خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

امن ترین آغوش دنیا!

 

 

طبق معمول وقتی وارد خونه میشم و در حال درآوردن کفشام با صدای بلند میگم:سلـــــــام ، من اومدم؛ 

امروز از اون روزای خسته کننده بود برام ؛چادرمو کیفمو پرت می کنم رو رخت آویزو میرم تو سالن و میخوام مستقیم برم تو اتاقم یه دوش و بعدش خواب تا وقتی خستگیم در بره همینکه میخوام برم طرف اتاقم که یهو احساس می کنم یکی ته سالن نشسته از پشتی مبلا درست نمی تونم ببینمش میرم جلو وای خدای من ... با دیدنم از جاش بلند میشه و حالا فاصله مون فقط یه قدمه، داره نگام می کنه!مهربون و محکم! چقدر به بودنش محتاجم!چقدر دوست دارم این یه قدم از بین بره یه قدم ... تا چشیدن محبت ... تا محبت دیدن و محبت کردن ... تا ازبین رفتن فاصله نسلها ... تا شنیدن بهترین آهنگ زندگی ... چقدر محتاج نگاهشم! چقدر محتاج بودنشم! چقدر محتاج از بین رفتن فاصله هام فقط یه قدم! یه قدم تا رسیدن به یه دنیا مهربونی و عشق! 

چند وقته ازش دور بودم؟  

دستاشو که از هم باز کرد خودبخود اون یه قدم از بین رفت احتیاج به یه قدمم نبود اون یه قدم رو ناتوان و خسته اما محتاج برداشتم و خزیدم تو آغوش پر از محبتش و دستاشو دورم حلقه کرد و من پشت پرده های اشک بازوهای سترگ مردونه شو دیدم تکیه گاه مطمئن زندگیم!  

حالا صدای قلبشو می شنیدم آرامش دهنده و تسکین بخش 

صدای پرصلابت و محکم اما مهربونش به گوشم رسید: مریم... مریمم... گل خوشبوی زندگیم... یکی یه دونه ام ... مریم مقدسم

بغض صدامو لرزون کرده بود اما با تمام عشق اسمشو صدا زدم:پدر... بابای مهربونم... عزیزدلم... امیدم ... نفسم... زندگیم دلم براتون تنگ شده بود   

-سرشو خم کرد موهامو بوسید و گفت: منم همینطور   

آروم ازش فاصله میگیرم و میگم :بابایی قول بدین دیگه از این سفرای دور و طولانی نرین باشه؟    

-قول میدم که دیگه بدون شما سفر نرم خوبه؟  

بعد به چشمام خیره میشه و میگه : مریم مگه تو قول نداده بودی خودتو خسته نکنی؟ پس این خستگی تو چشمات چیه هان؟    

- فقط این یکی دو روزه س بابا روزای آخر سال برای همه پر از کارای عقب مونده س دیگه، خودتون چی کی برگشتین که چهره تون اینقدر خسته س؟          

- یکی دو ساعتی میشه موندم تو بیای ببینمت بعد برم بخوابم            

- مرسی پدر! پس منم برم بخوابم  

بعد همونجور که داشتم ازش آروم آروم دور میشدم گفتم: بابایی یه سئوال (با دیدنش تمام غصه هام از دلم پر کشید و شیطنتم گل کرده بود)  

- شما ده تا بپرس مریمی!     

خنده ام گرفته بود اما به خودم مسلط بودم گفتم:دلتون برای مامان شیرین هم تنگ شده بود؟    

خندید و گفت:- آخه دخترجون کدوم فرهاده که دلش برای شیرینش تنگ نشده باشه؟ بله تنگ شده بود  بعد دوباره پرسیدم بابایی بیشتر از من؟   

خندید و گفت:بله بیشتر از شما و تمام دنیا!!!    

دوباره گفتم:خب حتما وقتی مامان شیرینمو دیدین بوسیدینش نه؟(خنده ام گرفته بود اما به خودم مسلط شدم)   

به حالت دو گارد گرفت و گفت:ای پدر سوخته این فضولیا به تو نیومده وروجک برو تو اتاقت استراحت کن!  

من دویدم طرف اتاقم که با مامان فیس تو فیس شدم و اگه یه ثانیه دیرتر ترمز کرده بودم شاخ به شاخ میشدیم مامان با دیدنم گفت:هی مواظب باش چه خبرته؟نیومده باز چه اتیشی سوزوندی که داری در میری؟  

گونه شو بوسیدمو گفتم:از فرهادتون بپرسین شیرین خانم،  

بابا که به کنار ما رسیده بود گفت:گوش بهش نده خانوم این الان شیطون رفته تو جلدش بذار بره تو اتاقش      

نزدیک در اتاقم برگشتم و گفتم:باباجونم مامان سئوال داشت ازتون جوابشو بدین خو! 

که اینبار جدی جدی دوید طرفمو گفت مریم مگه نگیرمت ای شیطونک د برو دیگه،  

تند دویدم تو اتاقم و بعد از پشت در نیمه باز شنیدم که مامان گفت: میگم مریم تو همون تریپ غمو دلتنگی برداری بهتره آروم میای آروم میری کاری به کار کسی ام نداری وقتی که سرحال باشی از دستت امون نداریم دختر شیطنتت گل کنه دیگه واویلا ... دیگه صداشو نشنیدم

از فرط خستگی افتادم رو تخت و همونجور که داشتم سقف رو نگاه می کردم با خدا شروع کردم به دردل:خدا جون شکرت برای بهترین بابا و مامان دنیا برای بهترین داداشای دنیا برای بهترین مریم دلم خداجون ببخش که این مدت هی سرت غر زدمو هی ناشکری کردمو هی گریه زاری کردم خدا جونم تو خیلی مهربونی و این از درک من حقیر خارجه خدا من فقط تو رو دارم فقط ار تو کمک میخوام فقط تو رو می پرستم خدا جون هیچوقت تنهام نذار خداجونم...

بقیه حرفامو نمیدونم چی شد آخه خوابم برد

نظرات 33 + ارسال نظر
مریم شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:54 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

قابل توجه دوستان:
اسم باباجون من فرهاد نیستا اما از اونجا که مامانم شیرینه وقتی شیطنت من گل کنه و بخوام سربسرشون بذارم بهش میگم فرهاد جون

مینا شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:16 ب.ظ http://www.tabassom-16.blogsky.com

چقد لطیف مینویسی

تشنه نوشیدن نگاهت هستم

مینا شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:23 ب.ظ http://www.tabassom-16.blogsky.com

واااای
چه عشق قشنگی
مریم جان نمیدونم چی بگم به خدا از پاکی احساست چشام شیشه ای شد و دلم لرزید

میشه لینکت کنم تا زود زود بخونمت؟؟

مینای دلم از نگاهت لرزیو افتاد و شکست
من چشمانم را وامدار توام
میخواهی ببویی مرا؟
همیشه گلت خواهم ماند

مادمازل شرور شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:54 ب.ظ http://madmazelsharur.blogfa.com

چقدر قشنگگگ
همین عشق مامان باباست که خونه رو منور میکنه. خدا هیچ خونه ای رو بی مامان بابا نکنه و سایشون بالا سرمون باشه
مریم تو هم واسه خودت مادمازل شروری هستیااااا

هفت پشت دلم از صمیمیت نگاه تو گرم است
ما مادمازل نیستیم عزیز
ما دوشیزه ایم یه دختر اصیل آریایی
اصالت خودتو حفظ کن دختر

سارا شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:07 ب.ظ http://sm19.blogfa.com

سلام مریم جون
وااااای خیلی خوشم اومد از این نوشته ها........خیلی دلت تنگه پدرت بود پس......ماشاالله که چقدر هم شما بازیگوشی......من الان با این ویژگیت اشنا شدم خو!
ایشاالله که سایه ی همه ی پذر مادرا بالاس سر بچه هاشون باشه
[:S004:

بی هیچ فانوسی آمده ام تو شعله ای به چشمانم بیاویز
حالا کجاشو دیدی ساراجونم؟!
شیطنت می کنم در حد المپیک!
درست سر بزنگاه مچ افرادو میگیرم
وای که چقدر حال میده سربسرشون بذاری
حالا تو فکر کن من تقریبا از اوایل دی ماهه که دپرسیدم (افسرده ام)
حالا دوباره شدم همون مریم شیطون بلای قبل
الهی آمین

مادمازل شرور شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:12 ب.ظ http://madmazelsharur.blogfa.com

جونم دختر اصیل ایرانیییییییی

فرهاد جون شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:22 ب.ظ

سلام عرض شد خانم شیطونک بلا

عذر میخوام به جا نمیارم
اون نقابو بردارین لطفاً

فرهاد جون شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:27 ب.ظ

می بینی نادی؟!
دورۀ آخرالزمان که میگن اینه دیگه مگه شاخ و دم داره تا بدونی؟!
ای روزگار آدم اونم دختر یکی یه دونه ات نشناستت؟! باید برم خودم پرت کنم تو یه دره ایی جایی
دستت درد نکنه دختر!

باااااااااااااااباااااااااااااااا
شمایین؟ وا مگه الان کجا هستین؟ مگه نرفتین ستاد انتخابتی آقای ... بهش تبریک بگین؟
نادی؟ نکنه رفتین خونه عمو؟!
بابا من گیج شدما!

بابای مریمی شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:35 ب.ظ

بله که رفتیم برای تبریک
وقتی که به سید تبریک گفتیم و یه چن دیقه ای نشستیم راه برگشتی عموت گفت بیا بریم خونه ما
منم اومدم خونه خان داداشم که نادی کادوی تولدی که تو براش خریده بودی نشونم داد توام با این سلیقه ات اه اه
آخه این چیه خریدی برای دخترعموت مریم؟
راستی مریم خیلی شیطونی!
فکر کنم هنوز اون شیطونکه تو جلدته ها

ئه بابا؟ یه کم تعریف کنین جای بدی نمیره ها!
جلو دوستام آبرومو بردین
تو پست قبل بخوونین ببینین بچه ها چقدر خوششون اومده از کادوم
خو دیگه الان شیطونه رفت من تریپ غم بردارم به قول مامان بهتره
شمام برگردین خونه دلمون براتون تنگ شده!
سر راه برای منم یه دونه چیپس سرکه نمکی مزمز بخرین

ویکی شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:13 ب.ظ

ای بابا..چه گرمه اون کانون گرمتون..!
خدا کنه هیچ وقت از هم دور نشین...!
حالا ای جدی بود یا داشتی چندتا سکانس از این فیلم هندیا که جدیدا تو تلویزیون میذارن تعریف میکردی؟!


چادر...؟!
چادرتو انداختی رو رخت آویز؟!
ریا ؟!
حالا نمیشد نگی چادر؟! فخر فروختی ها...!
شوخی میکنم..
چه خوبه آدم اینجوری بتونه تصویر روزای خوب خونشو ثبت کنه...نه؟!
منو بابام که مثل سفیر ایران و انگلیسیم .همیشه دیدارامون دیپلماتیکه...تازه هفته ای یبار که همدیگه رو میبینیم اینه اگر بیشتر بود که نمیدونم چی میشد...!

هـــــــــــــی بخند...!

الهی که همیشه گرم بمونه الهییییییی
خدا کنه دور نشیم خدا کنه
ویکیییییییییییی! نه داشتم فیلم باز می کردم مسخره مال امروز بود خو!
مگه چادر پوشیدن ریاکاریه؟
خب اگه اینجوریه پس تف به ریا
اکثرا میذارم تو دفترخاطراتم ... اما خب اینبار اونقدر دلم تنگ شده بود که مجبور شدم بذارمش اینجا تا دوستان همدلی کنن
جدی که نمی گی ویکی؟ مگه نه؟ میدونم داری شوخی می کنی
که هــــــــــی بخندم اینم خنده خوبه؟
دستاشو ببوس

قلم دانش آموز شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:51 ب.ظ http://www.ghalamedaneshamooz.blogfa.com

سلام.
خسته نباشید

به امید ظهور

سلام
ممنونم از حضورتون
اللهم عجل لولیک الفرج

بی اجازه... یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:12 ق.ظ

سلام.ای وای این بازم اومد:مریم میگه!
_من نه دوستم نه اشنا!اما میخوام برای دوستی پیش قدم بشم؟
_مطمئن باش که منو نمیشناسی(دیده شناخته نیستم وبرایم دیده شناخته نیستی،اما بانوشته هات انس گرفتم!)
_من یک رهگذرم که ناخوانده مهمون دلت شدم واتفاقی عطرخوش گلی مثل توروحس کردم...
خونه دلت یه حس قشنگی رومیده که دل کندن روغیرممکن ومنوواداربه نظردادن میکنه..
_وقتی میباری ادم،دوست داره بی چترخیس زلالی قطره هات بشه
ووقتی میتابی،ادم،دوست داره بی عینک دودی خیره به نور مهربونیات بشه!
تودلت خدارودیدم وعشق،عاشقت شدم-خاطره[:S004:

من از دست این کامنتای بی هویت به اینجا پناه آوردم حالا از اینجا به کجا پناه ببرم؟
فکر کنم باید برم کلاً از دنیای مجازی

جوجه اردک زشت یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:33 ق.ظ

سلام آبجی
سراپا شور وشوق شدم از حس جاری دلت
انگار چکاوکی نشسته باشه روی شونم
گزارش نویس ات 20 بود20
تمام قلبم رو مچاله میکنم لای دعام که خدا بشنوه خدایا لبخندشان را مستدام بدار

به بابا سلام برسون

سلام برادرم!
از قایق ها چ خبر؟
ممنونم از کامنت زیباتون
و چقدر خوشحالم که خوشحالین که خوشتون اومد
چشم بزرگواریتونو می رسونم

محیا یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:40 ق.ظ http://rooja.blogfa.com/

سلام مریمی
بگم خدا چکارت کنه تا بگی باباجونم بود مردم و زنده شدم چقد ابهام آمیز مینوسی کلی فکر بد کردم
ای دختر چش سفید ...انشاالله مجنون شما هم پیدا میشه اونوقت باید دید
این دخملی چقد ناز میخنده عکسشو ذخیره کردم راستی از هلینای عمه چه خبر !!؟؟؟

سلام زندگیِ من
خو هیجانش به همین بود دیگه!
فکرای بد؟مثلاً چی؟ ای دختر بدجنس واقعا منو هنوز نشناختی پ!
وای محیا جونم نگو دلم براش یه ذره شده اندازه دل یه مورچه
وقتی داداشم از شیطنت و شیرین کاریاش میگه دلم غنج میره و میشینم گریه می کنم راه رفتنشو هنوز ندیدم
من هلینااااااااا میخوااااااااااام

بی اجازه،خاطره یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:46 ق.ظ

منم مثل خودت دختردل نازکی هستم.بهت حق میدم اما اصلا دوست نداشتم اذیتت کنم 1دنیامعذرت.دیگه کامنت نمیزارم.فقط برای خوندن مطالبت اجازه میخواستم که خب...بازم معذرت میخواممنم مثل خودت دختردل نازکی هستم.بهت حق میدم اما اصلا دوست نداشتم اذیتت کنم 1دنیامعذرت.دیگه کامنت نمیزارم.فقط برای خوندن مطالبت اجازه میخواستم که خب...بازم معذرت میخوام
خدایم نهایت مهربانی نگهدارتمنم مثل خودت دختردل نازکی هستم.بهت حق میدم اما اصلا دوست نداشتم اذیتت کنم 1دنیامعذرت.دیگه کامنت نمیزارم.فقط برای خوندن مطالبت اجازه میخواستم که خب...بازم معذرت میخواممنم مثل خودت دختردل نازکی هستم.بهت حق میدم اما اصلا دوست نداشتم اذیتت کنم 1دنیامعذرت.دیگه کامنت نمیزارم.فقط برای خوندن مطالبت اجازه میخواستم که خب...بازم معذرت میخوام
خدایم نهایت مهربانی نگهدارتمنم مثل خودت دختردل نازکی هستم.بهت حق میدم اما اصلا دوست نداشتم اذیتت کنم 1دنیامعذرت.دیگه کامنت نمیزارم.فقط برای خوندن مطالبت اجازه میخواستم که خب...بازم معذرت میخواممنم مثل خودت دختردل نازکی هستم.بهت حق میدم اما اصلا دوست نداشتم اذیتت کنم 1دنیامعذرت.دیگه کامنت نمیزارم.فقط برای خوندن مطالبت اجازه میخواستم که خب...بازم معذرت میخوام
خدایم نهایت مهربانی نگهدارتمنم مثل خودت دختردل نازکی هستم.بهت حق میدم اما اصلا دوست نداشتم اذیتت کنم 1دنیامعذرت.دیگه کامنت نمیزارم.فقط برای خوندن مطالبت اجازه میخواستم که خب...بازم معذرت میخواممنم مثل خودت دختردل نازکی هستم.بهت حق میدم اما اصلا دوست نداشتم اذیتت کنم 1دنیامعذرت.دیگه کامنت نمیزارم.فقط برای خوندن مطالبت اجازه میخواستم که خب...بازم معذرت میخوام
خدایم نهایت مهربانی نگهدارت

ماهان یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:12 ق.ظ http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com/Comments.bs?PostID=25

http://namaz-pray.blogsky.com/1390/12/12/post-142/
علی الحساب اینو داشته باش تا باز برگردم
راستی سلام آبجی جونم

وای ماهان آدرس وبو دیدم فکر کردم وبلاگ زدی این چه آدرسیه اخه؟
اون عکس هم محشر بود مرسی

مشتاق یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:56 ق.ظ

سلام
نوشته های شما.. اولش ادم یه خورده میترسه که چه اتفاقی قراره بیفته.. اما بعدش اروم میشه.. خوب الحمدلله...
ضمنا اون صحبت خودمونیتون هم با خدا خیلی جالبه
انشاا.. که همیشه با او باشید ..که همون هم برای همه مون کافیه!!

سلام استاد
ببخشین یه کم شیطون شدم واقعاً شرمدنه ام
باید به بزرگواری خودتون ببخشین
همیشه با خدا اینجور حرف میزنم ما که نمیتونیم مثل شما عارف مسلک با خدای خودمو راز و نیاز کنیم
بله خدا برای ما کافیست

مهرداد یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:12 ب.ظ http://kahkashan51.blogsky.com

خسته بودی اینقدر بابا رو سئوال پیچ کردی ، سرحال بودی که دیگه واویلا
حالا تعارف نکن هر سئوالی توی خواب برات پیش آمد کپی پستش کن تا توی بیداری اون بنده خدا جواب بده....
سلام مهردانه
خداوند بابا و مامانو برات بسلامت نگه داره انشاالله...

سلام مهردادی!
همونو بگو!خیلی خیلی خسته بودم همش خمیازه می کشیدم از شدت خواب اما وقتی بابای رو دیدم همه چی از یادم رفت
غم غصه خستگی درد خواب همه چی
تو خواب؟! نه دیگه نمیشه من خوابامو هیچوقت برای کسی تعریف نمی کنم مگه اینکه مورد خاصی باشه
مرسی از دعای خوبت مهردادی
خدا سایه شما رو هم بر سر دانیالتون مستدام بداره بابامهرداد

بابای مریمی یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:42 ب.ظ

سلام خدمت شما جوجه اردک زشت
حالا اینهمه اسم؟! چرا جوجه اردک؟ اونم از نوع زشتش؟
مریمی چقدر دوستای مهربون و خوبی داری
حالا میگم چرا وقتی سرت بره تو کامپیوتر بمب هم بترکه مریم رو انگار نه انگار
حالا دقیق درک می کنم چرا اینقدر اینجا رو دوست داری
میگم منم یه وبلاگ بزنم چطوره؟

بابا! جناب جوجه اردک استاد این حقیر هستن
شما چرا اینجوری گفتین اخه؟ آبروم رفت
شما ببخشین برادر استادم پدر فکر می کنن که شما همسن و سال بنده هستین وای شرمنده
باباجونم؟! وبلاگ بزنین؟نخیرم!بذار به شیرین جون بگم!

بابای مریمی یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:46 ب.ظ

البته به مامانت نگیا
خودت میدونی که چقدر حسود تشریف داره
اونوخت بیا و جوابشو بده کی میتونه؟
قربون دخملی خودم بشم
نهار خوردین بابایی؟
من که خیلی گرسنمه آ

فدای بابایی خودم بشم

ویکی یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:30 ب.ظ

چرا خیلیم جدی گفتم.
همچین چیز عجیب غریبی هم نیست...!

ویکی!
طبق روایات مشهوره که اگه پدر و مادر شما کافر هم بودن باید بهشون محبت کنین
تند باهاش آشتی کن باشه؟

فرداد یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 05:50 ب.ظ

سلام بر گل مریمی
آمدم و خوندم و خدا رو شکر کردم که چنین پدر و مادر محترم و عزیزی داری وبه اون بزرگوارها هم بابت داشتن دختر خانمی مثل تو تبریک میگم...
انشالله که خدا برای همدیگر در نهایت عافیت حفظتون کنه...
اینجوری خیلی قابل درک تری تا تریپ غم و غصه.ماشالله با داشتن این خانواده و این شخصیتی که داری حیف نیست انقدر دنیا رو سخت بگیری...اونم تویی که عقیده داری:خدا برای من کافیست...
قشنگ ترین حرفت همینه گل مریمی.
لبت همیشه خندون.

دایی جونم سلام
چقدر قشنگ حرف زدین دلم آروم شد بخدا
مرسی دایی
خدا شما رو هم برای پسردایی و دختردایی جون من حفظ کنه
اما حس می کنم ... هیچی بگذریم
فدای شما بشه گل مریمی

طهورا یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 05:57 ب.ظ

سلام مریمی جون عمه چشت روشن راستی چرا براش چای نبردی ؟
سه تا چای می ریختی با هم می خوردی می دیدی مزش چند برابر می شد

سلااااااام
عمه طهورا الهی مریم فداتون بشه مگه من به شما چایی ندادم؟
مامان اون لحظه چایی آورد اما من خیلی خسته بودم رفتم خوابیدم
حالا دیگه من به این چایی آلرژی پیدا کردم بخدا

جوجه اردک زشت یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:46 ب.ظ

برای بابای مهربون آبجیم

1. جوجه اردک زشت درنهایت قوی زیبا شد منم دارم تلاش می کنم دلم زیبا بشه سرمردم کلاه میذارم سرخدا که نمی تونم اونقدر زشتی توی روحم هست که مگه خدا بخواد توی صراط مستقیم قرار بگیرم

2.
آبجی ما که شهره است به ولایت مداری این نشانه نون حلاله ولایتی که لبخند خدا رو در پی داره نه بازی سیاسی
3.
حتما وبلاگ بزنید چون مشخصه قلم توانایی دارید
4 پیروزی کاندیدای مورد نظرتون که گویا مزین هستند به پیشوند سید رو تبریک میگم
5.
مخلصیم
6.
دردت وژانم

باز هم سلام برادرم
ظاهراً پدر جوابتونو دادن
من چی بگم دیگه؟

مادمازل شرور یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:44 ب.ظ http://madmazelsharur.blogfa.com

مریم جان واسه پدر جان هم یه وبلاگ بزن خو. معلومه قلم خوبی دارن.
دونستم مریم تو زیبا نوشتن به کی رفته بالاخره

سلام پدر جان مریمی ما

خانمی؟! حرفا میزنیا
بابا؟ وبلاگ؟ میخوای تو این دل سیاه زمستون مامانم منو بابا رو بندازه پشت در حیاط؟ نه عزیز از این پیشنهادای منحرف کننده نده
از طرف بابا سلام
همینجا بود آ کجا رفت پس؟

بابای مریمی یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:51 ب.ظ

سلام به جوجه اردک عزیز که نهایتاً قویی زیبا می شود
1- ظواهر امر چیزی دیگر را نشان میدهد پسرم (درست گفتم دیگه شما هم آقا هستید هم همسن پسر سی سالۀ من؟!) دلتان به زیبایی روح لطیف یک انسان صالح است
به مهربانی چشمان علمدار زمان که همه باید جان فدایش باشیم
پس در راه صراط مستقیم هستی و من در برابر خوبی و تواضع شما سر تعظیم فرو می آورم و از مریمم می خواهم پیرو راه چون شمایانی باشد
2- مریم من هر چه هست از الطاف خداوند به ما و اوست همین و بس
3- برای وبلاگ شوخیی بیش نبود عزیز ما سنمان از وبلاگ و بازی با کلمات گذشته باید جایمان را به شما جوانان بدهیم
4- بسیار تبریک بجایی بود و خیلی ممنونم بله ایشان سید و فرزند شهید هستند و با کلی درد و استرس و اضطراب در تلاش برای پیروزی اش تلاش کردیم که نتیجه را دیدیم خدا را شکر
5-بزرگوار هستید
6- خوا نه که ای
7- مریم کجاس وقتی من اینجام؟برم تا نیومده

قربونت برم من!
عشق منی شما
میمیرم برات

سعیده یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:19 ب.ظ http://s73.blogsky.com

سلام
حاضر

علیک سلام
صبر کن ببینم کجا میری؟
دیر اومدی زود هم میخوای بری؟
متن رو نخونده نرو خانمی
گفته باشم

محیا دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:30 ق.ظ http://rooja.blogfa.com/

عزیزم غصه نخور اومدنش دیگه نزدیکه

نمیاد محیا جونم
قرار نیست برای عید برگردن
میخوان برن سفر فرنگ
من هلینا موخواااااااااااام

سایه دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:07 ق.ظ http://shadowplay.blogsky.com/

ای جان ! مریم گلی دلش واسه بابایی تنگ شده بوده ...نگو اینقدر دلتنگ بودی و .... بعله دیگه ! چشت روشن عزیزم همیشه شاد باشی با رویاها و خوابهای طلایی ... مامان شیرین و سلام برسون بگو از طرف من یه بوست بکنه ...فدات

سلام سایه بانوی من!
الهی من فدای شما بشم دلم براتون تنگ شده بود خو! کجایین؟
مامان شیرین منم سلام میرسونن اما از اونجایی که من به بوسیدن آلرژی پیدا کردم جدیداً از خیر بوسه و ماچ و بوسیدن و خلاصه مواردی از این قبیل بگذر تا اطلاع ثانویه یعنی عید سر سفره هفت سین

شب های نقره ای دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:46 ب.ظ http://silvernights.blogsky.com/

سلام مریم جان
درد دلت با خدا خیلی قشنگ بود
موندگار باشی و همیشه دلشاد
در پناه خودش

سلام ئاسو خانم
همه اون متنو خوندی و فقط دردل با خدا رو دیدی؟
ممنونم عزیز!
شما هم همیشه دلشاد و موندگار باشی
در پناه حق

سایه دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:13 ب.ظ http://shadowplay.blogsky.com/

سلام مریمی
عزیزم نمی دونم چرا لینکت حذف شده احتمالا من گیج بازی در آوردم . آخه از ظهر دارم یه کارایی می کنم تو لینکدونی که همه چی ریخته به هم نمی دونم چجوری درست کنم . خسته شدم رفتم به کارهام برسم ..الان با زنشسنم ببینم درست می شه یا نه ؟!
آخه یکی نیست بگه بی کاری دستکاری می کنی تو قالب و کد و اینا


ببخش تو رو خدا


سایه سایه تو را می جویم کجایی ای عشق
وای وقتی دیدم نیستم داشتم دق می کزدم
مرسی عزیزدلم

سایه دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:36 ب.ظ http://shadowplay.blogsky.com/

مریم جان درست شد ...

سایه دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:36 ب.ظ http://shadowplay.blogsky.com/

آخه مریمی جون تو چرا اینقدر حساسی عزیز دل ...بازم ببخش که ناراحت شدی

مهرت در دلم جای دارد هرگز نرود عشقت از وجودم
خیلی خیلی مخلصیم مامان سایه جونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد