خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

امن ترین آغوش دنیا!

 

 

طبق معمول وقتی وارد خونه میشم و در حال درآوردن کفشام با صدای بلند میگم:سلـــــــام ، من اومدم؛ 

امروز از اون روزای خسته کننده بود برام ؛چادرمو کیفمو پرت می کنم رو رخت آویزو میرم تو سالن و میخوام مستقیم برم تو اتاقم یه دوش و بعدش خواب تا وقتی خستگیم در بره همینکه میخوام برم طرف اتاقم که یهو احساس می کنم یکی ته سالن نشسته از پشتی مبلا درست نمی تونم ببینمش میرم جلو وای خدای من ... با دیدنم از جاش بلند میشه و حالا فاصله مون فقط یه قدمه، داره نگام می کنه!مهربون و محکم! چقدر به بودنش محتاجم!چقدر دوست دارم این یه قدم از بین بره یه قدم ... تا چشیدن محبت ... تا محبت دیدن و محبت کردن ... تا ازبین رفتن فاصله نسلها ... تا شنیدن بهترین آهنگ زندگی ... چقدر محتاج نگاهشم! چقدر محتاج بودنشم! چقدر محتاج از بین رفتن فاصله هام فقط یه قدم! یه قدم تا رسیدن به یه دنیا مهربونی و عشق! 

چند وقته ازش دور بودم؟  

دستاشو که از هم باز کرد خودبخود اون یه قدم از بین رفت احتیاج به یه قدمم نبود اون یه قدم رو ناتوان و خسته اما محتاج برداشتم و خزیدم تو آغوش پر از محبتش و دستاشو دورم حلقه کرد و من پشت پرده های اشک بازوهای سترگ مردونه شو دیدم تکیه گاه مطمئن زندگیم!  

حالا صدای قلبشو می شنیدم آرامش دهنده و تسکین بخش 

صدای پرصلابت و محکم اما مهربونش به گوشم رسید: مریم... مریمم... گل خوشبوی زندگیم... یکی یه دونه ام ... مریم مقدسم

بغض صدامو لرزون کرده بود اما با تمام عشق اسمشو صدا زدم:پدر... بابای مهربونم... عزیزدلم... امیدم ... نفسم... زندگیم دلم براتون تنگ شده بود   

-سرشو خم کرد موهامو بوسید و گفت: منم همینطور   

آروم ازش فاصله میگیرم و میگم :بابایی قول بدین دیگه از این سفرای دور و طولانی نرین باشه؟    

-قول میدم که دیگه بدون شما سفر نرم خوبه؟  

بعد به چشمام خیره میشه و میگه : مریم مگه تو قول نداده بودی خودتو خسته نکنی؟ پس این خستگی تو چشمات چیه هان؟    

- فقط این یکی دو روزه س بابا روزای آخر سال برای همه پر از کارای عقب مونده س دیگه، خودتون چی کی برگشتین که چهره تون اینقدر خسته س؟          

- یکی دو ساعتی میشه موندم تو بیای ببینمت بعد برم بخوابم            

- مرسی پدر! پس منم برم بخوابم  

بعد همونجور که داشتم ازش آروم آروم دور میشدم گفتم: بابایی یه سئوال (با دیدنش تمام غصه هام از دلم پر کشید و شیطنتم گل کرده بود)  

- شما ده تا بپرس مریمی!     

خنده ام گرفته بود اما به خودم مسلط بودم گفتم:دلتون برای مامان شیرین هم تنگ شده بود؟    

خندید و گفت:- آخه دخترجون کدوم فرهاده که دلش برای شیرینش تنگ نشده باشه؟ بله تنگ شده بود  بعد دوباره پرسیدم بابایی بیشتر از من؟   

خندید و گفت:بله بیشتر از شما و تمام دنیا!!!    

دوباره گفتم:خب حتما وقتی مامان شیرینمو دیدین بوسیدینش نه؟(خنده ام گرفته بود اما به خودم مسلط شدم)   

به حالت دو گارد گرفت و گفت:ای پدر سوخته این فضولیا به تو نیومده وروجک برو تو اتاقت استراحت کن!  

من دویدم طرف اتاقم که با مامان فیس تو فیس شدم و اگه یه ثانیه دیرتر ترمز کرده بودم شاخ به شاخ میشدیم مامان با دیدنم گفت:هی مواظب باش چه خبرته؟نیومده باز چه اتیشی سوزوندی که داری در میری؟  

گونه شو بوسیدمو گفتم:از فرهادتون بپرسین شیرین خانم،  

بابا که به کنار ما رسیده بود گفت:گوش بهش نده خانوم این الان شیطون رفته تو جلدش بذار بره تو اتاقش      

نزدیک در اتاقم برگشتم و گفتم:باباجونم مامان سئوال داشت ازتون جوابشو بدین خو! 

که اینبار جدی جدی دوید طرفمو گفت مریم مگه نگیرمت ای شیطونک د برو دیگه،  

تند دویدم تو اتاقم و بعد از پشت در نیمه باز شنیدم که مامان گفت: میگم مریم تو همون تریپ غمو دلتنگی برداری بهتره آروم میای آروم میری کاری به کار کسی ام نداری وقتی که سرحال باشی از دستت امون نداریم دختر شیطنتت گل کنه دیگه واویلا ... دیگه صداشو نشنیدم

از فرط خستگی افتادم رو تخت و همونجور که داشتم سقف رو نگاه می کردم با خدا شروع کردم به دردل:خدا جون شکرت برای بهترین بابا و مامان دنیا برای بهترین داداشای دنیا برای بهترین مریم دلم خداجون ببخش که این مدت هی سرت غر زدمو هی ناشکری کردمو هی گریه زاری کردم خدا جونم تو خیلی مهربونی و این از درک من حقیر خارجه خدا من فقط تو رو دارم فقط ار تو کمک میخوام فقط تو رو می پرستم خدا جون هیچوقت تنهام نذار خداجونم...

بقیه حرفامو نمیدونم چی شد آخه خوابم برد

نمی دانـم چـرا چندیـســت به شب ها خواب بر چشمم نمی بارد؟!


طبق معمول یه تک زنگ و کلید انداختم و درو باز کردم و رفتم داخل چشمم به حیاط افتاد برف مثل چلواری سفید تمام حیاط و تک درخت باغچه را پوشانده بود،یاد دوران کودکی ام برایم زنده شد و خنده بر لبانم نشاند. مثل همیشه به طرف طاقچۀ کوچک ته حیاط رفتم اما خبری از یاکریما نبود انگار به خاطر برودت هوا از آنجا رفته بودند؛ حیاط را دور زدم و وارد خانه شدم ناخودآگاه نفس عمیق و کشیدن رایحه خوش بهارنارنج خونه مادربزرگ به داخل ریه هات مادربزرگی که برات از تمام دنیا عزیزتره و نفساش بهت امید میده راهرو رو که رد کردم وارد هال میشم طبق معمول همونجای همیشگیش نشسته و داره نماز میخوونه بخاطر پادرد و کمر درد شدیدش نمازشو نشسته میخوونه آروم و بیصدا میرم پشت سرش میشینم و یه گوشه از چادر نمازشو می گیرم تو دستامو می بوسم و میذارم رو چشمام و اشکامو مهمون گلای چادرش می کنم همینکه سلام نمازشو میده تند صورت خیسمو پاک می کنم و میرم جلو و میگم:سلام بر مهربونترین مامانبزرگ دنیا قبول باشه مامانی!

با مهربونی نگام می کنه وجواب میده:سلام مریم گلم!قبول حق؛ تو ده دیقه میشه زنگ زدی چرا اینقدر دیر اومدی توو؟باز رفتی سراغ یاکریما؟ از اونجا رفتن بخاطر سردی هوا نمیگی سرما میخوری دختر خوب؟

صورتشو می بوسمو میگم الهی من قربونتون برم خودتون میدونین من چقدر اون یاکریما رو دوست دارم بعد بلند میشم و در همون حال میگم من برم لباسمو عوض کنم برمیگردم که تند دستمو میگیره و میگه:بشین مریم یه لحظه کارت دارم؛

دوباره سر جام میشینم و میگم:چیزی میخواین براتون بیارم مامانی؟ مهربونترین نگاهشو به صورتم می پاشه و میگه:مریم به من نگاه کن!

سعی می کنم آروم باشم و نگامو از روی گلای قالی برمیدارمو به چشمای مهربونش خیره میشم؛ بعد همونجور که سعی می کنه دقیق تر نگام کنه میگه: درسته چشمام دیگه درست نمی بینه و سو نداره اما نه اونقدر که حرف دلتو از چشمات نتونم بخونم،چی تو دلت میگذره مریم؟اینهمه غم از کجا اومد توچشمات؟ چیزی شده؟کسی چیزی گفته؟

ای وای من میدونستم بالاخره پی به بیقراریم می بره با تمام وجود سعی کردم آروم باشم و صدام نلرزه لبخند زورکی زدمو گفتم:آخه من قربون اون چشماتون برم باور کنین هیچی نیست مامانی همه چی آرومه همه چی عالیه همه چی خوبه!من خوبم دلم خوبــ...

ای لعنت به این بغض ناموقع و این اشکای دم مشکم

با دستای لرزونش اشکامو پاک کردو گفت: اگه من از دل بچه هام و نوه هام بیخبر باشم که به درد دربدری می خورم حالا خودت بگو چی شده؟

و من همچنان ساکت بودم حتی خودمم نمی دونستم چه مرگمه؟!چرا اینقدر به قول خودش غم؟!بعد سرشو آورد جلو و آروم گفت:این حس تو چشمات داره به من میگه هنوزم که هنوزه مثل اون روز بارونی مریمِ من عشق صاحبخونه دلش شده درسته؟

و اینبار دیگه طاقتم طاق شد و بیقراتر از قبل سرمو گذاشتم رو پاهاشو هق هق گریه من بود که سکوت آروم اتاق رو بهم زد

و داشتم به این می اندیشیدم:آیا به واقع هنوزم که هنوز است من عاشق شده ام؟


نمی دانـم چـرا چندیـســت بی وقفه
دلـم در بارگاه سینه می لـــرزد
چه حالی در میان چشم من پیداست
 که پیش روی من آیینه می لرزد

نمی دانم چرا چندیست دستانم 
پر از سرمای سوزان زمستانیست
نمی دانم چرا ژرفای احساسم 
پر از اندوه و حسرت های پنهانیست

به شب ها خواب بر چشمم نمی بارد 
و تا صبح از شرار غصه می سوزم
نگاه اشک ریز و غرق رازم را
به چشم ساکت دیوار می دوزم

  مرا ای کوچه های سرد در یابید
منم خاکستری در پیشگاه باد

منم افسانه ای از ذهن ها رفته 
منم ته مانده خاموش یک فریاد

پسر عمو ، دختر عمو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.