خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

بادبادکِ کودکی هایم کو؟


مریضت شده ام ..

پی راه نجاتم ، که شفا دهد م از هرچه تعلق به تو دارد و در من

مانده !

هی همین حوالی اسم تو پرسه می زنم

به خودم می آیم و می بینم « حتی قلم هم غریبگی می کند با
نامت »

راستی از چندم باران بود که ندیدمت .... که نماندی ام ؟

به گمانم صد سال ، از آن شب خاموش بی روزن

می گذرد

گاهی خواب می بینم

خواب یک پیاله انار ! یک دامن پونه وُ پروانه

و یک آسمان آبی پُربادبادک ... !

سپیده می زند و برمی خیزم ؛ نخی میان انگشتان یخ زده ام

جا مانده

کسی نیست بپرسمش : " بادبادک من کو ؟ "

کسی نیست بگویدم : " یک نفر از حوالی باران ، که چترهم

نداشت

در نزده آمد و خواب خیس تو را شکست . بادبادکت را هم

برد ! "


                                شاعر؟


پی خاطره نوشت:وقتی سهبای نازنین دستور ساخت بادبادک یا فرفره را صادر کردن تندی پرتاپ شدم به خاطراتِ کودکیم... یه دختر بازیگوش که درسته با دخترا خاله بازی میکرد اما گاهی با داداشش قاطی بازیای پسرونه میشد؛ تیله بازی، گل کوچیک، بادبادک درست کردن و هوا کردن، فرفره درست کردن،... یادش بخیر... چ روزاییی بود... چ خاطراتی... چ دورانی بود... چقدر زود گذشت!!! برا همین وقتی که اسم بادبادک رو از گوگل سرچ کردم به این عکس و این شعر قشنگ که شاعرشو نمی شناسم برخوردم... اونقدر ازش خوشم اومد که ب خودم گفتم بذارم شما هم بخوونین و شاید خاطراتی هر چند دور و گنگ و محو براتون زنده بشهـ...


بعداً نوشت: دیشب نتم قطع بود... چقدر دلم میخواست یه پست محشر تولد هم براش بنویسم... چقدر دلم میخواست تولدشو تبریک بگم جز اولین نفرها... ساعت 00:00 روز دوشنبه... چقدر دلم میخواست که بود و مث قبلنا با شلوغ و شیطنت و آتیش سوزی... وقتی توو خبرنامه اسمشو دیدم تندی رفتم وبلاگش .... اما نفرین به این غم... نفرین به این روزگار و بازیاش... نفرین بر سردی غصه ای که بی تابت می کند... آنگونه که در دل داغ تابستان در گرمای نفسگیرش یاد سردی دل آدم برفی نفرین را بر زبانش جاری کرده است... دستانم تهی است مهربان برادرم

همین دستان گدایی ام را به درگاه آسمانی که دیشب مهمان بادبادکهای کودکی هایمان بود قنوت میگریم و از خدا میخواهم که هر انچه غم، دل مهربانتان را آزرده و هر آنچه درد بر احساس زیبایتان ناخن کشیده را از میان زندگیتان بردارد و دوباره شادی قرین لحظه هایتان شود

چرا که خدا همیشه بیدار است...

ساده مث دلم (همانکه همیشه دوست داشتی) میگویم

تولدت مبارک برادر آسمانی ام

اندر حکایات من و هلینا یا همون ماجراهای عمه و هلینا!!!


اونروز وقتی داداش مهدیم به گوشیم زنگ زد و با بغض گفت:مریم میتونی یه چن روزی بیای تهران؟آره؟بگو که کمکم می کنی و تنهام نمی ذاری

دلم هری ریخت پایین، با خودم گفتم یعنی چی شده؟ اون یه ریز حرف میزد و می گفت به کمکت نیاز دارم... بالاخره که آروم شد گفتم حالا بگو ببینم چرا اینقدر پریشونی؟ گفت:مامان ِ هلینا مسمویت غذایی شده!و بیمارستان بستریه. هلینا خیلی بیقراری می کنه و حتی پیش زنداییش هم آروم نمیشه فقط کنار خودم آروم میگیره که منم نمی تونم بشینم خونه و شرکت بهم مرخصی نمیده... نمیدونم چرا اما یهو گفتم:آخه شنبه امتحان دارم داداش.... یهو گفت باشه خداحافظ... ناراحت نشد اما سرش اونقدر شلوغ بود و اونقدر کلافه بود که زیاد بحث نکرد... مامان پرسید داداشت چی میگه مریم؟.... جریان رو براش گفتم. که خودش زنگ زد به داداشم و باهاش حرف زد... از مامان پرسیدم  «چیکار کنم مامان؟» که گفت:«من نمیدونم مریمی...بهتره خودت تصمیم بگیری به فکر امتحان روز شنبه ات هم باش داداشتو هم در نظر بگیر که بهت روو انداخته» نگرانیم بیشتر شد حالا واقعا باید چیکار می کردم؟میرفتم و بهش ثابت می کردم که همیشه کنارشم؟ یا بیخیال حس خواهری بشم و بشینم امتحانمو بخوونم... نمیدونم... زنگ زدم و با دخترعموم که اونم دانشجوئه حرف زدم گفت:«ببین مریم امتحان شنبه ات مهمه...ولی اینکه داداشت رو هم تنها نذاری هم مهمه...فکر کن دانشجویی برو و برای شنبه برگرد»... با دوستای دیگه ام هم مشورت کردم که گفتن:«بهتره بری فقط اگه شد حتما برای امتحان روزه شنبه ات خودتو برسون»

بحث مشورتی که راه انداختم برای ناتوانی در تصمیم گیریم نیست.... اگه امتحان روزه شنبه ام نبود تعلل نمیکردم و میرفتم.شَکَم برای امتحانم بود... خلاصه اینکه در میان "شک و تردیدها" و "انکار و اصرارها" و "برو نروها" تصمیم بر رفتن شد و ساک سفر را بستم و عازم تهران بزرگ شدم...حدودای ساعت هفت صبح بود که رسیدم...و چ رسیدنی

تا اینجاشو که خووندین تراژدی غم بود و غصه... از اینجا به بعد فقط و فقط بخندین

بله داشتم چی میگفتم؟آهان ... خونه شونو میگی؟به بازار شام میگفت زکی...لباسای تمیز و غیرتمیز از سرو کول مبلا بالا می رفتن ... اتو و میز اتو وسط اتاق عزا گرفته بودن و زار میزدن که ما جامون اینجا نیست... وااااااااااای آشپزخونه رو نگین دیگه... وحشتناک... قیامت... محشر کبرا که میگفتن راسته ها... ووووییییییی... رو کابینتا و سینک ظرفشویی پر بود از ظرفای کثیف و نشسته... حالا این وسط داداشو هلینا کجان؟؟؟ هلینا تو بغل باباش از گرسنگی داشت زار میزد... و داداشه هم داشت براش شیرخشک آماده میکرد.و تکون تکونش میداد... نمیدونستم چیکار کنم؟.. هاج و واج داشتم به صحنه زنده مقابلم نگاه میکردم... یاد این فیلما افتادم که مثلاً مَرده عاشقه و بعد میخوان آشفتگی روحیشو نشون بدن خونه شو که خیلی بهم ریخته اس و لباسا توو خونه پخش شده رو نشون میدن همیشه با دیدن این سکانس از فیلما کلی مسخره میکردم و میگفتم چه بهم ریختگی مصنوعی ای... اما حالا از همون بهم ریختگی زنده جلو چشمم داشت رژه میرفت... داداشم همونطور که داشت نوک پستونک شیشه شیر رو میذاشت دهنش تا درجه حرارتشو امتحان کنه گفت:بدو برو لباساتو عوض کن یه دوشم بگیر و پتو بالشت بیار و با هلینا بخوابین منم میرم شرکت... گفتم:«با این بهم ریختگی و کثیفی هم مگه میشه خوابید اه اه» گفت:« حالا بذار عصری برگشتم با همدیگه تمیزش می کنیم» هلینا آروم گرفته بود و خوابیده بود... اول رختخواب هلینا رو پهن کردم و داداشم آروم گذاشتش سرجاش بعد صبونه داداشمو دادم وبعد از گرفتن سفارشات لازم راهیش کردم... بعد شروع کردم به تمیز کردن خونه و آشپزخونه و همه جا رو برق انداختم... لباس چرکیا رو انداختم توو لباسشویی و تمیزا رو هم اتو زدم و ورداشتم... بعد که خیالم از بابت خونه راحت شد یه دوش گرفتمو اومدم خوابیدم... که با گریه آروم هلینا بیدار شدم... تند گرفتمش بغلمو و گفتم:«سلام جیگر عمه» که بهم خندید... و با صدای کودکانه اش گفت: «جیش....جیش» منو میگی؟! هاج و واج موندم چیکار کنم حالا؟ من که بلد نیستم پوشک بچه رو عوض کنم ای وایِ من... هلینا هم هی میگفت جیش جیش... شلوارشو درآوردم و پوشکشم در آوردم و بردمش توو حموم حالا از استرس تمام بدنم میلرزه که نکنه از دستم لیز بخوره بندازمش زمین... هلینا هم قربونش برم بازیش گرفته بود و دلش میخواست آب بازی کنه... بالاخره با هزار مکافات برای اولین بار یه نی نی کوچولو رو شستم... حالا چجور پوشکش کنم؟... از رو دستور العمل که هیچی نفهمیدم... هلینا خودش پوشک رو روو زمین پهن کرد و رفت روش خوابید... یعنی خاک بر سرت عمه یه پوشک ساده هم بلد نیستی عوض کنی؟ بالاخره اونم یاد گرفتم ... تصمیم گرفتم این یکی دو روزه که اینجا هستم یادش بدم وقتی که خواست بره دستشویی بگه جیش و دیگه نیازی به پوشک کردنش نباشه... و تقریبا در این راه هم تونستم موفقیت هایی کسب کنم.... حالا باید میرفتم مرحله بعد... انگار که من اومده بودم تا توو کلاس بچه داری و خونه داریِ هلینا یه چیزایی یاد بگیرم در واقع هلینا مراقب من بود نه من مراقب هلینا... خلاصه بعد که شلوارشو هم پوشیدم اینبار گفت :«اَم» این دیگه چی میخواد؟ که رفت توو آشپزخونه و دست برد برای شیشه شیرش وبازم گفت:«اَم» یعنی تو چقدر خنگی عمه؟ خب گرسنمه دیگه.... رسما خجالت کشیدم... بعد با توجه به دستورالعمل رو قوطی شیرخشک براش یه شیر تپل درست کردم و بعد با پشت دستم درجه حرارتشو تست کردم و وقتی مطمئن شدم ولرمه دادم بهش که خودش گرفت و شروع کرد به مک زدن شیشه...برای خودمم یه نیمرو حسابی درست کردم و زدم توو رگ...بعد خواستم شروع کنم به درس خووندن که بله هلینا خانم کتاباشو اورد و گفت باید برای منم بخوونی...هر طور شد سرگرمش کردم و بعد شروع کردم به درس خووندن...و تا نزدیک غروب که نزدیک بود داداشم بعد از سرزدن به خانومش برگرده درس خووندم...هلینا هم خودش رو سرگرم کرده بود...اسباب بازیاشو که می آورد توو هال و پهن میکرد اون وسط بعد از بازی همه رو می برد توو اتاقش دوباره... از دیدن این کارش اونقدر ذوقیدم که نگو... از ذوق گرفتمش بغلمو کلی تف مالیش کردم... شام رو که اماده کردم داداشه برگشت... تا اون لباساشو عوض کرد سفره رو انداختم و غذای شفته شله بی نمکه و بی روغن رو دادم به خوردش... بیچاره الان توو دلش چقدر بدوبیراه گفته و چقدر یاد خانومش افتاده... هلینا هم با ما غذا خورد و اما اون خوشش اومده بود چون کلی از غذا رو خورد... بعد با هلینا و داداش رفتیم بیرون و کلی خوش گذروندیم... شب میلاد آقا بود و جشن و شربت و شیرینی و ... بعد داداشی یه دونه روسری خوشمل برام خرید و بعد با خندیدن و سربه سر گذاشتن هلینا برگشتیم... فرداش هم که زنداداشم رو مرخص کردن و وقتی هلینا چشمش به مامانش افتاد ازش می ترسید و نمیرفت پیشش... بنده خدا زنداداشم کلی از این حرکت هلینا گریه کرد و ناراحت شد...که کم کم بردمش جلو و نشوندمش بغل مامانش... اولاش می ترسید و خودشو می چسبوند به من... اما کم کم یادش اومد که مامانشه... شبش دوباره هلینا بهونه پارک رو گرفت و کلی گریه کرد که داداشم مجبور شد ببرتش بیرون البته منم باهاشون بودم... رفتیم پارک {که عکس مشهود در همون پارک گرفته شده} و بعد هم رفتیم پیتزا خوردیم که هلینا خانم یه دلستر کامل رو نوش جان کردن... اونم تلخ تلخ... من فقط یه خورده تونستم ازش بخورم اما هلی قربونش برم تا ته سر کشید... وقتی رسیدیم خونه من لباسامو جمع و جور کردم و از داداشم خواستم فرداش (یعنی جمعه) راهیم کنه برگردم که به امتحانم برسم... هلینا وقتی فهمید میخوام برم کلی بدعنقی کرد و بهونه گرفت و گریه کرد و با این حال خوابش برد... صبح جمعه راهی شدم و نزدیکای ظهر رسیدم خونه

بابا وقتی چشمش بهم افتاد وسط ترمینال بغلم کرد و گفت:هیچ وقت هیچ وقت نمیذارم تنهامون بذاری... درضمن بهت افتخار می کنم خانوم گل... یعنی یه کارخونه قند توو دلم آب کردن بعد که اومدیم خونه طبق اغلب جمعه ها رفتیم خونه مامانی جونم... که یه خبر خوب بهم داد که اینم داستانی داره برای خودش در حد اعلا... یه خاطره قشنگه مال همین دو سه هفته پیشه و به این خبرِ مامانی ربط داره... نوشتم و گذاشتم توو چرکنویس ها که در اسرع وقت براتون میذارم...

نمیدونم چجور پستمو جمع کنم؟!...آهان یادم رفت بگم که به هلی یاد دادم بهم بگه عمه... وااااااااااااااااااااااای اینقدر از شنیدن عمه از زبان هلینا ذوقیدم که حد نداشت... بازم گرفتمش توو بغلم و تف مالیش کردم... خاک بر سر بی جنبه ام نکنن... این چن روز من ذوق مرگ نشدم خیلیه ها

+گل نرگسی بهت پیشنهاد می کنم در اسرع وقت با سریعترین و مطمئن ترین وسیله برو مشهد و بعد برو خونه داداش مهدی ات و بعد از باران جون بخواه بهت بگه عمه... دیگه ذوق کردن و خوشیشو خودت درک می کنی... عمه نرگسی


بی ربط نوشت: دعا کنین تربیت بدنی2 ام رو خوب بدم که واقعا واقعا افتخارآمیز بشم و برای اولین بار توو عمر بیست و چهارسالگیم احساس مفید بودن کنم

فرق مادر و مادرزن!!!

مامان زندایی ام فوت کرده (خدا رحمتش کنه) چون نمی تونم برم و زنداییمو ببینم بهتر می بینم بهش زنگ بزنم حالا سعی می کنم که ناراحتی و بغش رو تو صدام نشون بدم.بعد از دو سه بوق جواب میده

زنداییم (با یه بغض و ناراحتی):بله؟.... من (صدای ناراحت که مثلا غمگینم...حالا تند فکر بد نکنین...مامانش هشتاد و خرده ای سال سنش بود و به همه آرزوهاشم رسیده بود و تازشم نتیجه اش دوم سوم راهنماییه...در ضمن و مهم تر از همه این آخرا اختلال حواس پیدا کرده بود و هیچکس ازش مراقبت نمی کرد ...مثل توپ فوتبال هی از این خونه شوتش می کردن اون خونه ...خلاصه دردسری بود برای خودش...) داشتم چی می گفتم؟! اهان منم جواب دادم:سلام زندایی

زنداییم بازم با بغض:مریم من مدرسه ام (زنداییم معلمه) نمی تونم حرف بزنم بذار خودم بهت زنگ میزنم

من با همون بغض مصنوعی:باشه زندایی جان .بس فعلا خداحافظ ... زنداییم هم خدا حافظی کرد وقطع کردیم

مامان گفت:مریمی یه زنگ به داییت هم بزن...الان اونم داغداره بالاخره هر چی باشه جای مادرش بوده بهش تسلیت بگو

حالا اینبار به داییم زنگ زدم...مثل قبل سعی می کنم صدامو زنگدارو غمگین کنم

تماس که فعال میشه تند میگم سلام دایی

دایی:بــــــــــــــه سلاااااااااااااااام گل مریمیِ دایی..خوبی خانمی؟کجاهایی؟یادی از فقیر فقرا کردی؟

من:      با خودم فکر کردم حتما خبر نداره

داییم:مریمی؟هستی؟الو؟قطع شد؟

من:نه دایی جونم...شما خوبی؟ چه خبرا؟زندایی خوبن؟شما کجایین؟

داییم سرخوشانه:واللا من در حال خلافم دایی جان

من:ئه دایی...

دایی:بابا پشت فرمونم شما هم که زنگ زدی مجبور شدم جواب بدم پلیس ببینه پدرمو درمیاره آخه دایی جان

من:کجا دارین میرین مگه؟

داییم:بیست سئوالیه دختر؟دارم میرم دنبال عیال جان...بریم مجلس ختم

من:پس شما خبر دارین دایی؟

دایی:چی رو مریم جان؟

من:که مادر خانمتون فوت شدن؟

داییم:پ ن پ بیخبرم...اینا بهم چیزی نمیگن میگن نکنه سکته کنم...الانم دارم میرم تا آروم آروم برام بگن چی شده که شوکه نشم

من:با خنده:من زنگ زدم تسلیت بگم ولی بهتر بود تبریک بگم

دایی خندید و گفت :آخه دختر خوب عمر دست خداس در ضمن نودسال سنش بودا ...خدا رحمتش کنه... به منت نیفتاد همین مهمه

بعد از اینکه تماس قطع شد با خودم فکر میکردم اگه خدایی نکرده مامانی (مامانبزرگم) به جای مادرخانم داییم فوت شده بود بازم دایی اینجوری میگفت؟!

هعی روزگار...امیدوارم با طرح این خاطره تونسته باشم فرق مادرزن و مادر رو به سمع و نظرتون رسونده باشم

کافی شاپ...(رمز همان رمز پست رمزدار قبلی)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کمی تا قسمتی طنز...

نمی دونم چقدر به روحیات من آشنایید؛ اما خب مسلماً هیچکسی دوست نداره غمگین باشه یا دوستان و اطرافیانشو در غم و ناراحتی ببینه حالا اونقدرا هم که فکر میکنیم دنیا غمگین نیست و به قول عزیزی چون می گذرد خیالی نیست این نیز بگذرد، به طبع هر کی توو زندگی شخصیش مشکلاتی داره و در صدد بر طرف کردن اوناس حالا هر کسی بستگی به روحیات و خلقیاتش در برابر اون مشکلش مقاومت نشون میده؛یکی میشینه و غم میخوره و منتظره تا بلا و مشکل مثل خوره جونشو بخورن و یکی دیگه با خنده و خوشحالی و سرخوشی(البته نه از نوع بیخودیش) میره به جنگ مشکلات و به قولی خودشو میسپره دست خدا و از خدا کمک میگیره

اینهمه حرف زدم که چی بگم؛امروز یه برنامه ای (اگه ریا نشه "سمت خدا") رو نگاه می کردم که میگفت بهتره با خودمون روراست باشیم و همه چی رو ازدید مثبتش ببینیم و توکل رو فراموش نکنیم دنیا رو هر جور نگاه کنیم همونجور بهمون رو میاره

حالا اینو هم بگم قرار نیست الکی خوش باشیم و هی فقط بخندیم و بگیم خودش حل میشه گاهی نگرانی استرس حتی غم هم باشه خوبه که باعث میشه به فکر حل مسئله باشیم؛

انگاری طنز هم به ما نیومده آ... واللا... در پی اعلانیه های حمایت از حقوق حیوانات چندین نامه و پیام خصوصی دریافت شد که بردار داستان وصیت نامه این بزبزقندی بیچاره را ... این شد که برآن شویم تا چندی دیگر پیامک و لطیفه به جای آن "وصیتنامه مذکور " درج نماییم


چه لحظه باشکوهی بود اون لحظه..!
وقتی معلم میبردمون پا تخته ازمون درس بپرسه وسطش زنگ می خورد..!
.
.
.
یعنی اگه اسمت
“میرزا پشم الدین خانِ گل کَلَمیان”
هم باشه، وقتی میخوای ایمیل درست کنی
میگه قبلا یه ایمیل با این اسم ساخته شده ..!
.
.
.
یه آدمایی هستن که زنگ میزنن رو خط ثابت خونه بعد می پرسن کجایی ؟
به روح اعتقاد دارن اینااا ؟؟؟
.

.

.

تا حالا دقت کردین اگه بخوای ۱۰ تومن از عابر بانک بگیری
۶۰ نفر تو صف با حقارت نگات میکنن
حالا روزی که ۲۰۰ تومن میگیری , تا نیم مایلی, خر هم پر نمیزنه!
.
.
.
یادتونه سر کلاس تخته پاک کن رو خیس میکردیم میکشیدیم رو تخته
فکر میکردیم خیلی تمیز شد
بعد که تخته خشک میشد میدیدم چه گندی زدیم…!
الان همین حس رو نسبت به زندگی دارم !
.
.
.
کاش میشد هر شب از خودمون ۱ سی سی خون بگیریم
بریزیم تو یه نعلبکی بذاریم کنار تخت!
که این پشه ها بشینن عین بچۀ آدم بخورن دست از سر ما بردارن !!
.
.
.
دقت کردی وقتی غیبت می کنیم و یکی میگه غیبت نکن
همون لحظه میگیم جلو روشم میگم ؟؟؟
.
.
.
طرف زنگ زده میگه کجایی؟
میگم تو چمران گیر کردم. میگه بزرگراه چمران؟
پـَـــ نــه پـَـــ خونه آقامصطفی شام دعوتیم گیردادن نمیزارن بیایم !!
.
.
.
با آرامشم اعتماد پشه رو جلب کردم و بعد کشتمش ؛ از این دورویی خودم بیزارم !
.
.
.
یه بار به یه نفر میگن با نخود جمله بساز ؛ میگه بلد نیستم …
خب چیه ؟ مگه حتما باید بلد باشه !؟!؟!
.
.
.
سالها بعد از گران شدن نان …
مادر به دخترش موقع خواستگاری :
مادر لگد به بختت نزن ، پسره نون خشکیه هاااا
.
.
.
غضنفرمی ره عیادت مادرزنش. می پرسه “بهتری؟”
مادرزنش می گه: “تبم قطع شده ولی گردنم هنوز درد می کنه…”
حیف نون می گه: “انشاالله اون هم قطع می شه!”
.
.
.
فیلم “ورود آقایان ممنوع” در شهر عضنفر اینا اکران شد
%۱۰۰ تماشاچیان زن بودن !
.
.
.
به مامانم میگم قوری کجاست ؟ میگه میخوای چای بخوری ؟!
پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام دست بکشم روش شاید غولی چیزی ازش درومد!
.
.
.
داشتم تلویزیون میدیدم…
بعد مادر بزرگم اومده کانال رو عوض کرده بهد به من میگه داشتی میدیدی؟؟؟!!!
گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ داشتم گرمش میکردم تا شما بیای ببینی!!!



ادامه مطلب هم چنتا لطیفه اس که دعا دعا کردم براتون تکراری نباشه

ادامه مطلب ...