخرین قدمش را پُر شتاب برداشت و در آغوشم گرفت و بغض بود شکست و سد اشک ها هم... سر بر شانه اش هق هق گریه امانم را برید

-:رسیدن بخیر عموی مهربانم... زیارت دلت قبول!!!

-:قولت یادت رفت مریمی؟؟؟

-:نه از شوقه دارم گریه می کنم فداتون بشم!

نفس عمیق کشیدم و مست شدم از بوی بهشتی حضورشـ...


پی نوشت نفس عمیـــــــــــق: دود این شهر مرا از نفس انداختـــ ه است... به هـ ـــوای حرم کربُ و بّلا محتاجم


پی نوشت نگاه:در میانۀ میدان نگاه ها هم که باشی.... هزاران هزار چشم هم تو را بپایند... دلت که عاشق باشد... در می یابی بی تابی یک جفت نگاه به طعم عسل را... وقتی او هم پا به پای تو... شانه به شانه ات... بی خیال دردها و طعنه ها... چشمانش از نم اشک پر و خالی میشوند و قرمزی خون هم حتی ذره ای از زیبایی و غرورش کم نمیکند... چشمانت دلم را اسیر کرده است انگار!!!

خرم آن لحظهـ...


آغوش که گشــود؛ پرنده شدم در دستان پرمهرش، بالهایم گسترده شد به وسعت عشق

خیسی چشمانم را که با سر انگشت گرفت من غرق شدم در دریای بیکران مهرش

سر بروی سینه اش می نهم... از همین حالا بوی یار میدهد... بوی وصال یار... بوی بابا را میدهد... بابایی که کنارمان دست به سینه ایستاده و با چشمان روشنش نظاره گر عشقبازی ماست... آهسته سر بر میدارم... دوباره چشم میدوزم به مردانگی نگاهش... لبخند میزند و میگویم:دعایم می کنی عمو؟؟؟

با همان لبخندش سرم را از ورای سیاهی چادرم می بوسد و می گوید:مگر میشود برای مریم گلی دعا نکنم؟؟؟

آرام میشوم... سبک میشوم... قرار میگیرد این بیقراریِ دلــ...

اشک اما مثل همیشه راهش را بلد است و بغض نکرده سرازیر میشوند بروی گونه هایم

آرام در گوشم زمزمه می کند:به شرطی که دیگه گریه نکنی... پشت سر مسافر...

تند مثل بچه های تخس وبازیگوش می پرم توی حرفش و میگویم:چشم دیگه گریه نمی کنم اما دلم تنگ میشه براتون...

همانگونه زمزمه وار میگوید:سفر قندهار نمیریم که عموجان... نهایت ده روز دیگه بر میگیردیم

و من باز بغض می کنم که کاش همسفر میشدم با دل مهربانش...

کاش میشد منهم در این سفر همراه میشدم با قدمهای عاشقش...

آخرش عمو به آرزویش رسید... سفرش جور شد و میرود تا ساکن شود در جوار حضرت عشق... میرود تا آرام شود در حریم حرمش... میرود تا بچشد طعم آوارگی را در بهشتی ترین خیابان دنیا...

خوشا به حال دلت عموی مهربانم...  

آرزویت به سرانجام رسید؛ 

روزهای عاشورای هر سال را یادت می آید؟ وقتی در دیگهای برنج را باز میکردی و با بغض و اشک فریاد میزدی:یا حســــــــــــین

حالا همان حسین علیه السلام دعوتت کرد و تو اجابت کردی دعوتش را

خوشا به حالت عمو...


پی نوشت مسافرم:قولت نمیدهم عمو مگر میشود تو نباشی و من قرار بگیرم؟!ای مهربان همچو بابایم

پی نوشت دل:کــــــــــــــربلا

من هر روز یک انسانم!

این شعر زیبای غاده السمان من رو به یه دنیای ناشناخته ای برد که تا به حال ندیده بودم اونقدر برام جذاب و دل انگیز بود که یه پست رو به خودش اختصاص داد:

گر به خانه من آمدی

برایم مداد بیاور مداد سیاه

میخواهم روی چهره ام خط بکشم

تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم

یک ضربدر بروی قلبم تا به هوس نیفتم

یک مداد پاک کن هم بده برای محو لبها

نمیخواهم کسی به هوای سرخیشان سیاهم کند

یک بیلچه تا تمام غرایز زنانه ام را از ریشه در آورد

شخم بزنم وجودم را... بدون اینها راحتتر به بهشت میروم آیا؟!

یک تیغ تا موهایم را از ته بتراشم شاید سرم هوایی بخورد

و بیواسطه روسری کمی بی اندیشم

نخ و سوزن هم برای زبانم

میخواهم بدوزمش به سوق اینگونه فریادم بی هوا تر است

قیچی هم بیاور

میخواهم هر روز اندیشه ام را سانسور کنم

پودر رختشویی هم لازم دارم

برای شستو شوی مغزی

مغزم را که شستم پهن کنم روی بند

تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت

میدانی که باید واقع بین بود

صدا خفه کن هم اگر گیر آوردی بگیر

میخواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب

برچسب فاحشگی میزنندم

بغضم را در گلو خفه کنم

تو را به خدا... اگر جایی دیدی حقی می فروشن

برایم بخر تا در غذایم بریزم

ترجیح میدهم خودم قبل از دیگرا حقم را بخورم

سرآخر اگر پولی برایت ماند

برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند

بیاویزم به گردنم و رویش با خط درشت بنویسم

من یک انسانم

من هنوز یک انسانم

من هر روز یک انسانم


پی نوشت درد:دیگر بانوی هیچ قصه ای نخواهم شد که این بانو خود قصه ها دارد!!!

پی نوشت انتظار:گرچه میدانم نمی آیی ولی هر دم ز شوق سوی در می آیم و هر سو نگاهی می کنم

همه چی آرومه من چقدر خوشحالم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هلینا

میزبان که میشوی دل میدهی به چشمان دریایی اش

دل میگذاری لای دستهای کوچکش

صدایت که میزند "مریم"

خوش آواتر از آن صدایی به گوشت نمی رسد

کاش فاصله ها بی معناترین واژه های فرهنگ لغت بود


هلینا:مریم...

من:جان دلم

هلینا:ماهی بیار بی بی نم... گذا(غذا) بیدم بوخوله

من:عمو حسین دعوامون میکنه هلی

هلینا:چلااااااااااااا؟؟؟

من:چون میگه به ماهیام دس نزنین زودی میمیرن

هلینا:عمو حوسین با من دعوا نمی کنه

من:چرا فدات بشم؟؟؟

هلینا:آخه دوسم داله...دوستیم... من دوسش دالم

من:(آیکون غش و ضعف و بوسه و بقل و قربون صدقه رفتن)


آمدنت بهار را نوید میدهم کوچولوی عزیزم

وشیرین زبانی ات مرا می برد به اوج کودکی ها

سخاوتت وقتی میخواهی غذا بخوری و باید ماهی های هفت سین را

اول سیر کنی و بعد خودت...

خنده هایت... دلم تنگ شده برای تبسم چشمانت

هلینای عمه...


هیچوقت... هیچوقت نازنینکم چشمانت را نبند

نگاهت را دریغ نکن

تو که میدانی آیه آیه زندگی ام

از گوشه چشمان تو تلاوت میشود


نوروز امسال مثل همۀ سالهای دیگر برادرم به زادگاه خودش برگشت و مهمان خانه ما بود

اما دختر کوچکش که روز به روز بزرگتر و شیرین زبانتر میشود

در دل تک تک ما جای مخصوص خودش را باز کرده است

زندگیِ من.... نفسهایم... امید... همه کسم حالا هلیناست

آنقدر دوستش دارم که اگر بگوید جان دریغ نخواهم کرد

مهمان کوچک خانۀ ما دیروز به خانه خودشان بازگشت

البته در میان کیف کوچکش دل مرا نیز جای داد


پی نوشت در و دروازه!!!:کاش میدانستم چطور به صبح برسانم تمام شبهایی که با رفتنت یلدا شدند