خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

ساده باش...

ساده که باشی همه چیز خوب می شود... خودت... غمت... مشکلت... غصه ات...
هوای شهرت... آدمهای اطرافت... حتی دشمنت...
یک آدم ساده که باشی برایت فرقی نمی کند که تجمل چیست
که قیمت تویوتا لندکروز چند است
فلان بنز آخرین مدل چند ایربگ دارد
مهم نیست نیاوران کجاست
شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه... کدام حوالی اند
رستواران چینی ها

گرانترین غذایش چیست

ساده که باشی... همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود

همیشه لبخند بر لب داری

بروی جدولهای کنار خیابان راه می روی

زیر باران دهانت را باز میکنی و قطره قطره می نوشی...

آدم برفی که درست می کنی

شال گردنت را به او می بخشی

ساده که باشی

همین که بدانی سنگک و لواش 

همین که بدانی بربری و لواش چند است
کفایت میکند
نیازی به غذای چینی نیست
آبگوشت هم خوب است

ساده که باشی...


پی نوشت دلتنگی: من تمام دوشنبه ها را دوست دارم، چون تُن صدایت جمعه را نزدیک می آورد... و غسل می کنم در زیر باران لبخندت...

همۀ چیزهای مبادا...

با یکی از دوستانم وارد کافه ای کوچک شدیم و سفارش دادیم . . . به سمت میزمان می رفتیم که دو نفر دیگر وارد کافه شدند و سفارش دادند: پنج تا قهوه لطفاً ... دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا...

سفارش شان را حساب کردند و دو تا قهوه شان را برداشتند و رفتند... از دوستم پرسیدم:

ماجرای این قهوه های مبادا چیه ؟

دوستم گفت: یه کم صبر کن. خودت تا چند لحظه ی دیگه می فهمی...

آدم های دیگری وارد کافه شدند...

دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند...

سفارش بعدی هفت تا قهوه بود از طرف سه تا وکیل: سه تا قهوه برای خودشان و چهار تا قهوه مبادا!

همان طور که به ماجرای قهوه های مبادا فکر می کردم و از هوای آفتابی و منظره ی زیبای میدان روبروی کافه لذت می بردم، مردی با لباس های مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت... با مهربانی از قهوه چی پرسید:

قهوه ی مبادا دارید؟

فهمیدم. خیلی ساده بود!

مردم به جای کسانی که نمی توانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا می خرند...

شاید دوست داشته باشید بدونید که سنت قهوهی مبادا از شهر "ناپل" ایتالیا شروع شده و کم کم به همه جای جهان سرایت کرد.

بعضی جاها هست که شما نه تنها می توانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید، بلکه می توانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید.

قهوه مبادا برگردانی است از : Suspended Coffee" گاهی لازمه که ما هم کمی سخاوت بخرج بدهیم و قهوه مبادا... ساندویچ مبادا... آب میوه مبادا... لبخند مبادا... بوسه مبادا...و مباداها و مباداهای دیگری سفارش بدیم ...

اینکه مثلا به یکی بسپاریم که فلانی رو دیدی حتما از طرف من ببوس!

دل خیلی ها از این مباداها می خواد... برای این مباداهای به ظاهر ساده خیلی ها چشم انتظارند...

امید که این فرهنگ توی ایران خودمون هم جا بیوفته ... نه فقط توی کافه ها که تو همه جا...

امید که به انسانهای امیدوار و آرزومند توجهی بیشتری نشون بدیم ...

اولین سفر...

1.

2.

بهار که ذره ذره قد می کشد و فروردینش می رود و خودش را می رساند به اردی بهشت... من هم به قدر روزهای قشنگ بهار قد می کشم و هر روز عاشقتر از پیش می آیم کنار تو و چشمانت و خاطراتت... می نشینم و لبخند می زنم...

که چقدر زیباست تجربه کردن اولینها با تو... با چشمانت... با قلبت... با نگاهت... با طنین خوش اهنگ تپش های بیقرار قلبت

اولین نگاه... اولین شرم... اولین سرخی گونه ها... اولین و اولین ها...

و اولین سفر...

سفری از جنس دل و عشق... از جنس مهربانی و در کنار هم بودن... سه شبانه روز بی وقفه...

و قدیمی ها چقدر راست گفته اند که در سفر یارت را بشناس... و من در این سفر هر چند کوتاه لمس کردم مهربانی قلب مهربانت را...

می شنیدم زیباترین سمفونی دنیا... طنین خوشِ صدایت وقتی از عشق برایم میخواندی...

می دیدم عشق لانه کرده در نگاه سرشار از عشقت و مغرورانه و مردانۀ تو را... وقتی زل میزدی به چشمانم...

حس میکردم صبوری ات را وقتی که من آهسته تر از تو لحظه ها را می گذارندم... و تو شتابت را کم میکردی...

و در هزارتوی ذهنم خدا را شکر میکردم برای داشتنت... آن لحظه که تو هم می گفتی:عجیب نیست مریمم؟انگار ده ساله همدیگه رو می شناسیم"... چقدر راحت با عادت ها و خلق و خوهای هم کنار می آییم!!!

3.

همیشه اولینها توی ذهن آدما حک میشن... یکشنبه صبح اولین سفر من و همسری شروع شد... یه سفری که عجولانه تصمیم به رفتنش گرفته شد اما خیلی خیلی باعث آرامش و خوشحالیمون شد... به قول خودش روحیه مون رو عوض کرد... و جالبترینش اینه که از اینجا (شهرمون:دی) تا شهرشون (تهرونیای عزیز رو میگم!!! :)))) حدود چهار ساعت و نیم راهه اما ما تقریبا ده ساعت توی راه بودیم!!!!!!!!... اصلا دلمون نمیخواست جاده به انتها برسه و دوست داشتیم بریم تا آخر دنیا و همه اش هم جاده باشه... خیلی آهسته و لاک پشتی حرکت میکردیم طوری که شده بودیم سوژۀ خندۀ خودمون حتا... بابای همسری که زنگ زد و بهشون گفتم که هنوز نرسیدیم اینقدر تعجب کرد که نگران شد و آخرش گفتم که همش توی راه توقف داریم و از دیدن یه درخت کوچیک کنار جاده هم ذوق زده میشیم که اینبار خندید بهمون... تهران هم که رسیدیم خونۀ داداش خودم و داداش همسری و چند جای دیگه و یه سر به بازار هم زدیم و من برای جهیزیه ام یه سری وسایل خریدم...

کادوی روز مادر رو هم که برای هیچکدوم از مامانا نخریده بودیم رو هم برای هردوشون از تهران خریدیم و خیلی هم خوششون اومد... اتفاقا کادوی مادر همسری رو که میدادم برای خودشیرینی :دی گفتم ببین مامان چه عروس خوبی دارین برای روز مادر بلند شده رفته از تهران براتون خرید کرده... اصن من فقط برای کادو خریدن رفتم تهران... که کلی به حرفم خندید و تشکر کرد...

خلاصه همه چی خوب بود... عالی بود و این سفر باعث شد خیلی بهتر از این دو ماه همدیگه رو بشناسیم


پی نوشت مهربانی: داداش مهرداد گلم این سومین سالیه که من شدم آجی کوچیکۀ شما و توی هر سه سال روز تولد شما هم بنده سفر تشریف داشتم!!!... و چقدر دلم میخواست تولدتون رو با یه پست هر چند کوچیک اما لایق و در خور تبریک بگم اما شرمسارم بخاطر کوتاهی لحظه هایم و شلوغی اوقاتم... بر من ببخشای این قصور را و تبریک تولد زیبایت را از منِ کمترین بپذیر... امید که سالهای سال سایۀ پُر مهرت بر سر همسر و فرزندان نازنینت مستدام باشد و همیشه تندرست و سلامت باشی... باز هم هم هم تولدت مبارک مهربان برادرم:)

مادر...

خیره شدم به کیبورد... میخوام دونه دونه بزنم کلیدها رو یه واژه بسازم و بچینمشون کنار هم و بشن یه جمله که از مادر بنویسم... یه واژۀ زیبا اما پُر از معنی و راز... اما همینطور دستام بی حرکت موندن... دل میدم به آشفتگی دلم و بیقرارتر از همیشه یاد پیامک دیشب که برام اومده بود میاُفتم:

دیشب فهمیدم که بهشت هم خشکسالی آمده است... وقتی کف پای مادرم را بوسیدم...

هیچی ندارم بگم من... یعنی اینطور وقتا از یه نفر که بودنمون از بودن اونه بخوام حرف بزنم لال میشم،گنگ و مات...

خیلی سخته بخوای از کسی بگی که زندگیت رو بهش مدیونی و بعضی وقتا هم ناسپاسی کردی...

خیلی سخته... مامان بودن رو میگم... روز قشنگ مامان های گُل مبارک


پ.ن1:ولادت با سعادت بانوی دو عالم حضرت زهرای مرضیه بر عموم شیعیان مبارک...

پ.ن2:روز مادر رو به همۀ مامانای دوست داشتنی بلاگستان:(خانم سعادت یار،خانم تنفس،عمه طهورا،سهبای سایه سار، مامانگار،نرگس مامان نازنین،سمیه نیلوفر مرداب، و فاطمه شمیم یار) تبریک میگم

پی نوشت دل: سالها منتظر قدم های کوچک کودکش بود اما کودک هنوز مجوز اقامت بر زمین را از خدا نگرفته بود، خیلی دلش میخواست به آغوش بگیرد فرزند دلبندش را اما... تا اینکه تمام شد قصۀ پُر غصۀ انتظار و مجوز ورودش صادر شد... دیدی شبنم عزیزم؟؟؟ تبلور مهر خدای رئوف و ترانۀ مهر مادری را؟؟؟ اگر شد و توانستید شبنم را بخوانید...

این نیز بگذرد!!!

اینکه روزهای بد می روند و روزهای خوب ته نشین می شوند ته ته دلت...

اینکه دلت قرص است که خدا هست... که امید هنوز زنده است که ...

اینها همه خوب است اما با بغض چه میتوان کرد؟؟؟...

اینجا ... کاش میشد بغض را نوشت... از همان بغض هایی که با تمام وجودش نشسته است بیخ گلویت و دلش میخواهد خفه ات کند و تو هم سعی میکنی هی قورتش بدهی... اما مگر کارساز است...

اینجا... کاش میشد با بغض و اشک های دانه دانه دل را نوشت... از همان دلهایی که گاهی تنگ میشود...

دل است دیگر...  گاهی میگیرد... گاهی تنگ می شود... گاهی دلش میخواهد اصلا نباشد...

اما این بغض از سر دلتنگی را دوست دارم... که یادم می آورد خدا هست... عشق هست... امید هست...

که تسبیح به دست بگیرم و زمزمه کنم نام زیبایش را... یا غیاث المستغیثین...

که وضو برگیرم و قنوت بگیرم دستانم را... امن الیجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء...

که اگر بیقرار است این دل از روی دوری از رخ مهتاب... باز برگردانم روسیاهی ام را به سوی مهربانی اش...

که اگر من روسیاهم اما هست آنکه باید واسطه شود بین من و دل و خدا...

که دستم را بگذارم میان دستانش و فریاد بزنم بانو... جان عباست... دستان ناتوانم را بگیر و مرا بکشان سمت نور... سمت خدا...

که بغض هایم را قورت ندهم و بگذارم تا اشک بشوید روی سیاهم را... شاید نوری بتابد سوی چشمانم... شاید ببینم لبخند خدا را...

که بگویم:بانو تو آبرو داری....عباس داری... حسین داری... واسطه میشوی؟؟؟

بگذار بابونه ها و شب بوها روضه بخوانند... این دل بیقرار کربلای حسین توست...


پ.ن:تو باشی دلت آتش نمی گیرد؟؟؟ وقتی برادرت...جانت... نفست... پست بزند که... آهـــــــــ 

پ.ن2: تا به امروز واژه ها را می چیدی کنار هم و ردیف و قافیه می ساختی و میشد یک شعر برای چشمهایی که منتظرند... اما وای به روزی که با بغض رو به چشمانم بگویی:"بنشین برایت حرف دارم، در دلم غوغاست؛ وقتی شاعر حرف دارد آخر دنیاست." و تو چه میدانی که با ین یکی دو جمله چه بر سر دنیای شفافِ دلم آوردی...


و امید نوشت برای بیقراری ام: امیــــــــد بهترین سرمایه برای ادامه زندگیست... باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی بدان که روشنی


+ بعداً نوشت: اینکه بعد از سه ماه ترس و دلهره؛ اینکه دیدن اشکهای پنهان مادر، اینکه دیدن شانه های افتادۀ بابا، اینکه خراب شدن حالش سر امتحان، اینکه بستری شدنش توی روزهای پُر از تشویش عید، غم پنهان همسر نازنینش، ترس چشمهای قشنگ هلینایش، هق هق گریه های من بروی شانه های مهربان همسر... همه و همه از همان روزهای سخت بود که گفتم میگذرد و درست روزی که من باید این پست را بگذارم دکترش جواب نهایی را بدهد و بگوید مشکلی ندارد و همه از سر ذوق، یا جیغ کشیدیم و یا گریه کردیم و یا سر به سجده گذاشتیم... و اینها همه یعنی معجزه