خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

برگشتـــنی از جنس دل!

سفری در پیش داشتم و دلی پُر از غصۀ دوری و کوله باری که خالی از توشه بود!

دو بال میخواستم برای پرواز... سفرم هوایی بود؛ آخر من هوایی شده بودم...باید سبک میشدم و در میقاتی شبانه دل میدادم به ماه و پرواز میکردم به سویش...

به سوی لایزال الهی... به سوی الهی و ربی من لا غیرک... که نه به خدا، به خودم ثابت میکردم که جز خدا کسی نیست که مرا یار باشد، پشت و پناه باشد... 

گشتم و پیدا نکردم بالهایم را... آب از سرچشمه گِل آلود بود و من دلم برای کبوترهای پایین آبادی که تشنه می ماندند بیشتر میسوخت... ماه رقصان در میان آب چشمه نیشخندم میزد؛ که دیدی نشد!...

به غیرت بندگی ام بر خورد که چرا نباید بشود... صدای قهقهۀ خندۀ کلاغهای حسد گوشهای دلم را می خراشید و من مبهوت این آوارگی منتظر پاکیِ چشمه بودم... 

فرشتۀ روی شانۀ راستم گفته بود اگر میخواهی من بالهایم را به تو قرض می دهم تو فقط از اینجا برو... انگار او هم دلش برایم سوخته بود... فرشتۀ روی شانۀ چپم که تند تند مشغول نوشتن بود لحظه ای درنگ کرد و گفت:چشمه... آب چشمه را پاک کن، بالهایت خودشان می آیند... و دوباره شروع کرد به نوشتن...

چقدر دلم میخواست پاک کنم زنگار از دلِ چشمه... باز کردم کتابش را~~> الا بذکر الله تطمئن القلوب...

کبوترهای دلم پر کشیدند و دخترانِ سرِ چشمۀ دلم کِل کشیدند... و پروانه ها نُقل های رنگی پاشیدند...

و زنگار از دل پاک شد... لحظه ای چشمم افتاد به فرشتۀ کتف چپم... دست از نوشتن کشیده بودو به من لبخند میزد

و با اشارۀ چشم حواسم را پرت کرد سمت نوشتن فرشتۀ کتف راستمـ...

حالا چشمۀ دل روشن شده بود و ماه می رقصید... سماع سوختن دل در میانۀ آتش عشق به معبود...

دل که سبک شد و اشک جاری گشت... بالهایم پیدایشان شد... و پرواز کردم به سوی مهربانی اش

من بودم و خدا و دو فنجان دمنوش بابونه و شب بو...

شبی که هرگز فراموش نمیکنم خاطره اش را...

گفتم:خدای مهربانم! دقایقی بود در زندگانی ام که هوس میکردم سرِ سنگینم را که پُر بود از دغدغۀ روزمرگی هایم و هراس روزهای نیامده ام را بر روی شانه های صبورت بگذارم و آرام بگریم؛ در آن لحظه ها شانه های تو کجا بود؟؟؟

خدا گفت:ای عزیزتر از هر چه هست!تو نه تنها در آن لحظه های دلتنگی که در تمام لحظه های بودنت بر من تکیه کرده بودی؛ من آنی تو را از خود دریغ نکردم که تو اینگونه هستی؛ من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد با شوق تمام لحظات نگاهت به کتابم را به نظاره نشسته بودم 

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آنهمه دلتنگی اینگونه زار بگریم؟؟؟

گفت:ای عزیزتر از هر چه هست! اشک تنها قطره ای است که قبل از فرود عروج میکند؛ اشک هایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا بازهم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه میشود تا همیشه شاد بود

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشتی؟؟؟

خدا گفت:بارها صدایت کردم؛ آرام گفتم از این راه نرو...به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که با ناکجا آباد هم نخواهی رسید 

گفتم: پس چرا آنهمه درد در دلم انباشتی؟؟؟

گفت:روزی ات دادم تا صدایم کنی؛چیزی نگفتی!... پناهت دادم تا صدایم کنی؛چیزی نگفتی!... بارها گُل برایت فرستادم؛ کلامی بر زبان جاری نکردی!... می خواستم برایم بگویی  وحرف بزنی؛ آخر تو بندۀ من بودی و چاره ای نبود جز نزول درد!که تنها اینگونه شد که تو صدایم کردی

گفتم: پس چرا از همان اول که صدایت کردم درد از دلم نراندی؟!

گفت: اول بار که گفتی خدا!!! چنان به شوق آمدم که حیفم آمد باردیگر خدای تو نشوم...تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر! من میدانستم تو بعد از علاج درد بر "خدا" گفتن اصرار نمی کنی؛ وگرنه همان بار اول شفایت میدادم

گفتم: مهربانترین مهربانان، دوستت دارم خدای خوبم

گفت: عزیزتر از هر چه هست! من دوست تر دارمت!!!


پی نوشت : سکوتم را پیچیده ام لای ترمۀ آبیِ خیالم و زبان اشارتِ دل شده مفهوم زندگیِ اینروزهایم...

و نمیدانم چگونه سخن بگویم از این مدت نبودنم که به قانون هیچ دلی برنخورد؛ که ثابت بشود اگر نبوده ام یادتان همیشه با من بود و اگر سکوت کرده ام و اگر بروی درب اتاقک خانۀ کاهگلی ام کلید گذاشته ام از ترس موریانه های حسد بوده و بس...

چقدر این دل بیقرار بود... چقدر این دل تنگ میشد برای دوریتان... چقدر این دل بهانه میگرفت نبودنتان را و هیچ جوره هم پای راه آمدن با من و عقلم را نداشت... که این دوری لازم است... این سکوت بایدش.. که این اشکهای دلتنگی مثل قرص آرامبخش می ماند... خلاصه دل بیقرارتان بود...

حالا آرام و سبک چون پَر میگویم آنقدر بی وزن شده ام که حس می کنم روی ابرها راه میروم...

خوشحالم از اینکه دوباره می بینمتان...


پی نوشت مریم:متن مناجاتی آرام با خدا از من نیست عجیب که در این بحبوحۀ سفر با ناکجا آباد به چشمانم خورد!


پی نوشت نگاهت: "تو" که میدانی چشم هایم محتاجت هستند؛چرا در خیال این همه ستاره گُم می شوی؟!!!

نظرات 12 + ارسال نظر
طهورا یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 05:42 ب.ظ

سلام خوش برگشتی ...نا کجا آباد دل جای دل انگیزی ست ...
آنجا که خلوت است و سکوت ...

جاتون خالی بود .

چقدر پرنده با خودتون آوردید!

سلام مهربانمـ... ناکجا آباد دل وقتی یاد دوست در آن باشد دل انگیزتر هم میشود بانو!
خلسه ای بی پایان و دلگرم به بودن دوست...
جای شما هم توی اون بودن و خلسه خالی بود
دونه های دلم رو ریختم روی ایوون... گنجشک ها هم گرسنه بودن و هم تشنه

یاسمین یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 05:56 ب.ظ http://donyayeyasamin.blogsky.com

سلام دوست عزیز
بسیار زیبا بود
خوشحال میشم به وبلاگ منم سربزنید
موفق باشید

سلام یاسمین عزیز
چشم ...
میام

پدر ژپتو یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:19 ب.ظ

سلام
برگشت اگر سمت دل باشد احرام بسته ای و باید گفت حجکم مقبول

سلام پدرژپتوی کم پیدا!
از سمت دل بود و حجی بود به طواف دل و ساکنش...
سپاس

مهدی آخرتی دوشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:55 ق.ظ

سلام
ممنون از دعوتتون
بله همینطوره که شما می گید
در مورد نثر هم باید بگم که پیش زمینه ی شعر نثره
یعنی اگر بخواید می تونید با تمرین شعر هم بنویسید

سلام
خواهش میکنم
خوشحالم که دعوتم رو پذیرفتین و اومدین به وبلاگم
بعضی وقتا میشه که هر چقدر تلاش میکنم که یه دوبیتی بنویسم و نمیشه اعصابم داغون میشه
برای همین به نثر روی آوردم
دلم با نوشتن آرومتر میشه

مشتاق دوشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:37 ب.ظ

سلام
سالهاست میفهمم معنی دلتنگی را..
و دوری را..
و بیقراری را..
و لذا خوب میفهمم کلمات امام سجاد را که
غلتی لا یبردها الا وصلک
لوعتی لا یطفیها الا لقاوک
و شوقی الیک لا یبله الا النظر الی وجهک...
.........مناجات مفتقرین
چقدر این کلمات بر دل های تنگ می نشیند
چقدر ..
چقدر...
دلتان با یاد او همیشه ارام....

سلام
سالهاست می فهمم که دلتنگی یعنی چه؟! و این دلتنگی را دوست دارم چون طعم نگاه یار دارد...
دوری و فراق حسش زیباتر از وصال است چون میسوزی از نبودنش و از دور یودنش
و بیقراری برای یار آرامشیست که فقط قلب عاشق درک میکند آنرا
خوشا به حال مفتقرین درگاهش که اینگونه از دوری اش اشک عاشقانه از چشمانشان می ترواد
ممنونم مهربانم

مقداد دوشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:45 ب.ظ http://northman.blogsky.com

چه عجیبه که این روزا همه تصمیم میگیرن که نباشن. به هر حال خوشحالم که برگشتی و به قول خودت قفل اتاقک کاهگلیتو باز کردی

چقدر دلم تنگ شده برای روزای با هم بودنمون...
شیطنتها...
خنده ها...
خاطره ها...
و چقدر ناراحتم از این سکوت خفقان آور بلاگستان...
کاش بازم اون روزای نه چندان دور برگرده...
نه میتونم باشم... و نه میتونم نباشم... وقتی اینجام دلتنگ خلوت و سکوتم و وقتی توی خلوت خودم دارم به سکوت خودم گوش میدم دلتنگ اینجام
کلاً فکر کنم حال و هوای روحیم خوب نیست
مرسی مقداد!

یک سبد سیب دوشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:50 ب.ظ http://yeksabadsib.blog.ir

خوشحالم که برگشتی...

فکر میکردم تو ، فریناز ، فاطمه

همه رو با هم از دست داده ام....

مریم عزیز دل ها ، همیشه باش...

مگه میشه نباشم؟؟؟ دلم تند تند براتون تنگ میشه...
فریناز و فاطمه رو نمیدونم دلیل نبودنشون رو و دعا میکنم هر جا هستن شاد باشن
اما خودم باید میرفتم... یه سفر کوتاه و آرام
چشم لیلیای عزیزم

مامان دخمل طلا پنج‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:49 ق.ظ

من که سر در نمیارم چی شده ولی خوش اومدی مریمی

رفیق هم رفیق های قدیم... لبخند که میزدی تا عمق شادی ات را درک میکردن و لب بر می چیدی از بغض هم، قبل از تو اشک در چشمانشان حلقه میزد...
کاش برای یکبار هم شده می فهمیدی ام نرگسی...
ممنونم ازت

خانوم ِ لبخند :) جمعه 25 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:18 ب.ظ

دیدی اومدم مریمی؟
به خدا بی معرفت نیستم..نیس که وبلاگت تو لیست بلاگفا نیس..من نمیتونم با گوشی بخونمت
بذار این سرماخوردگیم خوب بشه..زنگ می زنم یه دل سیر با هم بحرفیم

سلام هانی جانم!
خب وقتی دیر به دیر میای... دلتنگ میشم دیگه:)
تو سرما خوردی یا سرما تو رو خورده؟؟؟
منتظر صدای قشنگت هستم

محمدرضا جمعه 25 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:22 ب.ظ http://mamreza.blogsky.com

سلام بر آبجی مریم گرامی
بنده اومدم عرض سلام وخسته نباشید وشنگول باشیدی عرض کنم و برم.

سلام
خسته نباشید
شنگول باشید
الان دیگه رفتم

سلام داداش کم پیدای خودم...
شما هم شاد باشین و شنگول
برو خوش اومدی

ویس جمعه 25 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:46 ب.ظ

واقعا رفتی مکه ؟؟ حاج مریم شدی؟ قبول باشه.
راستی دیگه معلم نیستی ؟
برات خیلی نوشته بودم ولی بلاگ اسکای پاک کرد و بعدش هر کاری کردم نتونستم همون متن را بنویسم .

سلام ویس عزیز
مکه؟؟؟... نه! کی گفته من رفتم مکه؟؟؟
ای لعنت به این بلاگ اسکای
عیب نداره عزیزدل

حسین دوشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:59 ب.ظ http://mhpedu.blogsky.com

سلام. واقعا قشنگ بود. قلمت روون و رؤیاییه من هم یه داستان قشنگ کودکانه آوردم تو این وبلاگ. بد نیست به خوندنش میارزه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد