خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

من بیقرار لبخندت بودم!

اینکه یک روز جمعۀ دلگیر باشد... و تو دلتنگ روزهای بارانی باشی...

اینکه سردردهای وحشی باز هم بعد از هفته ها به سراغت بیاید و تو ... کاسۀ چشمانت مهمان اشک و رگهای خونی باشد...

اینکه بغض های لعنتیِ رسوب شدۀ ته گلویت دمار از روزگارت در بیاورد و تو فقط در بحبوهه بحران سخت نگاه ها لبخند بزنی...

و میدانی آنکه الان بیقرار حضورش هستی... او هم آنطرف فاصله ها با بغض و دلتنگی توی گوشی ات میخواند:مریمم، عجیب دلتنگ چشمانت شده ام... و اینجاست که اشکهایت جاری میشود...

سکوتت اذیتش میکند و او هم منتظر پاسخی از تو نفس عمیق میکشد و وقتی نفس های ممتدت را می شنود می فهمد داری گریه میکنی... 

تماسش را قطع میکند و ... دقایقی بعد دیدن چهره اش توی مآنیتور ایفون چنان مبهوتت میکند که تو بجای زدن شاسی فقط خیره بشوی توی نگاهش... 

و زنگ بعدی که تو را از جا بپراند و تو با خودت میگویی اینهمه فاصله را چگونه فقط در عرض یک ربع طی کرده؟؟؟!!!...

این بیقراریهای الکی و دلتنگی های از سر دوری را با تمام دنیا عوض نمیکنم...


پی نوشت خنده: این روزها که فکر میکنی هوا نسبتا گرم شده و با لباس بهاری میری بیرون نتیجه اش میشه یه سرماخوردگی وحشتناک که روزهای قشنگت رو کسالت بار میکنه. و همراه همسر عزیز که به پزشک مراجعه میکنی و پزشک گرام نیز برایت آمپول تجویز میکند و تو منتظر میشوی که با همسر بروی آمپولهاااااااا را تزریق کنی؛ در کمال بهت و ناباوری می بینی که ایشان فرمان ماشینشان را به سوی خانۀ خودشان کج میکند و تو هر چقدر میپرسی پس آمپولها... فقط با شیطنت نگاهت میکند و تو کمی میترسی... به خانۀ آنها که میرسی و مادرش را که صدا میزند و او با لبخند دعوتت میکند توی آتاق خوابشان و بعد از شستن دستهایش، آمپول به دست می بینی اش تازه می فهمی که مادر همسر عزیزت پرستار بوده و تو الان خبردار میشوی... بماند که چقدر از خجالت "لوس شدن" و "آخ و اوخ" و "وای و ووی" و "آروم مامان جان درد داره" سرخ میشوی

نظرات 5 + ارسال نظر
طهورا شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:15 ق.ظ

سلام مریمی

خب پس گربه رو سر حجله کشتن دیگه ...
شیطنت کنی مادر شوهر جان آمپول می زنت ها

خب اول که فوتبال بازی ...حالا هم که اینجوری...خدا دفعه سومو بخیر کنه ...

سلام عمه جانم...
فکر کنم واقعا گربه رو دم حجله کشته... اونم چه کشتنی
از آمپول نمی ترسم... بیشتر از دلی که ازم ناراحت بشه میترسم
تا سه نشه بازی نشه... سومیش هم همین دیشب بود که باز سر یه گل که گل بوده یا نه با محمد دعوامون شد...

خانوم ِ لبخند :) دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:07 ق.ظ

مریمی خدا رو شکر..خدا رو شکر واقعا..وقتی پستاتو خوندم واقعا اشک شوق تو چشمام حلقه بست...
تا میتونید دیوونه ی هم باشید..عاشق هم باشید..بی قرار لبخند هم باشید:)
دیگه آمپول از دست مادر همسر معجزه میکنه..خیلیم خوب
عاشقانه های نابتون پایدار شیطون خانووووم

اینکه اینقدر شیطون بلا و آتیش پاره هستم خوشحال شدی هانی؟؟؟

همیشه میگم... این دیوونگی و عشق و علاقه انتها نداره...
وقتی سر سفرۀ عقد گفتیم بله... یعنی به همه چی بله...
از معجزه اونورتر... خیلی خیلی زود اثر کرد دیگه نمیدونم از ترس بود یا به قول خودت معجزه کرد
ممنونم خانمی

مامان دخمل طلا دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:57 ب.ظ


چه جالب هههههههه

هههههههههههه

محیا دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:29 ب.ظ http://rooja.blogfa.com/

سلام مریمی
خوبی؟خوش میگذره !! ببینم کی زده به سرش که اومده با تو ازدواج کرده؟؟!! شوخی کردممممممممم به سلامتی انشاالله همیشه خوشبخت باشید حالا بگو چند وقته و این داماد خوشبخت کی هست و کجا با هم آشنا شدید؟!! چقد سوال داشتم...

سلام روجای عزیزم...
خدا رو شکر... خوش میگذره!
ممنونم عزیزدل!
سئوالات رو باید بری پست های قبل رو بخوونی تا به جوابهاش برسی

مژگان یکشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:18 ب.ظ http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

خوب جنس دلتنگی هاتو درک میکنم
بارها تجربه کردم , نه همیشه دلتنگم وقتی کنارم نیست , مخصوصا که فاصله ما سه چهار ساعته و دل همسرعزیز همیشه تنگ تنگ

میدونی مریمی هیچ مریضی لذت بخشتر از مریض بودنی نیست که همسرت نگران حالت باشه , اصلا مریضی بدجور میچسبه ها

ما همشهری هستیم... و فاصله مون شاید نیم ساعت باشه... کمتر حتی...
اما اونروز جایی بود که دورتر بود... برا همین بدجور بیقراری میکردم... دلیل بیقراریم برای خودم نامفهوم بود اما کم کم فهمیدم چرا اینقدر ناآرومم
کاملا درک میکنم... اما دلم نمیاد نگران و اضطرابش رو ببینم برای همین اگه دردی یا مشکلی داشته باشم براش نمیگم... تا اینکه خودش می فهمه و کلی عصبانی میشه چرا در جریان نذاشتمش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد